Skip to main content

متن اپیزود

بالاخره بعد از ۱۱ ساعت درخواست‌های پر تب و تاب و تهدید و مبادله‌ی گروگان‌ها، هواپیماربا کلاه‌گیس پرپشت قهوه‌ای‌ رنگش رو درآورد و شروع کرد به کندن لباس‌هاش. کت اسپورت شرابی و پیرهن سفید و شلوار زردش رو درآورد. زیرشون یه شلوار راحت تیره پوشیده بود با یه تی‌شرت یقه‌دار آبی. همین‌جوری که می‌رفت سمت عقب بوئینگ ۷۲۷ و چشم‌اش به صندلی‌های خالی بود، یه نگاهی هم به ساعت مچی‌اش انداخت. دو سه ساعتی بیشتر به دراومدن آفتاب نمونده بود.

ساعت از سه‌ی صبح روز بیست و چهارم ژوئن گذشته بود و هواپیمای دزدیده شده، داشت از وسط آسمون تاریک و ابری، می‌رفت به سمت مرز کانادا.

هواپیماربا، مارتین مک‌نلی، یه جوون ۲۸ ساله بود، ولی به خاطر صورت پسرونه و لبخند معصوم‌اش خیلی کوچیک‌تر به نظر می‌اومد. لباس‌های قدیمی‌اش رو کنار انداخت و رفت تهِ هواپیما. در عقب باز بود و پلکان پایین. خیره شد وسط تاریکی بی‌انتهای زیر پاش.

با خودش فکر کرد: هنوز هم می‌شه کوتاه اومد. می‌تونست برگرده بره اتاقک خلبان، تفنگش رو تحویل بده، کیفی که با ۵۰۰ هزار دلار پول نقد پر شده بود رو برگردونه و یه فکری هم برای خرابکاری‌ای که توی سنت لوییز کرده بود، بکنه. می‌تونست به FBI بگه که اصلاً بمبی توی هواپیما نبود، بگه کل ماجرا شوخی بود.

مک‌نلی اول کلاه‌گیسش رو از توی دریچه انداخت پایین، دنبالش هم چندتا بمب‌دودزا و دوتا خشاب پر که شلاقی توی هوا غیب شدن. الان دیگه وقت شک و تردید و فکرای دیگه نبود.

توی هواپیما به‌جز خدمه‌ی پرواز فقط خود مک‌نلی مونده بود با یه نفر گروگان. طی ساعت‌های قبل، اون بعد از مذاکره حاضر شده بود بیشتر از نود نفر مسافر رو توی فرودگاه بین‌المللی لمبرت (Lambert International Airport) آزاد کنه تا به‌جاش خدمه‌ی جدیدی برای بردنش به تورنتو (Toronto) بفرستن. البته کوچک‌ترین قصدی برای رفتن به این شهر نداشت. یه کم بعد از تیک‌آف به تنها مهمانداری که از پرواز امریکن ایرلاینز (American Airlines) باقی مونده بود دستور داد بره توی اتاقک خلبان پیش اون یه نفر گروگان و خدمه‌ی پرواز. از طریق همین مهماندار بود که مک‌نلی خواسته‌هاش رو به بقیه منتقل می‌کرد.

حالا دیگه فقط سنگینی هیجان‌انگیز کیسه‌ی پر از پولی همراهش مونده بود که گره‌اش زده بود به حلقه‌ی سمت چپ کمربندش.

یه جفت عینک ایمنی پرواز رو روی صورتش گذاشت؛ یه چتر نجات پوشید و بندهاش رو دور پاها و سینه‌اش محکم کرد، درست همون‌جوری که یه‌کم قبل‌تر، یه مامور FBI همون‌جا به‌اش یاد داده بود. تا قبل از اون، مک‌نلی به یه چتر نجات حتی دست هم نزده بود و این اولین پرش‌اش به حساب می‌اومد.

تفنگش رو توی جیب‌اش گذاشت و خیلی آروم و با احتیاط، نشسته از پله‌ها پایین رفت و قدم به قدم رفت توی دل باد پر سروصدا. یه نگاهی انداخت به دریچه و کابین مسافرها، حال‌اش بد شد. داشت فکر می‌کرد یه نفر می‌تونه از راحت داخل هواپیما بیاد این عقب و به‌اش شلیک کنه.

دستاش تنها چیزی بود که روی هواپیما نگه‌اش داشته بودن. بدن‌اش روی نردبونی که با سرعت سیصد مایل (۴۸۰ کیلومتر) در ساعت حرکت می‌کرد، مثل قاصدک توی باد معلق بود.

اون دسته از خدمه‌ای که توی اتاقک خلبان باقی مونده بودن، گوششون به خاطر نوسان فشار کابین گرفته بود.

هزار پا (سیصد متر) بالاتر، یه مامور FBI از داخل یه هواپیمای ناظر نظامی دید که یه چیز تیره و کوچیک، از دریچه‌ی عقب بوئینگ ۷۲۷ با سرعت سقوط کرد.

مک‌نلی مث تیر شلیک شد به سمت پایین. اولین چیزی که فهمید این بود که از شدت باد، عینک پروازش محکم داره به کاسه‌ی چشمش فشار میاره. ظرف چند ثانیه، عینک با شدت روی صورتش پاره شد. مک‌نلی توی سرش شروع کرد به از یک تا بیست شمردن و دست‌هاش رو باز کرد تا بدنش موازی زمین باشه. با حساب و کتاب از روی فرمول سرعت حد توی یه کتاب فیزیک کتابخونه، درآورده بود که این زمان برای کم کردن سرعت سقوطش تا سرعت امن کافیه. می‌دونست که اگه چتر نجاتش رو زود باز کنه، هوا مثل دستمال‌کاغذی پاره‌پاره‌اش می‌کنه.

وقت امتحان کردن فرمول‌ها بود. مک‌نلی دست راستش رو برد که بند چتر نجات رو بکشه، اما اشتباه کرد و دست چپش رو باز گذاشت. به جای حرکات سنجیده و آروم یه چترباز حرفه‌ای، کنترل دستش رو به خاطر شدت باد از دست داد و شروع کرد به تند تند چرخیدن.

اون وسط، چتر نجات هم از داخل محفظه‌ی سینه آزاد شد و محتویات فشرده‌اش محکم خورد توی صورت مک‌نلی. چشم‌هاش نمی‌دید و صورتش حسابی زخمی شده بود، ولی تونست بندهای چتر رو از بالای سرش بگیره. بندها رو تا جایی که می‌تونست محکم کشید و چتر باز شد.

مک‌نلی در نهایت قرار بود زنده بمونه. دستش رو کشید به پای چپش، به این امید که نیم میلیون دلار به‌اش قوت قلب بده. ولی هیچی نبود.

با وحشت پایین رو نگاه کرد. کیفش شیش متر پایین‌تر از خودش می‌رفت و هر لحظه کوچیک‌تر می‌شد. انگار که توی خواب ببینه، کیف جلوی چشمش آروم چرخید و چرخید تا رفت زیر ابرها و ناپدید شد. مک‌نلی فکر کرد ببینه الان دیگه چیکار می‌‌‌تونه بکنه.

 

چهل و چهار سال بعدتر، مارتین مک‌نلی یه بعدازظهر داغ اوت ۲۰۱۶ وارد دادگاه تامس ایگلتون (Thomas Eagleton) در مرکز شهر سنت لوییس (St. Louis) شد. با آسانسور رفت طبقه‌ی دوم و دم میز منشی اداره‌ی عفو مشروط فدرال خودش رو معرفی کرد.

زندانی سابق هفتاد و دو ساله، تر و تمیز اصلاح کرده، موهای سفیدش رو شونه زده و مرتب از روی پیشونی داده عقب و منتظره از قراری که با یه سوپروایزر عفو مشروط فدرال داره چیز خوبی در بیاد. مک‌نلی الان پنج ساله که از زندان اومده بیرون و دیگه می‌تونه برای تموم شدن عفو مشروطش درخواست بده تا این محدودیت‌های مسافرت رفتن و بازرسی‌های تصادفی هم تموم بشن. این جلسه می‌تونه چرخ آزادی مطلقش رو به حرکت در بیاره.

سال ۲۰۱۰ که از یه زندان توی کلیفرنیا آزاد شده بود، بیشتر از نصف عمرش رو پشت میله‌های زندان سپری کرده بود. بعد از اون توی یه آپارتمان توی جنوب سنت لوییس مستقر شده بود و با یه مقرری که بابت آسیب‌دیدن توی نیروی دریایی می‌گرفت زندگی‌اش رو می‌گذروند.

ده سال اول زندان، مک‌نلی به خاطر خشونت و اقدام‌های ناموفقش برای فرار، اسم و رسمی به هم زده بود. قاطی چندتا درگیری با زندانی‌ها بود، دو بار هم به خاطر بی‌احترامی به نگهبان‌های ندامتگاه لون‌ورتِ کانزاس (Leavenworth, Kansas) به‌اش اتهام زدن که البته محکوم نشد. توی یه مورد هم متهم شده بود که از دوتا مدادِ تیز تراشیده به عنوان چاقو استفاده کرده.

مک‌نلی منتظر جلسه‌اش که نشسته بود، سر صحبت رو با یکی باز کرد و به‌اش گفت: «ده سال اول زندان‌ام خیلی گردنکشی می‌کردم. نگهبان‌های ندامتگاه لون‌ورت بدجوری خشن بودن. فحاشی می‌کردن، زندانی‌ها رو لت و پار می‌کردن و حتی می‌کشتنشون. پس آره، هم به نگهبان‌ها بی‌احترامی می‌کردیم، هم به خاطرش بازخواست می‌شدیم.»

ولی تا اوایل دهه‌ی ۸۰، زندانی ما دیگه تا حد زیادی آروم شده بود. بیشتر سه دهه‌ی بعدی مشغول اعتراض به محکومیتش بابت هواپیماربایی بود. با زیر و بم قانون آشنا شده بود و با مهارت زندانی‌ها رو توی پرونده‌هاشون راهنمایی می‌کرد، بیشتر از ده هزار دلار هم با خرید و فروش غیر قانونی سهام وال‌استریت درآورد.

توی دادگاه، مک‌نلی یک ساعتی منتظر موند تا همراه افسر عفو مشروطش برن داخل اتاق جلسه و سوپروایزر رو ببینن.

جلسه‌شون کم‌تر از نیم ساعت طول کشید و نتیجه‌اش هم به نظر جالب نمی‌اومد. توی اون جلسه خود افسر مسئول رسیدگی به مک‌نلی اعتراف کرد که بهتره آزادی این هواپیماربای هفتاد و خورده‌ای ساله به طور نامحدود مشروط باشه.

تو راه خونه، به زمین و زمان فحش می‌داد، بیشتر از همه هم به افسر مسئولش. با تمسخر اداش رو درآورد که گفت «به خاطر ماهیت جرمی که مرتکب شده، توصیه می‌کنم آزادی مشروطش رو حفظ کنیم.» باشه. دستت درد نکنه. تا آخر عمرم تحت نظر می‌مونم.

 

 

اواسط دهه‌ی شصت میلادی، دوره‌ی اوج هواپیمارباها بود. اون موقع هر مسافری می‌تونست بدون بازرسی بره ترمینال و از اون‌جا روی باند و سوار هواپیما بشه، کسی هم به‌اش کاری نداشته باشه. خیلی وقت‌ها حتی می‌شد همون‌جا داخل هواپیما پول بلیت رو داد.

این سهل‌گیری و آزادی‌ای که یادگار یه دوران متمدن‌تر بود، با شروع موج بی‌سابقه‌ی هواپیماربایی‌، باز هم ادامه داشت. اولین تلاش‌ها برای سر و سامون دادن به این اوضاع، زیاد جالب از آب در نیومد. به فروشنده‌های بلیت یاد داده بودن که مسافرا رو بر اساس یه سری مشخصات ظاهری و رفتاری که فکر می‌کردن مخصوص هواپیمارباهاست، بررسی بکنن. از سال ۱۹۷۰، ایر مارشال‌ها (air marshal) هم توی پروازها مستقر بودن: مامور مخفی‌هایی که وظیفه‌شون مقابله با هواپیماربایی بود، اما امیدی نبود که تعداد کم‌شون بتونه با وجود تعداد زیاد پروازهای روزانه در فرودگاه‌های آمریکا، کاری از پیش ببره.

نبودن سکیوریتی درست و حسابی منتهی شد به تعداد زیادی هواپیماربایی توی اون دوره. طبق آمار کتاب «آسمان متعلق به ماست» نوشته‌ی برندن کورنر (Brendan Koerner)، بین سال‌های ۱۹۶۸ و ۱۹۷۲، بیشتر از ۱۳۰ مورد هواپیماربایی توی آمریکا اتفاق افتاد.

خیلی از افرادی که برای دزدیدن هواپیما اقدام می‌کردن، خل و چل‌هایی بودن با تمایلات سیاسی یا مذهبی که می‌خواستن با این کار بیانیه صادر کنن. همه‌شون هم فوری می‌خواستن برن کوبا. اما هر قدر که جسارت و خشونت اون‌ها بیشتر می‌شد، شرکت‌های هواپیمایی عوضِ تامین امنیت، بیشتر به فکر این می‌افتادن که به هر قیمتی که شده، جلوی خشونت‌های احتمالی رو بگیرن. به خدمه آموزش می‌دادن به جای مخالفت، جلوی خواسته‌های آدم‌رباها کوتاه بیان. حتی به خلبان‌های پروازهای داخلی نقشه‌ی مسیر هاوانا رو داده بودن که اگه لازم شد ازش استفاده کنن.

اما یه نوع دیگه‌ی هواپیماربایی هم بود که دیگه کار یه آدم نامتعادل نبود و بی‌هدف به حساب نمی‌اومد، خواسته‌های مشخصی رو دنبال می‌کرد و یه‌جور کلاهبرداری بود.

ژانویه‌ی ۱۹۷۲ بود که توجه مارتین مک‌نلی به هواپیماربایی جلب شد. اون موقع داشت با ماشین توی دیترویت (Detroit) می‌روند و به یه گزارش رادیویی از اتفاقی که دو ماه قبل توی شمال غربی اقیانوس آرام افتاده بود، گوش می‌داد. ماجرا این بود که یه کم قبل از روز شکرگزاری، یه نفر با هویت نامعلوم، بعد از بلند شدن یه بوئینگ ۷۲۷ از فرودگاه بین‌المللی پورتلند (Portland)، کنترل هواپیما رو به زور گرفته بود.

طبق این گزارش، هواپیماربا به خلبان دستور داده بود فرود بیاد و خواسته بود براش یه چتر نجات همراه ۲۰۰ هزار دلار بیارن. وقتی چیزهایی که می‌خواست رو گرفت، گروگان‌ها رو آزاد کرد، اما نگذاشت خدمه برن و به‌اشون دستور داد دوباره پرواز کنن. چهل و پنج دقیقه بعد، از در عقب هواپیما پرید پایین و همراه پول‌ها ناپدید شد.

طی ماه‌های بعدی، مک‌نلی ساعت‌ها می‌نشست توی کتابخونه و با کتاب‌هایی در مورد فیزیک و چتر نجات و چتربازی سر و کله می‌زد. یه فکری توی سرش ریشه دوونده بود. اون هواپیماربا که توی رسانه‌ها به‌اش می‌گفتن دی. بی.کوپر (D.B. Cooper) استراتژی جالبی رو اجرا کرده بود که به نظر از بانک زدن یا دزدی از ماشین حمل پول خیلی آسون‌تر می‌اومد.

مک‌نلی از یه خونواده‌ی پرجمعیت می‌اومد و بیشتر عمرش رو توی زادگاهش گذرونده بود؛ شهر کوچیک وایاندات (Wyandotte) در جنوب دیترویت میشیگان. پدرش یه مغازه‌ی کفش‌فروشی داشت و توی شهرشون آدم محترمی بود. از بین هشت‌تا بچه‌اش، همه مدرسه‌ی کاتولیک‌ها رو تموم کرده بودن جز مارتی هفده ساله که روز اول کلاس یازدهم، وقتی به‌اش گفتن توی دینی کلاس دهم رد شده و باید دوباره سر کلاسش بشینه، مدرسه رو ول کرد و توی نیروی دریایی اسم نوشت. توی نیروی دریایی به عنوان برقکار هواپیما مشغول کار شد. کارش تعمیر هواپیماهای گشتی‌ بود که نزدیک سواحل آلاسکا دنبال زیردریایی‌های شوروی می‌گشتن.

سال ۱۹۶۴ از نیروی دریایی مرخص شد، اما علاقه‌ای نداشت بره سراغ کفش‌فروشی که کسب و کار خانوادگی‌شون بود. چند جایی رفت سر کار و بعد هم مشغول کلاهبردی‌های مختصر و کم‌درآمدی شد. مثلاً دستی توی اختلاس بنزین توی یه پمپ‌بنزین داشت. یه مدت هم جاعلی می‌کرد که وقتی به خاطر انداختن سکه‌ی تقلبی توی ماشین لباسشویی گرفتن‌اش، تعطیل شد.

تا سال ۱۹۷۲ دیگه از درآمد پایین این کارها خسته شده بود. یه پول حسابی می‌خواست. فقط یه اسلحه، مدارک جعلی و لباس مبدل لازم داشت، بقیه‌ی راه رو دی. بی. کوپر به‌اش نشون داده بود.

جور کردن اسلحه کار سختی نبود. یه بابایی توی شهرشون بود به اسم والتر پتلیکاوسکی (Walter Petlikowski) که توی شرط‌بندی سر مردم کلاه می‌گذاشت. از این‌هایی بود که عمداً جلوی بقیه بد بازی می‌کنن تا تماشاچی‌ها مشتاق بشن روی باختشون شرط ببندن و بعدِ شرط‌بندی، یه‌دفعه بازی‌شون حرفه‌ای می‌شه. اون یه تفنگ ۴۵ میلیمتری براش جور کرد. مک‌نلی یه مقدار لوله‌اش رو کوتاه کرد تا همراه چندتا بمب دودزا و یه کلاه‌گیس، توی یه کیف دستی جا بشه و ضمناً بتونه اون رو جای مسلسل جا بزنه. پتلیکاوسکی هم گفت می‌خواد در ازای ۵۰ هزار دلار همدست‌اش باشه.

پاییز و زمستون سال ۱۹۷۲، مک‌نلی یه لیست از شهرهای غرب میانه آماده کرد: ایندیاناپلیس (Indianapolis)، شیکاگو (Chicago)، سنت لوییس و کانزاس‌سیتی (Kansas City). در نهایت فرودگاه لمبرتِ سنت لوییس (Lambert) رو انتخاب کرد، چون از نظر امنیتی از بقیه ضعیف‌تر بود. دو بار هم همراه پتلیکاوسکی به اون‌جا رفت تا برای پرواز یک‌طرفه‌اش آماده بشه.

صبح روز جمعه بیست و سوم ژوئن، پتلیکاوسکی مک‌نلی رو دم ترمینال اصلی فرودگاه پیاده کرد. اون نظرش رو در مورد همکاری مستقیم توی هواپیماربایی عوض کرده بود، ولی قبول کرده بود در ازای نصف اون مبلغی که توافق کرده بودن، راننده‌ی مک‌نلی باشه. مک‌نلی کیف به دست، با همدستش خداحافظی کرد و سوار پرواز شماره‌ی ۱۱۹ به مقصد تولسای اوکلاهما (Tulsa, Oklahoma) شد.

سر راه سوار شدن به هواپیما، هیچ دستگاه فلزیابی نذاشته بودن. توی بلیتی که با برگه‌های ترخیص جعلی نیروی دریایی خریده بود، اسمش رابرت ویلسن (Robert Wilson) بود.

چیزی به فرود اومدن توی فرودگاه تولسا نمونده بود. مک‌نلی با خودش گفت یا الان یا هیچ وقت. از روی صندلی‌اش که سه ردیف تا انتهای هواپیما فاصله داشت بلند شد و با کیف دستی‌اش رفت دستشویی. وقتی برگشت یه کلاه‌گیس پرپشت قهوه‌ای روی سرش بود، یه عینک آفتابی روی چشم‌اش و اسلحه‌اش رو هم دست گرفته بود. دو سه دقیقه‌ای طول کشید تا از بین مهماندارهایی که همه‌شون جلوی هواپیما بودن، یکی‌شون اشاره‌هاش رو ببینه و بیاد طرفش. یه یادداشتی رو داد دست مهمانداری که مات و مبهوت مونده بود و گفت خانم این پیغام باید به دست خلبان برسه.

چند دقیقه بعد، خلبان توی بلندگو به مسافرها گفت: «خانم‌ها و آقایان، ما مسافری داریم که می‌خواد به سنت لوییس برگرده.»

مک‌نلی عیناً همون کارهای دی. بی. کوپر رو تکرار کرد با یه تفاوت مهم؛ پولی که خواسته بود دو و نیم برابر اون بود، ۵۰۰ هزار دلار. دو هزار دلار دیگه هم پول خرد خواسته بود که بیشترش رو به عنوان انعام به مهماندارها داد و بقیه رو توی جیبش گذاشت. نقشه‌اش این بود که وقتی روی زمین رسید، اصل پول‌ها رو خاک کنه و بعدتر دنبالشون بیاد.

حدود ساعت چهار بعدازظهر، هواپیما برگشت به سنت لوییس و روی باندی توی دورترین گوشه‌ی فرودگاه فرود اومد. مک‌نلی خواسته‌هاش رو اعلام کرد. اون ادعا کرد توی هواپیما یه بمب جاسازی کرده که می‌تونه منفجرش کنه و جوابش به هر تلاشی برای مقاومت، شلیک گلوله است.

طی یک ساعت بعدی، ماموران اف‌بی‌آی حاضر در فرودگاه با مک‌نلی که پیغام‌هاش رو می‌داد مهماندارها از کابین خلبان بفرستن، مذاکره کردن. در نهایت مک‌نلی راضی شد هشتاد نفر از گروگان‌ها، از سرسره‌ی خروج اضطراری هواپیما رو ترک کنن.

از طرف دیگه، جور کردن نیم میلیون دلار اون هم عصر روز جمعه کار راحتی نبود و ممکن بود ساعت‌ها طول بکشه. بنابراین مک‌نلی بعد از سوخت‌گیری دستور داد خدمه‌ی پرواز و چهارده گروگان باقی‌مونده برای تیک‌آف آماده بشن. از زمین بلند شدن و شروع کردن به چرخیدن بالای آسمون سنت لوییس. وقتی به مک‌نلی خبر دادن پول توی فورت ورت تگزاس (Fort Worth, Texas) سریع‌تر جور می‌شه، به خلبان دستور داد بره سمت اون‌جا. ولی بعد معلوم شد که این خبر هم درست نبوده و دوباره برگشتن سنت لوییس. اون‌جا مقامات بانک و هواپیمایی هنوز داشتن سعی می‌کردن این پول رو جور کنن.

ساعت از نه شب گذشته بود که تلاش‌هاشون به نتیجه رسید. پرواز شماره‌ی ۱۱۹ برای بار دوم روی باند فرودگاه لمبرت فرود اومد. این دفعه مک‌نلی سه تا چیز دیگه هم خواست: یه بیل تاشوی سبک، عینک ایمنی پرواز، پنج‌تا چتر نجات با تجهیزات. دلیل این که چندتا چتر می‌خواست این بود که نگران بود اف‌بی‌آی بند چترها رو پاره کرده باشه، می‌خواست دو سه تاشون رو همون‌جا باز کنه و ببینه سالمن یا نه.

پول‌ها رو توی دو تا بسته آوردن، یه کیف پستی سنگین و یه بسته‌ی کاغذپیچ کوچیک. یه مهماندار رفت وسایل رو از پایین برداشت و آورد توی هواپیما. مک‌نلی با این که از قبل خودش رو آماده کرده بود، نتونست سر در بیاره چطوری باید بندهای چتر نجات رو به خودش ببنده و خواست یه نفر بیاد به‌اش یاد بده.

مربی‌ای که اومد در واقع یه مامور مخفی اف‌بی‌آی بود، ولی کار خاصی نکرد. وارد هواپیما شد، با چند متر فاصله از مک‌نلیِ تفنگ به دست ایستاد و سریع به‌اش یاد داد و رفت.

دیگه از نیمه‌شب گذشته بود و به نظر می‌اومد همه‌چی داره طبق برنامه پیش می‌ره. مک‌نلی سیزده‌تا گروگان باقی‌مونده رو هم آزاد کرد و فقط یه گروگان دیگه، دوتا مهماندار و خدمه‌ی پرواز رو نگه داشت.

شبکه‌های تلویزیون و رادیو داشتن اخبار این ماجرا رو در سراسر کشور پخش می‌کردن. تعداد زیادی از مسافرها از پشت پنجره‌ی مستطیل شکل ترمینال اصلی فرودگاه لمبرت تماشا می‌کردن که پرواز شماره‌ی ۱۱۹ دوباره سوخت‌گیری می‌کنه و برای چهارمین تیک‌آفش توی هشت ساعت اخیر آماده می‌شه.

با این حال، مک‌نلی آماده‌ی اتفاقی که قرار بود بیفته نبود. یه تاجر جوون اهل فلوریسنت (Florissant) به اسم دیوید هنلی (David Hanley) که قاطی مردم توی ترمینال داشت ماجرا رو تماشا می‌کرد، تصمیم گرفت یه کاری بکنه. وقتی هواپیما آروم شروع به حرکت توی باند کرد و موتورهای عظیمش تند تند کار می‌کردن تا آماده‌ی تیک‌آف بشن، هنلی با کادیلاک ال‌دورادوی هزار و نهصد و هفتاد و یک‌اش رفت سمت باند، با سرعت هشتاد مایل (نزدیک ۱۳۰ کیلومتر) در ساعت کوبید به فنس دور باند و رفت سر راه پرواز شماره‌ی ۱۱۹.

هواپیمای سنگین از سوخت، عملاً مثل یه بمب بال‌دار بود. خلبان هواپیما با وحشت به برج مراقبت گفت «خدای من، یه ماشین روی بانده!»

هنلی کادیلاک رو به سمت نوک هواپیما هدایت کرد. داخل هواپیما، مک‌نلی از شدت ضربه روی صندلی‌اش پرت شد جلو. ماشین سنگین به خاطر برخورد به نوک هواپیما کج شد و در نهایت چرخ زیر بال چپ متوقف‌اش کرد. آسیب سطحی بود و هواپیما منفجر نشد، ولی دیگه نمی‌شد باهاش پرواز کرد. کادیلاک هم کلاً داغون شد.

یه سال بعد هنلی توی مصاحبه با اسوشیتد پرس ادعا کرد به خاطر تصادف حافظه‌اش رو از دست داده، کل ماجرای اون شب رو یادش نمیاد و خودش هم مثل بقیه از این کار خودش گیج شده. گفت: «از ساعت ۶ بعدازظهر اون روز تا دو هفته بعد هیچی یادم نمیاد.» طبق گزارش‌ها، اون از یه بار نزدیک فرودگاه بلند شده بود بره بیرون و به دوست‌هاش گفته بود دنیا رو شوکه می‌کنه. ولی شخصا این حرف‌ها رو تکذیب کرد. به اسوشیتد پرس گفت «اگه من اون‌جا بودم، پس هر رفیقی که باهام بوده چرند می‌گه؛ هیچ‌کس نیومد به خودم بگه دیوید من اون شب باهات بودم و تو این حرف رو زدی.»

آمبولانس اومد هنلی رو ببره بیمارستان. دوتا استخون فک‌اش شکسته بود با چندتا از دنده‌هاش، جمجمه‌اش ترک برداشته بود و بازوی چپ و مچ پاش هم خورد شده بودن. اما تنها چیزی که مک‌نلی به‌اش اهمیت می‌داد این بود که وسیله‌ی فرارش آسیب دیده. دیگه نمی‌شد با این هواپیما پرواز کرد. مک‌نلی یه پیغام فوری دیگه به کابین خلبان فرستاد که بگن یه هواپیمای دیگه می‌خواد.

نود دقیقه‌ی دیگه طول کشید تا یه بوئینگ ۷۲۷ دیگه بیاد و بایسته کنار هواپیمای آسیب‌دیده. مک‌نلی از ترس تک‌تیراندازهای اف‌بی‌آی تا دم پله‌های عقبی هواپیما، چسبیده بود وسط دوتا مهماندار و کیفش رو هم روی سرش گرفته بود.

هواپیمای دوم سوخت‌گرفته و آماده‌ی پرواز بود. مک‌نلی الان یه گروگان غیرنظامی همراهش بود با یه مهماندار که از پرواز قبلی به زور آورده بود، سه نفر خدمه‌ی جدید این پرواز هم بودن. چیز دیگه‌ای لازم نبود و دستور داد هواپیما از سنت‌لوییس به سمت تورنتو پرواز کنه.

توی مسیر مستقیم پرواز، قرار بود هواپیما از نزدیکی‌های دیترویت رد بشه. مک‌نلی ماه‌های قبل سعی کرده بود زمان دقیق پرش‌اش رو بر اساس سرعت سیر هوایی (airspeed، سرعت هواپیما که به هوایی که در اون پرواز می‌کنه وابسته‌اس) محاسبه کنه، اما با این تاخیرها نگران بود که حساب و کتاب‌هاش دیگه درست نباشه. طبق برنامه، اون باید یه کم بعد از نیمه‌شب از هواپیما پایین می‌پرید، اما الان ساعت نزدیک ۴ صبح بود.

ولی به هر حال وقت رفتن بود. لباس مبدل‌اش رو درآورد و بندهای چتر نجات رو دور دست و پاهاش محکم کرد.

دقیقاً نمی‌دونست کجاست. توی ارتفاع ده‌هزار پایی (سه کیلومتر) و با وجود ابرهای سفید زیر پاشون، هیچ چیزی به چشم‌اش نمی‌خورد که نشون بده کجا دارن پرواز می‌کنن. حتی مطمئن نبود خلبان داره از همون مسیری که قرار بود می‌ره یا نه، ممکن بود چیزی که می‌بینه نه ابر، که آب‌های عمیق دریاچه‌ی میشیگان باشه.

در واقع مک‌نلی یه مقدار زود پرید پایین. وقتی پرید، هواپیما داشت از وسطای ایالت ایندیانا می‌گذشت و حدود ۲۴۰ کیلومتری جنوب غربی دیترویت بود.

برای کسی که توی یه روز دو تا هواپیما دزدیده بود، پریدن روی زمین قرار بود آسون‌ترین بخش کار باشه. مک‌نلی نقشه کشیده بود که پول‌ها رو خاک کنه و چند روزی آفتابی نشه تا آب‌ها از آسیاب بیفته، بعد با یه بیل برگرده سروقت پول‌ها. بدون شلیک حتی یه گلوله، تونسته بود بیشتر از کل پولی که با یه عمر کفش‌فروشی یا کلاه‌برداری‌های مختصرش می‌تونست دربیاره، به جیب بزنه. ولی روی پیشونی‌اش ننوشته بود «ثروت»، و نیروی جاذبه ترتیب پول‌ها رو داد.

مک‌نلی به سختی یه سری درخت رو رد کرد و محکم روی یه تیکه زمین خالی فرود اومد. موقع فرود از ترس اشتباه کرد، پاهاش رو روی زمین فشار داد که باعث شد از پشت بخوره به زمین و به خاطر ضربه به سر، هشیاری‌اش رو از دست داد. توی آسمون ابری جلوی چشم‌هاش ستاره‌ها می‌رقصیدن.

پولی اون دور و بر نبود. پول‌ها توی یه لحظه‌ای که تا ابد تو ذهن مک‌نلی حک شده بود، وسط یه توده ابر سفید ناپدید شده بودن. هیچ‌کاری نمی‌تونست بکنه. حتی نمی‌دونست کجاست. هیچ نشونه یا جای خاصی وجود نداشت که بتونه به کمکش triangulation یا مثلث‌سازی (پیدا کردن مختصات یه نقطه بر اساس زاویه‌اش با دو نقطه‌ی معین و فاصله‌ی اون دو نقطه از هم) بکنه. از ۵۰۲ هزار دلاری که توی مشت‌اش داشت، فقط سیصد دلاری مونده بود که قبل از پریدن توی یکی از جیب‌هاش گذاشته بود.

مک‌نلی به زور خودش رو از زمین بلند کرد. یه جایی اون نزدیکی، صدای پارس کردن سگ‌ها توی سکوت شب می‌پیچید. چتر نجاتش رو جمع کرد و به سختی از سیم‌خاردارهایی که دور بیشه‌ی درخت‌ها کشیده بودن بالا رفت. یه گوشه‌ی دور از دیدی پیدا کرد، چتر نجات رو پهن کرد و دو ساعتی روش از حال رفت.

آفتاب که زد، گیج و لرزون بلند شد، چتر رو دنبال خودش کشید تا وسط جنگل، روی کرباس رو با بوته‌ و برگ پوشوند، چتر نجات رو مثل پیله دور خودش پیچید و تا ظهر خوابید.

با صدای هلیکوپترهایی که بالای سرش می‌چرخیدن از خواب بیدار شد. معلوم بود که گروه‌های جستجو دنبال مک‌نلی و پول‌ها می‌گردن. برای همین تصمیم گرفت برای حرکت از مخفیگاهش توی جنگل، تا غروب آفتاب صبر کنه. تا اون موقع یه چرتی زد، چتر نجاتش رو خاک کرد و کفش و لباسش رو به بهترین شکلی که تونست، تمیز کرد.

دوباره از سیم‌خاردارها رد شد و صد و پنجاه متر رفت تا رسید به یه جاده‌ی شنی دوبانده. یه سرِ جاده توی افق یه نور سفیدی می‌دید که حدس زد یه شهر یا روستا باشه. با سختی شروع کرد اون‌طرفی رفتن. توی راه چندتا ماشین با پلاک ایندیانا از کنارش رد شدن و تازه فهمید توی کدوم ایالته.

یک ساعت و نیم بعد، یه ماشین براش نگه داشت. راننده‌اش ریچارد بلر (Richard Blair) بود، رئیس‌پلیس شهر پروی ایندیانا (Peru, Indiana) که داشت با زنش برمی‌گشت به پرو و یه عابر پیاده که اون وقت شب تنها توی جاده می‌رفت، توجه‌اش رو جلب کرده بود.

مک‌نلی خودش رو پاتریک مک‌نلی معرفی کرد که در واقع برادر بزرگش بود و یه گواهینامه‌ی میشیگان نشون داد که این اسم رو تایید می‌کرد و گفتن نداره که تقلبی بود. البته دو تا کارت اعتباری به نام جی. مک‌نلی (J. McNally) هم همراهش بود که گفت اون‌ها رو از برادرش قرض گرفته.

رئیس‌پلیس ازش پرسید این وقت شب توی این برّ بیابون چیکار می‌کنه. مک‌نلی یه داستانی سر هم کرد که تازگی‌ها از دیترویت اومده پرو دیدن برادرش؛ اما برادرش اون شب مست کرده، حسابی کتکش زده و توی این وضعیت ناجور ولش کرده که برگرده دیترویت.

وضعیت مک‌نلی واقعاً ناجور بود. چشم‌ها و گونه‌هاش کبود بودن، روی چونه‌اش یه زخم عمیق داشت و پیشونی‌اش هم پر از خراش بود. به‌اش می‌اومد یه کتک حسابی خورده باشه. رئیس پلیس بلر به‌اش پیشنهاد داد تا پرو برسوندش و مک‌نلی با کمال میل قبول کرد. قبل از این که سوار ماشین بشه، اسلحه رو یواشکی از جیبش درآورد و سریع پرتش کرد کنار جاده.

مک‌نلی بعدا گفت رئیس‌پلیس من رو نَگَشت. اگه می‌خواست همچین کاری بکنه، احتمالاً تفنگ رو از جیبم درمی‌آوردم و می‌گفتم همچین غلطی نمی‌کنی. احتمالاً هم رئیس پلیس و هم زنش رو همون‌جا می‌کشتم.

توی راه شهر، بلر به مک‌نلی هشدار داد که وقت خوبی برای تنها توی جاده بودن نیست؛ مگه از شلوغی جاده نفهمیده بود چه خبره؟ اخبار رو ندیده بود؟ گروه‌های جستجو داشتن توی منطقه دنبال یه هواپیماربا و یه کیف پر از پول می‌گشتن. مک‌نلی خیلی مبهم به نشونه‌ی تایید یه چیزی گفت و از رئیس پلیس بابت این که از دردسرهای احتمالی و پیاده‌روی طولانی نجاتش داده بود، تشکر کرد. بلر مک‌نلی رو دم یه متل روبه‌روی اداره پلیس پیاده کرد.

دیروقت‌بود و بیشتر از ۲۴ ساعت می‌شد که مک‌نلی لب به چیزی نزده بود. ضمن این که فرصت نشده بود توی آینه یه نگاهی به خودش بندازه. رفت یه کافه‌ای همون نزدیکی و یه همبرگر سفارش داد. اون‌جا حس کرد بقیه‌ی مشتری‌ها یه جور عجیبی نگاهش می‌کنن. توی آینه‌ی دستشویی که سر وضع خودش و اون زخم‌ها و صورت ورم‌کرده‌اش رو دید، فهمید خیالاتی نشده. با اون وضعی که داشت عجیب نبود که بد نگاهش کنن. خودش رو یه کم مرتب کرد و برگشت. یه ساعتی اون‌جا سرگرم همبرگر و آبجوش بود.

بعد از غذا، برگشت به همون متل و یه اتاق برای اون شب گرفت. کارمند مسن اون‌جا توضیح‌اش رو در مورد فرق اسم‌های روی گواهینامه و کارت اعتباری قبول کرد، ولی توجه‌اش به وضع صورت مک‌نلی هم جلب شد.

پرسید: تو که اون هواپیما دزده نیستی؟

مک‌نلی در جواب یه جوری خندید که انگار جک شنیده، بعد گفت نه، اون احتمالاً تا حالا دیگه خیلی از این طرفا دور شده.

اولین کاری که مک‌نلی اون‌جا کرد، این بود که سعی کنه با یه تلفن سکه‌ای به یکی از همدستاش توی دیترویت زنگ بزنه، یه کلاهبرداری که مک‌نلی ماجرای هواپیماربایی رو به‌اش گفته بود. پول چندانی نداشت و ممکن نبود بتونه برای بیرون رفتن از پرو هیچهایک کنه. یه نفر رو لازم داشت که بیاد از این جهنم نجاتش بده. ولی کسی تلفن رو جواب نداد. مک‌نلی برگشت به اتاقش و از تلویزیون برنامه‌های تعقیب خودش رو تماشا کرد. یه طراح بر اساس توصیف‌هایی که شاهدان ماجرا کرده بودن، یه پرتره آماده کرده بود که توی تلویزیون نشون دادن: یه مرد با موی پرپشت و عینک آفتابی طرح خلبانی.

روز یک‌شنبه مک‌نلی بابت یه شب دیگه موندن توی متل کرایه داد. دوباره به دیترویت زنگ زد و باز هم کسی جواب نداد. دیگه داشت نگران می‌شد. جز خودش، نیم دوجین مامور اف‌بی‌آی هم توی متل بودن که دنبال ردش می‌گشتن. پایین که می‌رفت دوتا مامور اف‌بی‌آی رو دید که توی یه طبقه‌ی دیگه راه می‌رفتن. فعلا به‌اش توجهی نداشتن، ولی تا کی؟ باید سریع از پرو خارج می‌شد.

دوشنبه مک‌نلی در نهایت ناامیدی به والتر پتلیکاوسکی زنگ زد، همون کسی که تا فرودگاه رسونده بودش. پتلیکاوسکی گفت فکر کردم مردی.

هر دوشون آخرین اخبار جستجو برای هواپیماربا رو دنبال می‌کردن. کیف پول همون روز توی یه مزرعه‌ی لوبیا پیدا شده بود. صاحب مسن مزرعه، شاید از روی سادگی، محتویات کیف رو به جای نگه داشتن به مقامات داده بود و ده هزار دلار جایزه گرفته بود. جالبه بدونین که این عمل فداکارانه‌اش بعدها به عنوان بیشترین مقدار پول نقدی که به صاحبش برگردونده شد، توی کتاب رکوردهای جهانی گینس ثبت شد. ولی ماجرا براش سرانجام خوبی نداشت و در نهایت این‌قدری مردم به‌اش سرکوفت زدن چرا پول‌ها رو برای خودت برنداشتی که همسرش ازش جدا شد.

تا روز بعد که پتلیکاوسکی رسید به پرو، متل با مامورهای اف‌بی‌آی پر شده بود. رد مک‌نلی رو گرفته بودن، تفنگی که با عجله انداخته بود کنار جاده پیدا شده بود و اف‌بی‌آی می‌دونست سارق هواپیما همون نزدیکی‌هاست.

این وسط مک‌نلی به فکر هواپیماربایی بعدی‌اش بود. به پتلیکاوسکی گفت اگه سوار یه هواپیمای دیگه بشه، می‌تونه دوباره این کار رو بکنه. حتی جاش رو هم انتخاب کرده بود: فرودگاه ایندیاناپلیس.

اما قرار نبود شانس دیگه‌ای برای این کار داشته باشه.

وقتی رسید دیترویت، ماموران اف‌بی‌آی خونه‌اش رو زیر نظر داشتن و منتظر حکم جلب‌اش بودن. بازرسا اون برگه‌ی ترخیص جعلی نیروی دریایی رابرت ویلسون رو از روی اثر انگشتی که روش ثبت شده بود ربط داده بودن به سوابق واقعی مک‌نلی و دوتا از آشناهای جنایتکارش توی دیترویت که در جریان بودن هم لوش داده بودن.

مک‌نلی رو شش روز بعد از پریدن از هواپیما و از دست دادن پول‌ها، بیرون خونه‌اش بدون درگیری دستگیر کردن. اتهامش هواپیماربایی بود که ممکن بود حکم اعدام بگیره. وثیقه‌ای که ازش خواستن صد هزار دلار بود که نتونست جور کنه. یه کم بعد، پتلیکاوسکی هم خودش رو تسلیم کرد.

این‌جا مک‌نلی یه شانسی آورد که دیوان عالی ایالات متحده‌ی آمریکا به تازگی مجازات اعدام رو ملغی کرده بود. بعد از یه محاکمه‌ی سریع در سال ۱۹۷۲ گناهکار شناخته شد و به‌اش حبس ابد دادن که اون موقع معناش فقط سی سال زندان بود.

 

مک‌نلی بعد از محکومیتش به خاطر هواپیماربایی تصمیم گرفت جلوی این حکم کوتاه نیاد. توی دادگاه تجدیدنظر در مورد این که اف‌بی‌آی موقع جمع‌آوری مدرک آپارتمانش رو به طور غیرقانونی گشته حرف زد، اما نتونست نظر قاضی رو برگردونه. سال ۱۹۷۴ دوباره درخواست تجدیدنظر داد که رد شد و به این نتیجه رسید که سیستم قضایی فاسده و خودش باید هر جور شده خودش رو از زندان آزاد کنه.

می‌گه سریع به فکر فرار افتادم.

توی لون‌ورت یه پارتنر خوب برای فرار از زندان پیدا کرد که اون هم هواپیماربا بود. اسمش گرت براک ترپنل (Garrett Brock Trapnell) بود و پنج ماه قبل از ماجرای سنت لوییسِ مک‌نلی، یه پرواز TWA (اسم خط هوایی) رو که از لوس‌آنجلس به نیویورک می‌رفت، بالای شیکاگو دزدیده بود. ترپنل یه هفت‌تیر ۴۵ میلیمتری رو داخل گچ بازوش جاسازی کرده بود، اما در نهایت تیر خورد و بعد از فرود هواپیما توی نیویورک، مامورهای اف‌بی‌آی دستگیرش کردن. حکم ترپنل هم حبس ابد بود.

اما البته پرونده‌اش سنگین‌تر از هواپیماربایی بود. اواسط دهه‌ی ۱۹۶۰ اون توی کل کانادا بانک زده بود و به خاطر سوءاستفاده از قانون بی‌گناهی به خاطر اختلال روانی مشهور شده بود. ترپنل بعد از دستگیری، علائم شیزوفرنی یا اختلال چندشخصیتی از خودش نشون می‌داد تا قاضی اون رو به جای زندان بفرسته به بیمارستان روانی. چند بار این کار رو تکرار کرد و هر بار یا از بیمارستان روانی فرار می‌کرد، یا وانمود می‌کرد درمان شده.

مک‌نلی و ترپنل خیلی خوب با هم جور بودن. مک‌نلی می‌گه یه بار به هم قول دادیم که هر کدوم‌مون زودتر از زندان بیرون رفت، یه هواپیما بدزده و اون یکی رو بیاره بیرون.

اما قبل از این که این دو نفر بتونن توی لون‌ورت نقشه‌ی فرار بریزن، مک‌نلی رو به خاطر درگیری‌های متعدد با نگهبان‌ها انداختن توی سلول‌های امنیتی و دیگه همدیگه رو ندیدن تا سال ۱۹۷۷. اون سال مک‌نلی منتقل شد به اولین زندان فوق امنیتی آمریکا توی شهر مرین ایالت ایلینوی (Marion, Illinois)، جایی که خطرناک‌ترین جنایتکارهای کشور رو می‌بردن. سلول مک‌نلی توی اون زندان، نزدیک سلول ترپنل بود.

یه روز بعدازظهر توی فوریه‌ی سال ۱۹۷۸ ترپنل اومد دم سلول مک‌نلی و با ادب و احترام زد به میله‌ها. مک‌نلی دست تکون داد و اومد دم در و درگوشی با هم حرف زدن. ترپنل براش از نقشه‌ی فراری گفت که خیلی جالب، خیلی خطرناک و یه کم غیراخلاقی بود. مک‌نلی در جا پسندید.

اما الان که چند دهه گذشته، با پشیمونی از اون قضیه یاد می‌کنه. می‌گه ما به خاطر اون کار خیلی بدنام شدیم. یه خونواده رو نابود کردیم.

پیشنهاد ترپنل خیلی ساده بود: دوست داری سوار یه هلیکوپتر از این‌جا بری بیرون؟

بعد از این که مک‌نلی از جزئیات برنامه خبردار شد، دوتایی روی این متمرکز شدن که عیب و ایرادهاش رو برطرف کنن و احتمال خطر رو پایین بیارن. قرار بود یه همدستی از بیرون از زندان به زور اسلحه یه هلیکوپتر بدزده و خلبان رو مجبور کنه بیاد به مرین، اون‌جا مک‌نلی و ترپنل رو که یه جای مشخص منتظرن سوار کنه و برن به فرودگاه پریویل میسوری (Perryville, Missouri) تا یه هواپیما بدزدن. مقصد بعدی‌شون رو هم از اون‌جا مشخص می‌کردن.

کلیدشون برای اجرای این نقشه باربارا ازوالد (Barbara Oswald) بود؛ یه خانم ۴۳ ساله، کارمند سابق ارتش که توی بخش مراقبت پرواز اسکادران هلیکوپتر خدمت کرده بود و و از قضا خاطر ترپنل رو می‌خواست.

ترپنل حتی پشت میله‌های زندان هم معروف بود، به‌خصوص بعد از چاپ زندگی‌نامه‌اش در سال ۱۹۷۶. کتاب «روباهه دیوونه هم هست» از همون روی جلد با عنوان فرعیِ بلندش، محتوای حماسی خودش رو تبلیغ می‌کنه: «داستان واقعی گرت ترپنل: ماجراجو، هواپیماربا، سارق بانک، حقه‌باز، عاشق»

این کتاب رسید به دست ازوالد. توی داستان، ترپنل یه چهره‌ی تراژیک، یه دزد دریایی امروزی، معرفی شده که خیلی بی قید و بند و رها زندگی می‌کنه و روانپزشک‌ها و دادستان‌های سراسر آمریکای شمالی رو به سخره گرفته. ازوالد فوری جذبش شد. برای ترپنل توی زندان نامه نوشت و در جواب، سیل نامه‌های عاشقانه به سمتش سرازیر شد. احساس ازوالد به قدری قوی بود که تونست مسئولان زندان رو متقاعد کنه اسمش رو به لیست ملاقات‌کننده‌های مجاز ترپنل اضافه کنن و مرتب به دیدنش می‌رفت. حتی چند باری هم دوتا دختر نوجوون‌اش رو همراه خودش برد.

چند ماه بعد، ترپنل از ازوالد خواست توی فرار به‌اش کمک کنه. توی نامه‌هاش از یه زمین دو هزار هکتاری که توی استرالیا داره حرف می‌زده، عکسش رو فرستاده و قول داده بعد از فرار برن اون‌جا و به خوبی و خوشی با هم زندگی کنن. البته ترپنل هیچ زمینی توی استرالیا نداشت و ازوالد هیچ‌وقت به اون پایان خوشی که می‌خواست نرسید؛ نه با ترپنل، نه با کس دیگه.

مک‌نلی و ترپنل، به ازوالد به چشم ابزاری نگاه می‌کردن که بعد از استفاده در اولین فرصت از شرش خلاص بشن. اون توی نقشه‌های ترپنل برای بعد از فرار جایی نداشت. این نقشه‌ها شامل یه سری دزدی از بانک می‌شدن که قرار بود مک‌نلی با یه نفر دیگه که توی فرار از زندان همراهی‌شون می‌کرد، توشون کمک کنن. اون نفر سوم اسمش کنی جانسن (Kenny Johnson) و دلیل محکومیتش دزدی از بانک بود.

روز بیست و چهارم ماه مه ۱۹۷۸، ساعت شش بعدازظهر، این سه‌تا زندانی داشتن کنار چند صد زندانی دیگه توی حیاط راه می‌رفتن. روز گرمی بود؛ خیلی از زندانی‌‌ها با شلوارک و بدون پیراهن بودن. مک‌نلی داشت توی ژاکت و لباس فرم و چکمه‌هاش عرق می‌ریخت. آسمون رو نگاه می‌کرد و منتظر بود.

وقتی یه هلیکوپتر سفید و قرمز از چندصدمتر بالاتر از زندان به سمت جنوب رفت، مک‌نلی به ترپنل و جانسن علامت داد که آماده‌ی دویدن بشن.

چند دقیقه بعد هلیکوپتر خورد به نوک درخت‌های جنوب زندان و صدای خفه‌ی پره‌هاش تبدیل شد به یه صدای تیز. نگهبان‌ها توی تب و تاب رسیدن به اسلحه‌هاشون بودن و سه‌تا زندانی فقط چند لحظه وقت داشتن از این آشوب برای فرار استفاده کنن.

ترپنل، مک‌نلی و جانسن راه افتادن، خودشون رو رسوندن به یه منطقه‌ی محصور بین دوتا واحد مسکونی و از اون‌جا به محوطه‌ای که به اندازه‌ی کافی برای فرود هلیکوپتر جا داشت. ترپنل یه ژاکت زرد روشن رو پهن کرد روی زمین که خلبان ببینه و مک‌نلی شروع کرد به بالا و پایین پریدن و دست تکون دادن برای هلیکوپتری که بالای زندان توی هوا کج شده بود و انگار کسی کنترلش نمی‌کرد.

اما در نهایت به جای این که توی اون محوطه‌ای که قرار بود فرود بیاد، کنار ساختمون‌های اداری زندان که پشت چند لایه فنس بودن به زمین نشست. صدای پره‌ها یک دفعه قطع شد و یه آدم لاغراندامی با لباس خلبانی آبی از در سمت خلبان پرید بیرون. هیچ اثری از ازوالد نبود.

نقشه‌شون بدجوری شکست خورده بود، اما وقت نداشتن فکر کنن چرا. ترپنل همون‌جا روی چمن دراز کشید. بی‌حرکت و بهت‌زده بود و به نظر می‌اومد اختیار خودش رو نداره. به اصرارهای مک‌نلی برای فرار کردن از اون‌جا هم توجهی نمی‌کرد.

مک‌نلی و جانسن سعی کردن از اون‌جا دور بشن. دزدکی رفتن روی یه سقف تا از اون‌جا لیز بخورن داخل حیاط زندان، امیدوار بودن بتونن توی شلوغی خودشون رو لابه‌لای زندانی‌های پر سر و صدایی که ماجرا رو تماشا می‌کردن گم و گور کنن. اما تا حالا دیگه همه‌ی نیروها توی آماده‌باش کامل بودن، یا می‌رفتن سمت هلیکوپتر، یا محوطه‌ی زندان رو دنبال فراری‌ها می‌گشتن. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که مک‌نلی و جانسن رو روی سقف ساختمون زندان دیدن و گرفتنشون.

ترپنل، مغز متفکر فرار، از اون‌جایی که دراز کشیده بود حتی یه سانت هم جابه‌جا نشده بود. یکی از نگهبان‌هایی که پیداش کرد به‌اش گفت خیلی خوش‌شانس بودین؛ اگه می‌رفتین می‌‌ترکوندن‌تون.

ترپنل با غیظ گفت می‌دونستم تله است. هلیکوپتر اونا بود یا من؟

داخل هلیکوپتر، جنازه‌ی ازوالد افتاده بود جلوی صندلی عقبی کابین. توی سرش تیر خورده بود. خونش پاشیده بود همه‌جای کابین. گلوله‌ها پنجره‌ی سمت مسافر رو سوراخ سوراخ کرده بودن.

توی اون ساعت‌های آخر، ازوالد همه‌ی تلاشش رو کرده بود تا دستورهای معشوق‌اش رو انجام بده.

چند روز زودتر یه هلیکوپتر اجاره کرده بود و سر ظهر زنگ زده بود دفتر شرکت اجاره‌دهنده تا تایید پرواز عصرش با خلبانی به اسم الن بارکلج (Allen Barklage) رو بگیره. خودش رو یه تاجر اهل سنت لوییس معرفی کرده بود که مشتاقه در مورد وضعیت یه سری زمین‌های سیل‌زده توی کیپ جیراردو (Cape Girardeau) اطلاعات کسب کنه. بارکلج حدود ساعت پنج و نیم عصر همراه ازوالد از یه فرودگاه هلیکوپتر توی مرکز شهر سنت لوییس پرواز کرده بود.

بعد از نیم ساعت پرواز، ازوالد هدست بارکلج رو پاره کرد و سمتش تفنگ نشونه گرفت. بارکلج سعی کرد منصرفش کنه، ولی اون کوتاه نیومد. به‌اش دستور داد به سمت شرق پرواز کنه و محلی رو روی نقشه به‌اش نشون داد که قرار بود سه‌تا زندانیِ زندان مرین رو از اون‌جا سوار کنن.

بارکلج به محض رد شدن از بالای زندان توی ارتفاع پنج هزار پایی (۱۵۰۰ متری) متوجه برج نگهبانی و نگهبان‌های مسلح شد. کهنه‌سرباز جنگ ویتنام و خلبان نظامی سابق، سریع حدس زد که این نگهبان‌ها به هلیکوپتری که بخواد چندتا زندانی از اون‌جا فراری بده شلیک می‌کنن. اصلاً دلش نمی‌خواست اون روز، روز آخر زندگی‌اش باشه.

برای بار دوم که هلیکوپتر رو از روی زندان رد می‌کرد، به ازوالد گفت درهای هلیکوپتر یه کم سخت باز می‌شن و بهتره از همین الان اون‌ها رو باز کنه تا معطل نشن. ازوالدِ چپ‌دست، تفنگ رو به دست راستش داد و انگشتش رو از روی ماشه برداشت.

بارکلج از فرصت استفاده کرد، دستش رو از روی فرمون برداشت و هفت‌تیر ازوالد رو قاپید. همین‌طور که هلیکوپتر بدون خلبان بالای حیاط زندان می‌چرخید، اون دوتا با هم درگیر شدن. بارکلج می‌گه درگیری‌شون فقط ده پونزده ثانیه طول کشید و تونست هفت‌تیر رو از دست ازوالد بگیره. بعداً شهادت داد که ازوالد خم شده یه کیف رو از زیر صندلی‌اش برداره و گفته که مهم نیست، یکی دیگه این‌جا دارم.

بارکلج چهار بار ماشه رو کشید. همه‌جای کابین خون و شیشه‌ی شکسته پاشید. ازوالد بی‌حرکت افتاد و بارکلج دوباره تونست کنترل هلیکوپتر رو به دست بگیره و هدایتش کنه.

وقتی نگهبان‌های مسلح به‌اش نزدیک شدن، زبونش بند اومده بود. یکی از نگهبان‌ها بعداً گزارش داد که گفته کشتمش. هی تکرار می‌کرده من رو دزدیده بود، کشتمش، یه آمبولانس لازم داریم.

کار ترپنل و مک‌نلی اما با خونواده‌ی ازوالد تموم نشده بود.

 

تلاش جسورانه‌شون برای فرار توی تمام رسانه‌های ملی منعکس شد. شکی نبود که قراره بابتش حکم سنگینی بگیرن. اتهام همه‌شون اقدام به فرار، هواپیماربایی و آدم‌ربایی بود. همون موقعی که داشتن برای دادگاه آماده می‌شدن، ترپنل یه بار دیگه سعی کرد با زبردستی سر سیستم قضایی کلاه بگذاره.

اون تصمیم گرفت خودش توی دادگاه از خودش دفاع کنه. ضمن این کار، امتیازهایی دریافت کرد که مخصوص وکیل مدافع متهمه. مثلاً می‌تونست بدون نظارت با شاهدها صحبت کنه. یکی از این شاهدها، رابین، دختر ۱۶ ساله و عزادار باربارا بود.

رابین توی این صحبت‌های محرمانه یه سری جزئیات رو برای ترپنل تعریف کرد. مثلاً این که مرگ مادرش اون رو افسرده کرده بود و تمایلاتی هم به خودکشی داشت.

ترپنل سال‌ها بعد توی یه مصاحبه برای یه مجموعه‌ی کوتاه گلچین جنایت‌های دهه‌ی نود به اسم «اف‌بی‌آی: داستان‌های روایت‌نشده» گفت که: « برای رابین متاسف بودم. چیزهایی که می‌گفت باعث می‌شد احساس مسئولیت بکنم. من کسی بودم که باعث شد مادرش بمیره. در عین حال می‌خواستم از زندان هم بیام بیرون.»

ترپنل با یه نقشه‌ی جدید سراغ مک‌نلی رفت. رابین رو وسوسه کرده بود و حالا اون دختر نوجوون می‌خواست کاری رو که مادرش شروع کرده بود تموم کنه. قرار بود رابین یه هواپیما بدزده و آزادی ترپنل رو بخواد. مثل دفعه‌ی قبل، ترپنل این دفعه هم به مک‌نلی قول داد اون رو همراه خودش ببره.

کنی جانسن، همون فراری سوم، چند روز قبل از به نتیجه رسیدن دادگاه به گناهش برای اقدام به فرار اعتراف کرد تا مجازات کم‌تری بگیره. مک‌نلی و ترپنل همچین قصدی نداشتن و با روحیه‌ی خوب و خلق خوش، روز ۲۱ دسامبر سال ۱۹۷۸ توی سنت لوییس رفتن که حکم دادگاه رو بشنون.

ترپنل شب قبل به رابین ازوالد پیغام داده بود. قرار بود رابین توی کیفش قاچاقی یه بسته نوار چسب برزنتی، یه مقدار سیم و سه‌تا منور دستی ببره توی پرواز TWA از لویی‌ویل (Louisville) به کانزاس‌سیتی، اعلام کنه اینا بمب‌ان و هواپیما رو بدزده.

مک‌نلی بود که پیشنهاد کرد رابین این چیزها رو به جای بمب واقعی ببره. به ترپنل گفت این نوجوون ثبات نداره، نمی‌شه به‌اش اطمینان کرد که هفت‌تیر دستش باشه، چه برسه به ماده‌ی منفجره‌ای که ممکنه یه هواپیما پر از آدم رو از بین ببره. ترپنل هم قبول کرد.

ساعت ده صبح، رابین که روی صندلی عقب هواپبما به مقصد کانزاس‌سیتی نشسته بود، اعلام کرد که می‌خواد هواپیما رو بدزده و مقصدش رو به فرودگاه ویلیامسن نزدیک مرین تغییر داد. یکی از مسافرها بعداً گفت اون فقط یه خواسته داشت که مرتب تکرارش می‌کرد: «من گرت رو می‌خوام.»

قاضی دادگاه ترپنل و مک‌نلی بلافاصله دستور داد اعضای هیئت منصفه به اتاق‌شون برن تا از جنجالی که رادیو و تلویزیون در مورد این ماجرا راه انداخته بودن دور باشن. ولی تلاش رابین برای دزدیدن هواپیما، دادرسی در سنت لوییس رو فقط برای مدت کوتاهی به تعویق انداخت. بعد از ساعت ناهار، مک‌نلی و ترپنل توی یه سلول سیگار پشت سیگار روشن می‌کردن و هر لحظه منتظر این بودن که بفرستنشون به فرودگاه ویلیامسن کاونتی.

اما این اتفاق نیفتاد و مقامات با درخواست رابین موافقت نکردن. رابین ازوالد بعد از نه ساعت خودش رو به ماموران اف‌بی‌آی تسلیم کرد. اون‌ها بمب تقلبی رو گرفتن و دختر نوجوون رو بازداشت کردن.

اون روز بعد از ظهر هیئت منصفه برای مک‌نلی و ترپنل حکم یکسانی داد و هر دو رو برای تمام اتهامات گناهکار دونست.

مک‌نلی رو به جرم هواپیماربایی به یه حبس ابد دیگه، به جرم آدم‌ربایی به ۷۵ سال زندان و برای هر کدوم از اتهامات اقدام به فرار و توطئه به ۵ سال زندان دیگه محکوم کردن. با این حکم، تاریخ آزادی مک‌نلی موکول شد به سال ۲۰۸۲.

با این حال مک‌نلی خودش هم برای فرار یه مهارت‌هایی داشت. توی دادگاه تجدیدنظر همراه وکلاش موضوع گزارش‌های خبری اعتراف کنی جانسن رو پیش کشیدن. اونا عقیده داشتن که این اخبار روی نظر هیئت منصفه نسبت به مک‌نلی و ترپنل تاثیر گذاشته.

سال ۱۹۸۰، دادگاه تجدیدنظر به نتیجه‌ای رسید که حتی از انتظار خود مک‌نلی هم بیشتر بود. قضات نه تنها حکم دادن که دادگاه پیش‌داوری اعضای هیئت منصفه با گزارش‌‌های خبری در مورد اعتراف کنی جانسن رو خوب بررسی نکرده، که مک‌نلی رو از دو اتهام مهم‌اش، یعنی هواپیماربایی و آدم‌ربایی هم تبرئه کردن. با وجود این که شواهد کافی مبنی بر مشارکت مک‌نلی در نقشه‌ی فرار وجود داشت، قضات گفتن که هیچ رابطه‌ی مستقیمی بین اون و باربارا ازوالد، دزدیدن هلیکوپتر و آلن بارکلج وجود نداره.

رابین ازوالد به خاطر تلاشش برای فراری دادن ترپنل و مک‌نلی توی دادسرای نوجوانان محاکمه شد و این‌طور که می‌گن، بعد از یه دوره‌ی محکومیت کوتاه آزادش کردن. دادستان‌ها با توجه به این که ترپنل همون موقع هم بابت هواپیماربایی قبلی و دزدی از بانک به بیش از صد سال زندان محکوم شده بود، ترجیح دادن دیگه به خاطر گول زدن اون دختر نوجوون متهم‌اش نکنن.

ترپنل دیگه هیچ‌وقت برای فرار اقدام نکرد و سال ۱۹۹۳ به‌خاطر بیماری مزمن انسدادی ریه که با استعمال دخانیات به‌اش مبتلا شده بود، توی زندان از دنیا رفت.

مک‌نلی هم کمابیش انتظار همچین سرنوشتی رو می‌کشید. با شروع قرن بیست و یکم، امیدش رو برای اعتراض به حکم هواپیماربایی یا تخفیف توی مجازات حبس ابدش از دست داده بود. اون دیگه مبارزه نمی‌کرد، یه خلافکار پیر بود که بین سلول‌های بتنی و تخت‌های سفت مختلف زندان‌ها جابه‌جا می‌شد. تسلیم سرنوشت‌اش شده بود و انتظار مرگش رو می‌کشید.

سال ۲۰۰۹ مک‌نلی تصمیم گرفت دیگه برای درخواست عفو مشروط به دادگاه نره. توی سی سال گذشته شش بار توی دادگاه شرکت کرده بود و کمیته‌ی عفو مشروط هر بار همون حکم قبلی رو می‌داد: این که اون به خاطر جرم‌هایی که مرتکب شده برای جامعه خطرناکه. به مسئول پرونده‌اش گفت بسه و دیگه نمی‌خواد.

ولی انگار مسئول پرونده حرفش رو اشتباه فهمیده بود. مک‌نلی رو صبح روز ۱۸ ژوئیه احضار کردن و به‌اش گفتن فردا باید بره به دادگاه عفو مشروط. زندانی ما زیر لب یه غری هم زد، اما به هر حال دستور دستور بود و کاری‌اش نمی‌شد کرد.

اون جلسه به نظر خیلی معمولی بود. هیئت منصفه ازش در مورد سابقه و فعالیت‌هاش داخل زندان پرسیدن. طی سی سال گذشته رفتار مک‌نلی معمولا خوب بود. اون هم مثل ترپنل به خاطر عواقب ماجرای سال ۱۹۷۸ آروم گرفته بود. به مادرش نامه نوشته بود که وصیت‌نامه‌اش رو تغییر بده. گفته بود چیزی برای من نذار، من تا آخر عمرم توی زندان می‌مونم.

با این حال اون روز مک‌نلی دادگاه عفو مشروط رو در حالی ترک کرد که زبونش بند اومده بود و به پهنای صورتش می‌خندید. برخلاف همه‌ی انتظارات، هیئت منصفه بعد از بررسی ۳۷ سالی که در زندان گذرونده بود، اون رو شایسته‌ی عفو مشروط تشخیص دادن و یه تاریخ برای آزادی‌اش مشخص کردن.

شش ماه بعد، روز بیست و هفتم ژانویه‌ی سال ۲۰۱۰ مک‌نلی از زندان ایالتی ات‌واتر کلیفرنیا (Atwater, California) بیرون اومد و سوار اتوبوس شد. اول درخواست داده بود بره به تنسی و با یکی از رفقای قدیم زندان‌اش زندگی کنه، اما درخواست‌اش رو رد کردن. خیال هم نداشت برگرده میشیگان پیش خانواده‌ای که ربطی به‌اشون نداشت. یه بلیت به مقصد سنت لوییس خرید، همون‌جایی که ماجرای هواپیما‌ربایی سال ۱۹۷۲ش شروع شده بود.

خودش می‌گه خیال نداشتم اون‌جا بمونم. نقشه کشیده بودم فرار کنم، چندتا بانک بزنم، پول در بیارم، از این کارا.

توی مسیر طولانی اتوبوس، توجه‌اش به دوتا چیز جلب شد: یکی منظره‌ی بیرون پنجره، و یکی این که مردم با نگه داشتن یه مستطیل سیاه پلاستیکی کنار گوش‌شون، تلفنی حرف می‌زدن.

مک‌نلی دیگه سراغ دزدی بانک و خلافکاری نرفت. برعکس، دید که از زندگی متمدن خیلی هم لذت می‌بره. با کمک یه برنامه‌ی کمک به زندانیان سابق برای بازگشت به جامعه که از طرف اسقف اعظم سنت لوییس ترتیب داده شده بود، یه آپارتمان گرفت که تا امروز ساکن اون‌جاست. کرایه‌اش رو می‌ده و چندتا گربه داره. به زندانی‌هایی که تازه آزاد شده‌ان برای جا افتادن توی جامعه کمک می‌کنه. از تماشای نت‌فلیکس هم خیلی لذت می‌بره، مخصوصاً سریال‌های جنایی که گاهی توشون ماجراهای آشناهای قدیم زندان‌اش رو نشون می‌ده.

اون موقعی که پلکان بوئینگ ۷۲۷ رو چسبیده بود، فکرش رو هم نمی‌کرد که عاقبتش همچین چیزی باشه. اون موقع همه‌چیزش رو به خطر انداخته بود و یه ماجرای هیجان‌انگیز رو از سر می‌گذروند، اما بعدش همه‌چی رو از دست داد. یه وقتی توی رویاهاش پول و ثروت حسابی می‌دید، اما الان همین که توی آشپزخونه‌اش غذایی برای خوردن و آبجویی برای نوشیدن پیدا می‌شه براش کافیه. می‌گه همین که تونستم از زندان بیام بیرون خیلیه. همه همچین شانسی ندارن. ترپنل توی زندان مرد، کنی جانسن، همدست سوم‌شون توی اون فرار ناموفق هم ده سال پیش توی زندان از دنیا رفت. الن بارکلج توی تصادف هلیکوپتر جونش رو از دست داد. مک‌نلی می‌گه هیچ کس دیگه‌ای نمونده. فقط منم که می‌دونم چه ماجراهایی پیش اومد. گاهی از باربارا ازوالد یاد می‌کنه. زنی که جرم‌اش این بود که برای خودش یه زندگی بهتر می‌خواست.

 

بعد از جلسه با سوپروایزر عفو مشروط، مک‌نلی امیدش رو از دست داد. چاره‌ای نداشت جز این که برگرده به وضع سابق‌اش؛ بازرسی‌های تصادفی، محدودیت سفر و جابه‌جایی، و این امکان که با اولین قدم اشتباهی که برداره دوباره برش گردونن به زندان.

«ماهیت جرمی که مرتکب شده…» شهادت افسر عفو مشروط هی توی سرش تکرار می‌شد. توی دادگاه‌هاش و بعدها از نگهبان‌های زندان یاد گرفته بود عدالت چیزیه که باید با زور فیزیکی یا مبارزه‌ی قانونی گرفت، چیزی نیست که مامورهای دولت بهت بدن. یه تصمیم‌هایی هم برای شکایت از اون افسره گرفت که می‌خواست به زور اون رو تحت نظر نگه داره.

ولی شانس پشت در خونه‌اش بود و خودش خبر نداشت. چهارم اکتبر در خونه‌اش رو زدن. تیم بود، همون افسر عفو مشروطی که ناامیدش کرده بود. یه برگ کاغذ دست مک‌نلی داد و گفت خبر خوبی دارم، آزادی مطلق گرفتی.

 

آزادی حس قوی‌ائیه. مک‌نلی می‌تونه هر وقت که دلش می‌خواد مسافرت کنه، با هر کسی که می‌خواد معاشرت داشته باشه، اگر هم دلش بخواد می‌تونه توی خونه‌اش توی سنت لوییس بمونه و با گربه‌هاش بازی کنه، بدون این که کسی کاری به‌اش داشته باشه. از سال ۱۹۷۲ تا حالا پاش رو توی هواپیما نذاشته. از گیت‌های بازرسی می‌ترسه و نگرانه اسمش توی لیست تروریست‌ها باشه، برای همین بلیت نمی‌خره، اما گاهی می‌ره توی فرودگاه لمبرت و مسافرها رو با اشتیاق تماشا می‌کنه.

یه روز ممکنه دوباره پرواز کنه.

 

نویسنده: Danny Wicentowski
مترجم: هدیه کعبی

منبع

۲ دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید