اول اکتبر ۲۰۱۸، پنج سال از زمانی که وارد زندان شدم میگذرد، محیط فیزیکی اطرافم درست مشابه زمان بازداشتم در سال ۲۰۱۳ شده. دوباره در SHU (واحد اقامت ویژه یا همان سیاه چال) هستم، که این به معنی جدا شدن از زندانیان بند عمومی و حبس انفرادی، در یک سلولِ کوچک است.
سلولی که در آن هستم بسیار ساده است، یک در فلزی سنگین که یک شیار کوچک روی آن وجود دارد که برای دادن غذا استفاده میشود، یک توالت کوچک استیل بههمراه یک روشویی و یک تخت باریک که چهار تسمه ضخیم در چهار طرف آن وجود دارد (فکر کنم برای وقتی که دیوانه میشوم، تا با آنها به تخت بسته شوم)، رنگ دیوارها هم پر از اسم باند خلافکار و نقل قول از کتاب مقدس است و خطهای عمیق از علامتهای روزشمار که از زندانیهای قبلی بهجا مانده. (تعداد خطهای بعضی از این چوبخطها بطرز وحشتناکی زیاد است). شوک اولیهی وارد شدن به سلول بعد از چند روز جای خودش را به درماندگی، کسالت، خستگی و نیاز به خروج از سلول میدهد.
برای جلوگیری از دیوانهشدن، این احساسات باید کنترل شود، ولی این احساسات مدام از کنترل خارج میشوند که بسیار مضر است. ناامیدیِ فزایندهای میجوشد و بیشتر میشود. زمانی که دستگیر شدم در سه زندان مختلف از سانفرانسیسکو تا نیویورک در سلول انفرادی بودم، تنها دلیلش هم پروندهی سنگینم بود، بعد از شش هفته به من اجازه داده شد از سلول خارج شوم تا اینکه حالا دوباره در سلول انفرادی هستم.
ولی اینبار واقعا خوشحالم که اینجا هستم، چرا که این سیاهچال جایگزین تهدید زندگی من شده. من از طرف بعضی از زندانیها تحت فشار بودم که یک انتخاب بکنم؛ یا به کسی حمله کنم یا مورد حمله قرار بگیرم، از نظر اخلاقی میدانستم که نمیتوانم قبول کنم که به کسی آسیب بزنم، ولی اگر قبول نمیکردم احتمالا به شدت آسیب میدیدم و آیندهی نامشخصی در انتظارم بود، در حال حاضر هیچ اطلاعی ندارم که چقدر باید در سیاهچال تحت حفاظت باشم؟ یا اینکه اصلا قرار است به زندان دیگری فرستاده شوم؟ تا در آنجا هم با همین سرنوشت مواجه شوم. قبل از اینکه اتفاقی بیافتد درخواست حفاظت کردم، و بلافاصله به اینجا منتقل شدم، جایی که این متن را مینویسم، من این سیاهچال را در مقابل آسیبرساندن به دیگران انتخاب کردم.
به یاد دارم زمانی که پس از دستگیری، به SHU منتقل شدم، تمام تلاشم را کردم که شرایطم را کنترل کنم، ولی شش هفتهی بسیار سخت بود، مستقیم از یک زندگی آزاد به سلولی کوچک منتقل شده بودم، در اولین تماس تلفنی، به کلی فرو ریختم و بعد از یک هفته حساب زمان از دستم خارج شد، اینها هیچ وقت از خاطرم پاک نمیشود، شاید با وجود گذشت بیش از پنج سال شرایط اینجا هیچ تغییری نکرده باشد، ولی فکر میکنم این من هستم که در طول زمان قویتر شدم، آنطور که در این مدت وقت خودم را گذراندم، باعث شد که ذهنی سرسختتر نسبت به آنچه در ابتدا بودم داشته باشم، چیزی که این تغییر را در من ایجاد کرد، درسهایی بود که در این مدت از زندان آموختم درسهایی که کلید من به کسب قدرت درونی بود. حالا میخواهم در مورد پنج کلید که در این پنج سال یاد گرفتم بنویسم:
صبر
اولین شب دستگیری، در یک بازداشتگاه انفرادی، در سانفرانسیسکو بودم، یک سلول با دیوارها و توالت و روشویی رنگشده، و رد خونی که روی دیوار وجود داشت، بسیار بیقرار بودم که آن شب تمام شود، و تقریبا میدانستم که از این ماجرا خلاص نخواهم شد، آن شب انگار هیچ پایانی نداشت، هرچند که بالاخره تمام شد، ولی هیچ وقت، زمان برایم به آن کندی حرکت نکرد.
و البته بعد از آن هم سرعت زمان، مثل قبل نشد، زندان سرعت خودش را دارد، اینجا علاوه بر زمان، همهی کارها به کندی انجام میشود، یک بار گرفتن دو برگهی سابقهی پزشکی سه ماه طول کشید و یک بار دیگر پنج هفته طول کشید تا شیر آب سلولم که بسته نمیشد تعمیر شود. دو ماه هم طول کشید تا توالت مسدود شدهی سلولم تعمیر شود، آن هم بعد از شکایت به دفتر بازرسی کل، یک بار هم تصادفا نامهای که به آدرسم فرستاده شده بود را در گوشهی دفتر افسر گارد دیدم، که تاریخش مربوط به چهار ماه قبل بود.
در مقابلِ این سرعت آهسته، تنها راه حل صبر است، یاد گرفتم که صبر یعنی فقط کاری را که امروز میتوانی انجام بده، به این معنی که در لحظه قرار بگیرید و اجازه دهید همهچیز در زمان خودش اتفاق بیافتد، بیقراری و خستگی نتایج را سریعتر برایتان به ارمغان نخواهد آورد، و فقط شما را از شاد بودن در آن لحظه محروم میکند.
زمان جنگ فرا خواهد رسید
در سال ۲۰۰۵ زمانی که بهعنوان دستیار تحقیقاتی کار میکردم، پس از یک روز طولانی کار در آزمایشگاه، مربی آزمایشگاه از من پرسید که آیا تا بهحال مسابقهی بوکس دادهام؟ و من گفتم نه، و تا به حال حتی دعوا هم نکردهام. در مقایسه با بسیاری در محله و مدرسهای امن بزرگ شده بودم، و هیچ نیازی به دعوا کردن پیدا نکرده بودم، آن روز، مربی دستکشهای بوکسش را برداشت و ما چند راندی را بیرون از دفتر با هم مبارزه کردیم، تجربهی هیجانانگیز و سرگرمکنندهای بود، و از آن به بعد، هروقت که استرس کار زیاد میشد ما دستکشها را برمیداشتیم و قبل از رفتن به خانه چند راندی با هم بازی میکردیم.
تا آن زمان این تنها مبارزهای بود که در آن شرکت کرده بودم، ولی بعد از اینکه دستگیر شدم، با یک حریف واقعی مواجه شدم، و برای اولین بار در زندگی وادار به یک مبارزهی واقعی شدم، مبارزهای که در آن هدفِ حریف، کشتن بود. آنها میخواستند (و هنوز هم میخواهند) من را برای همیشه در قفس نگه دارند.
ناگهان دیدم که در وسط مبارزهای مثل مبارزههای قفس مرگ هستم، و حریفم از هر جهت نسبت به من برتری دارد. در ابتدا، بازداشت در سلول انفرادی، مثل مبارزه کردن در زیر آب بود، بیشتر انرژی من صرف برخورد روزمره با بروکراسی زندان میشد.
در محاکمه هم، در حالی قدم در رینگ مسابقه گذاشتم که امیدوار به یک مبارزهی عادلانه بودم، وقتی به وکیلم اجازهی بررسی شاهدان دادستانی داده نشد و من هم اجازهی برقراری تماسهایی که میخواستم را نیافتم، مثل این بود که دستهایم از پشت بسته شده بود، و وقتی که دادستانی اجازه پیدا کرد تا وجود افسران فاسد را از هیئت منصفه مخفی کند و شواهد دیجیتالی ضعیف و غیر قابل اعتماد را در دادگاه ارائه دهد، مثل این بود که آنها دستکش فولادی در دست کرده باشند، این مبارزه نبود، یک قتل عام بود، با این شرایط شکست قطعی بود، چه در دادگاه اولیه و چه در دادگاه عالی، در آن زمان این شکستها برایم به معنی پایان کار بود.
ولی چند ماه بعد، یک روز در زمان هواخوری کمی بیشتر در حیاط زندان ماندم، خورشید در حال غروب بود و فقط من و چند نفر دیگر آنجا بودیم. به سمت میز فلزی کوچکی که یکی از زندانیها در کنار آن نشسته بود قدم زدم، کسی که آنجا نشسته بود را مایک بزرگ صدا میزدند، مایک، واقعا بزرگترین آدمی بود که در زندگی دیده بودم، حداقل دو برابر من وزن داشت و قطر بازویی برابر با قطر پایم، یک بار گفته بود که هیچوقت سراغ بدنسازی نرفته، چون هیکل عظیمش در همین حالت هم باعث وحشت مردم میشود. ما با هم کمی صحبت کردیم و مایک در مورد دفاعیهای که برای دادگاهش آماده کرده بود صحبت کرد، مایک گفت: باید از تکتک روزهایی که دارم، برای کار کردن روی پروندهی خودم استفاده کنم.
بحث سنگینی با هم داشتیم و نیم ساعت حرف زدیم و در آخر، چون شب شده بود باید حیاط را تخلیه میکردیم، مایک گفت: “تلاشت را بکن، هیچ کس برای آزادی تو مثل خودت نخواهد جنگید، تو گرفتار شدی و تا زمانی که خودت مبارزه نکنی رها نخواهی شد؛ افرادی زندگی را از تو گرفتهاند و حالا باید برای زندگی خودت بجنگی، و فقط خودت هستی که میتوانی آن را پس بگیری”.
مایکِ بزرگ تمام زندگی خودش را جنگیده بود، او در خیابانهای فیلادلفیا بزرگ شده بود، و یاد گرفته بود برای بقا مبارزه کند و حالا هم تا آخرین لحظه به جنگیدن ادامه میداد، صحبتهای مایک شوق به مبارزه برای رهایی را در من شعلهور کرد. میل به مبارزه بهصورت ذاتی در همهی ما وجود دارد، خیلی از ما هرگز به آن احتیاجی پیدا نمیکنیم و این باعث خاموششدن این میل میشود، ولی نیازی نیست که شما صبر کنید تا زندگیِ شما مورد تهدید قرار بگیرد تا جنگیدن را یاد بگیرید، میتوانید برای کسانی که دوست دارید بجنگید. برای چیزهایی که برایتان مهم است، برای چیزهایی که به آنها باور دارید، باورهایی که زندگی شما را میسازند، و اینها ارزش دارند، چرا که زندگی ارزشمند است، و ارزش مبارزه کردن دارد.
بخشش
چند ماه بعد از اینکه محکوم شدم، یک شب وقتی در سلول برای شب قفل شد، روی زمین دراز کشیده بودم، همینطور که آهسته آهسته به خواب میرفتم، چهرهی آدمهایی که من را از زندگی دور کرده بودند یکی یکی مثل حبابهایی، در ذهنم پدیدار شد، حبابها همینطور بزرگ و بزرگتر میشدند و توجهم را کاملا به خودشان جلب میکردند.
قضات، دادستانها، سیاستمدارها و مردم عادی، با لبخندهایی تمسخر آمیز که به من نگاه میکردند. این تصاویر موجی از خشم، سرخوردگی، آشفتگی و تنفر را در من بوجود آورد، ناخودآگاه سرعت ضربان قلبم شدید شد و افکار زیادی به ذهنم هجوم آورد، این وضعیت تا زمانی که از خواب پریدم ادامه داشت.
بعد از اینکه آن شب این وضع چند بار دیگر اتفاق افتاد، در رختخوابم نشستم، اولین باری نبود که نمیتوانستم جلوی افکار منفی را بگیرم. به این فکر کردم که حالا که فکر این افراد مدام در ذهنم در حال چرخیدن است، خود آنها در چه حالی هستند؟ احتمالا در خانههایی بزرگ و راحت در خواب هستند، شاید هم از کارهایی که کردهاند عذاب وجدان دارند و شاید اصلا به این موضوع اهمیتی نمیدهند و به آن فکر هم نمیکنند!
حقیقتی که متوجه شدم این بود که حتی نمیدانم آنها کجا و در چه وضعیتی هستند، تمام خشم و نفرتم کوچکترین اثری بر آنها ندارد، این خشمِ عمیق فقط همراه من و در همین سلول است، افکارم هیچ بازخوردی روی آنها ندارد و فقط ذهنم را مسموم میکند. در همان لحظه آنها را بخشیدم، و به جای فکرهای مسموم ذهنم را با افکار مثبت پر کردم، به این فکر کردم که این یک مسئلهی شخصی نیست و این افراد اصلا من را نمیشناختند. به این فکر کردم که قلب آنها از اعمالشان سیاه شده و برایشان تاسف میخوردم، بر روی احساسات عشق و مهربانی تمرکز کردم، و تصور اینکه این عشق میتواند قلب کسانی که به من آسیب رساندند را شفا دهد.
اصلا نمیدانم که آیا این افکار مثبت ممکن است بر روی آنها تاثیرگذار باشد یا نه؟ ولی بعد از آن خیلی راحتتر میخوابیدم، بعد از مدتی در این کار خبره شدم و هر بار که افکار منفی به ذهنم هجوم میآوردند به سرعت آنها را از ذهنم بیرون میریختم.
این حقیقت ساده را متوجه شدم که: متنفر بودن از کسی، به او آسیبی نمیزند ولی به کسی که تنفر میورزد آسیب خواهد زد. از آن زمان سالهاست که دیگر انرژی خودم را برای متنفر بودن هدر نمیدهم، و به راحتی میتوانم آنها را ببخشم.
ایمان
محکوم شدن به اینکه تمام عمر در زندان بمانی، در زندان پیر شوی و بمیری در حالی که به دو حکم حبس ابد بعلاوه ۴۰ سال محکوم شدهای، مثل سقوط ابدی در یک پرتگاه تاریک است. آیندهای که برای خودم تصور میکردم ناپدید شد و جای خودش را به سیاهی و عدم اطمینان داد. در این کابوس، ایمان تنها راه نجاتم بود.
روزی که محکوم شدم و به زندان برگردانده شدم. همان شب وقتی تنها بودم، دو مسیر را پیش روی خودم دیدم، یک مسیرِ پر پیچ و خم، رو به پایین که هرچه بیشتر آن را ادامه میدادم بازگشتن از آن سختتر میشد، و در انتهای آن شیاطین ناامیدی و غم در انتظارم بودند، و راه دیگر، یک مسیر به سمت بالا، ولی هیچ پلهای که من را به آن مسیر برساند وجود نداشت، هیچ دلیلی وجود نداشت که به سمت بالا حرکت کنم. همه چیز برایم تمام شده بود.
تصمیمم را گرفتم و در ماههای بعد با تمام توان تلاش کردم که خودم را به آن مسیر رو بالا برسانم، با وجود اینکه تمام شواهد برخلاف تصمیمم بود.
تنها چیزی که داشتم ایمان به این بود که خداوند، از آنچه بر سرم آمده آگاه است. متوجه شدم، به اندازه کافی قوی نیستم که بتوانم خودم را از سقوط در درهی تاریکِ زندگی ابدی در زندان حفظ کنم.
شاید ایمان به چیزی که نتوانی اثباتش کنی غیر منطقی باشد، ولی در مقابل رها کردن امید، عشق و لذتی که ایمان به ارمغان میآورد هم غیرمنطقی است. چرا که همینها هستند که به من قدرت مبارزه و پیروز شدن را میدهند.
در شرایطی مانند شرایط من، حفظ ایمان به معنی تفاوت بین آزادی و مرگ تدریجی است.
پذیرش و قدردانی
دلایل بیشماری برای رنج کشیدن در زندان وجود دارد. میتوانید وقتی در سلول روی شما قفل میشود رنج بکشید، و بگذارید شدت این غم که از دنیا جدا افتادهاید، شما را از هم بپاشد. یا وقتی که از شدت سفتی تختخواب کمردرد میگیرید، یا زمانی که بیمار میشوید، زمانی که بیعدالتی میبینید، وقتی که بعد از ملاقات، در پشت سر عزیزانتان بسته میشود، وقتی احساس خفگی میکنید و میخواهید فقط یک روز در آزادی نفس بکشید، وقتی که هنوز دوست دارید بخوابید ولی باید بیدار شوید چرا که در غیر این صورت یک شورشی محسوب میشوید، وقتی به این فکر میکنید که در طول چند سال حتی یک لحظهی خصوصی هم نداشتید و هرآنچه در اطراف شماست بیرنگ و روح، سخت و سرد است. وقتی کسی میمیرد و شما فرصت خداحافظی کردن با او را نداشتهاید.
فرصتهای بیشماری برای رنجکشیدن داشتم. هر کدام از آنها به اندازهی کافی دردناک بود. این رنجها ناخواسته هجوم میآورند و شما تا اعماق وجود آنها را احساس میکنید. و صد البته واکنش طبیعی ما این است که درد را دوست نداشته باشیم، در مقابل آن مقاومت کنیم و در برابر آن بجنگیم، تلاش کنیم آن را کنار بزنیم و شکست دهیم. این بیقراری در برابر درد، خودش رنج بوجود میآورد. شاید به نظر برسد درد و رنج همیشه به همراه هم هستند، ولی من یاد گرفتم که رنج ناشی از درد اجتنابناپذیر نیست! در حالی که درد، اجتنابناپذیر است، رنجکشیدن کاملا اختیاریست.
درد (حتی درد عاطفی)، فقط یک احساس جسمانی است، درد معده، درد قلب یا سر، اینها به خودی خود مثبت یا منفی نیستند. فقط وجود دارند، رنجکشیدن واکنش منفی ما به درد است که اتفاقا درد را هم بیشتر و بیشتر میکند. بر این باورم که پادزهر، و راه رهایی از رنج، پذیرش و قدردانبودن است. پذیرش، جملهیِ : “حتی نمیتوانم یک روز دیگر در این جهنم زندگی کنم” را به جملهی “ اینجا هستم و میدانم که این دردناک است“، تبدیل میکند. قدردانبودن حتی یک گام هم جلوتر میرود: “حداقل آب تمیز و غذای کافی دارم، حداقل زنده هستم!”.
رنج، همیشه در شرایطی ایجاد میشود که چیزی را که میخواهید نداشته باشید. پذیرش و قدردانبودن مفهوم را به کلی تغییر میدهد، چرا که شما به آنچه دارید و کاری که انجام میدهید تمرکز میکنید و از آن سپاسگزارید. این تفاوت بین بدبختی و خوشبختی است و این برای همهی ما در هر لحظه در دسترس است. بنابراین من اینجا در این سیاهچال نعمتهای زیادی که دارم را میشمارم و در مقابلِ رنج کشیدن میایستم.
امیدوارم بتوانید از این پنج کلید، به قدرت درونی برسید، بدون اینکه نیاز باشد مسیری که من طی کرده ام را تجربه کنید. اینکه بدانم آنچه بر من گذشته حداقل توانسته، برای شما تغییر مثبتی ایجاد کند مثل نور امید است. و این هم یک چیز دیگر که باید از آن سپاسگزار باشم.
نوشته: راس اولبریکت
ترجمه: مهران مرندی
خیلی قشنگ بود
همه رو در مقیاس کوچک و به اندازه خودم تجربه کردم، چقدر درکش میکنم?
That was impressive…
نکات اموزنده و ارزشمندی داشت که هر کسی میتونه تجربه گرده باشه
بله کاملا درسته
زندان به علت محدودیت شدید و غیرانسانی که ایجاد میکنه آدم رو مجبور میکنه برای حفظ هویت و سلامت نفسش به عرفان و معنویت چنگ بزنه.
جالب بود.
البته احتمالا راس با مفاهیم بودایی یا ذن آشنایی قبلی داره چون بیشتر این موارد عیناً آموزههای بودا هستند و هنوز هم در صومعههای ذن تدریس میشن.
واااای خداا دلم ریش شد 🙁
خیلی ناراحت شدم
این راس واقعا یه شخصیت خاکستری تمام عیاره… که من دست کم همش دلم براش سوخت
واقعا این نوشته رو خوندم ضربان قلبم شدت گرفت .. اینکه این ادم قربانی آرمان فکریش شده و همیشه این تلاش و میکرده که آزادی رو برای آیندگان به ارمغان بیاره…
همین الانشم که تو زندان با نوشتن این تکست قصد کمک داره…
واقعا؟آدم خاکستری که حداقل ۶ نفر رو کشته????
ایشون معنای جدیدی به کلمات اخلاق و آرامش و امنیت و آزادی دادن:قتل،جنایت ،قربانی کردن دیگران برای اهداف خود،خشونت
فقط اینایی که دلشون میسوزه واسش و دفاع میکنن دست کمی از جنایت کار ندارن چون زندگی های از دست رفته براشون مهم نیست
چقدر موجود پیچیده ای هست و چقدر دلش میخواد رفتار پیامبر گونه داشته باشه حتی نوع آزادی که بهش معتقد بوده همینطوره انگار در رقابت هست با بقیه قانونگذاران جهان و میخواد شیوه خودش رو داشته باشه ،بنظرم این حکم سنگین در مقایسه با خیلی از اشرار حرفه ای عادلانه نبود
این آقا انگار هنوز متوجه ابعاد کار وحشتناکی که می کرده نشده و برام عجیبه که انقدر هم طرفدار داره.
راستی اونی که تو عکس بالا سرش وایساده نوروود اپیزود ۵۲ (مظنون) نیست؟ خیلی شبیهشه…
حالم ریخت بهم اینو خوندم
توصیف اثر گذاری بود..قدر آزادی رو بیشتر می دونم
لینک منبع از کار افتاده است؟
اره البته این جنایتکارا شرف دارن به جنابت کارایی که گناه جنایاتشون رو کنتراتی دادن به دولت ها تا شبا راحت بخوابن ، اینا حد اقل گناه خودشون رو خودشون به دوش می کشن.