متن اپیزود
بیست و چهار سال پیش، یه پدر اهل میزوری (Missouri) از سر نفرت و کینه، یه شیشه پر از خون اچآیوی مثبت رو به پسرش تزریق کرد. کاری هولناکتر از این ممکن نبود، اما عجیبترین بخش این داستان، آخر و عاقبت اون پسره.
بجر (Badger) در مورد پدرش یه سوال داشت. میگفتن چیز زیادی از عمرش باقی نمونده و ممکن بود بیشتر از یه بار فرصت پیدا نکنه این حرف رو بزنه، برای همین کلمههاش رو با دقت انتخاب کرد: «چرا با من همچین کاری کرد؟»
اسم واقعی بجر، برایان بود، مثل اسم پدرش. پدری که حالا داشت به خاطر یه جرم باورنکردنی در حقاش محاکمه میشد.
بجر هفت ساله بود. تب داشت، کبدش ورم کرده بود، گوشهاش عفونت مزمن داشتن، زیر ناخونهاش هم قارچ رشد میکرد. بیستوسه مدل داروی خوراکی براش تجویز کرده بودن. سیستم ایمنی بدناش کار نمیکرد. یه طاعون همراه جریان خون توی بدناش میگشت؛ بدترین نوع طاعون.
اون موقع که قویتر بود، توی راهروهای بیمارستان کودکان سنتلوییس راه میرفت و سعی میکرد پرستارها رو با چربزبونی وادار کنه لپاش رو ببوسن. فارست گامپ رو خیلی دوست داشت و هر دفعه دکترها میاومدن به اتاقاش، یه شکلات از جعبهی کنار تختاش برمیداشت و جملهی معروف فیلم رو تکرار میکرد. [مامانم همیشه میگفت زندگی مث یه جعبهی شکلاته.] دکترها هم یه سکه میانداختن توی قوطی آلومینیومیاش، انگار که قلک باشه. سالها بعد، مامانش هنوز صدای جیرینگ جیرینگ سکهها رو به خاطر میآورد.
بجر دو بار ایست قلبی کرده بود و دکترها به مادرش گفته بودن اگه این اتفاق برای بار سوم بیفته، دیگه احیاش نمیکنن. گفته بودن بهتره خودش رو برای تشیع جنازه آماده کنه. مادرش هم این کار رو کرده بود. یه دست کت و شلوار سفید کوچولو رو که بجر یه بار توی یه جشن عروسی پوشیده بود، کنار گذاشت که با اون خاکاش کنه.
به خاطر اوضاع بیماری، خود بجر توی دادگاه نبود و نمیتونست این حرفها رو به پدرش بزنه. به جاش اونها رو گفت تا بنویسن و مادرش پاییز سال ۱۹۹۸ توی دادگاه بخونه: «من فکر میکنم اون هیچ وقت نباید از زندان آزاد بشه، اون نباید این کار رو میکرد.»
جنیفر جکسن (Jennifer Jackson) مادر بجر به سختی این جملهها رو برای قاضی و هیئت منصفه میخوند: «چرا نمیتونه بگه متاسفه؟»
دادگاه توی شهرستان سنت چارلز میزوری (St. Charles County, Missouri) برگزار میشد. برایان استوارت (Brian Stewart) پدر بجر توی دادگاه بود. کنار وکلاش، پشت یه میز چوبی نشسته بود و گوش میداد. موهاش مرتب کوتاه شده بود، صورتش رو تازه اصلاح کرده بود . دستهاش رو روی سینه قلاب کرده بود توی هم. توی کل شش روز محاکمه هیچ حرفی برای دفاع از خودش نزده بود. اما قاضی الزورت کاندیف (Ellsworth Cundiff) بعد از شنیدن کلمات بجر، مستقیم اون رو مورد خطاب قرار داد.
قاضی گفت: «من فکر میکنم شما بعد از مردن یک راست به جهنم میرین و تازه اونجاست که عدالت در حقتون انجام میشه. به نظر من تزریق ویروس HIV به یه بچهی ده ماهه شما رو همردیف جنایتکارهای جنگی قرار میده؛ بدترین جنایتکارهای جنگی. حداکثر کاری که من میتونم با شما بکنم، اینه که شما رو به حبس ابد محکوم کنم. فکر نمیکنم این حکم عادلانهای باشه، اون هم در حالی که همهمون میدونیم پسرتون توی بیمارستان داره میمیره.»
برایان استوارت نمونهگیر بود. عصرها میرفت سر کار. توی بیمارستان بارنز (Barnes) سنت لوییس از مریضها خون میگرفت. توی کار با سوزنهای پروانهای (یا اسکالپ وین Butterfly or scalp vein needle) بهخصوص خیلی ماهر بود. اینا سوزنهای خیلی کوچیکی هستن که معمولاً یا توی ارتش استفاده میشن یا برای بچههای کوچیکی که از محیط بیمارستان ترسیدهان. آدم کاربلدی بود و هر وقت بقیهی همکارهاش نمیتونستن رگ بگیرن، سراغ اون میاومدن تا با دستهای ماهرش بهشون کمک کنه. ولی استوارت مرد عجیبی بود. شاهدها توی دادگاه گفته بودن توی بیمارستان میرفت جاهایی که نباید میرفت و همه مدل خونی دم دستاش بود. میگفتن بعضی وقتها از مریضها بیشتر از مقدار لازم خون میگرفت و شیشههای خون رو توی فریزر خونهاش نگه میداشت.
استوارت قد بلند و شیک و پیک بود و روی گونهی راستاش یه چال داشت. از همکارهاش خوشلباستر بود؛ شلوار خاکی و پیرهنهای اتو شده تن میکرد و حتی بیرون از بیمارستان هم روپوشاش رو در نمیآورد. نکتهای که بعداً باعث گرفتار شدناش شد.
استوارت قبل از تولد بجر رفته بود توی توفان صحرا (جنگ خلیج) خدمت کنه. سال نود موقع برنامهی آموزشی نیروهای مسلح توی شهر تروی میزوری (Troy, Missouri) با جنیفر آشنا شده بود. هر دوشون اونجا آموزش خدمات پزشکی میدیدن. جنیفر یادش میاد: «مرد قشنگی بود. موهاش کوتاه بود، خوب لباس میپوشید، روی لپاش هم که چال داشت.» پنج ماه بعد شروع کردن با هم زندگی کردن و جنیفر حامله شد. حرفاش رو زدن که نامزد بشن، ولی خوب، هیچوقت این کار رو نکردن.
جنیفر خودش هم اعتراف میکنه که دنبال مردهای مشکلدار میرفت. چند سال بعد از جداییاش از استوارت، توی یه گزارش پلیس گفته بود که رابطهشون ناپایدار بوده. به بازجو گفته بود کتکاش میزده، کبودش میکرده، گازش میگرفته حتی. گفته بود وقتی عصبانی میشد تهدید میکرد که بهش آمپول هوا تزریق میکنه تا آمبولی کنه. گفته بود دسامبر سال ۱۹۹۰ که بجر رو حامله بوده، استوارت ازش خواست با هم رابطهی جنسی داشته باشن، قبول که نکرد، دستش رو تا مچ توی واژن جنیفر کرد و گفت تو رو برای بقیه هم خراب میکنم. اون موقع بازداشت شد، از زندان زنگ زد به جنیفر معذرتخواهی کرد و گفت میره دنبال درمان، اون هم شکایتش رو پس گرفت.
استوارت یه وقتایی مهربون هم بود. قبل از تولد بچهشون، یه شعر در مورد مقام و منزلت والدین قاب کرد و داد به جنیفر. قبل از این که بره به جنگ خلیج، با هم در مورد این که بزرگ کردن یه پسربچه چطوریه حرف میزدن. میخواستن اسم کوچیک استوارت رو روی بچه بذارن تا اگه برای اون توی جنگ اتفاقی افتاد، اسماش باقی بمونه. بعد از زایمان به جنیفر زنگ زد. میخواست بدونه قد و وزن بچه چقدره. با خوشحالی ازش پرسید: من یه پسر دارم؟ بجر ۲۴ فوریهی سال ۱۹۹۱ به دنیا اومد.
چند ماه بعد از جنگ برگشت. جنیفر توی فرودگاه رفت به استقبالش. استوارت پسرش رو بغل کرد و اشکاش سرازیر شدن. روز شکرگزاری و کریسمس رو با هم مثل یه خونواده گذروندن. استوارت اخلاقاش به نظر بد نمیاومد، برای جنیفر در باز میکرد، دستش رو میگرفت، میبوسیدش و یه حرفهایی از نقشههاش برای آینده میزد، اما ضمناً یه بار وسط دعوا با مشت زده بود شیشهی جلوی ماشین رو شکسته بود. بالاخره جنیفر بهش گفت دیگه نمیخواد باهاش باشه، اما استوارت گفت خودش تصمیم میگیره کی بره. دو سه روزی رفت، یه مدت کوتاهی برگشت خونه و بعدش دوباره رفت.
جنیفر جز بجر، یه دختر دیگه هم از یه مرد دیگه داشت. ماماناش بهش گفت کلهشقی نکنه و به زندگیاش بچسبه. جنیفر هم در نهایت رفت دنبال مشاوره و درمان استرساش. اما استوارت همچین کاری نکرد. به جاش شروع کرد به پرسیدن این سوال که اصلاً من پدر واقعی این بچهام؟ خرج بجر رو هم دیگه حاضر نبود بده تا بعد از آزمایش DNA که مجبور شد. کمکم، این پدر متزلزلی که یه روز بچه رو میخواست و یه روز نه، از زندگی دوست دختر سابقش خارج شد.
یه روز توی ماه فوریهی سال ۱۹۹۲ جنیفر زنگ زد محل کار استوارت. میخواست براش پیغام بذاره که پسر یازدهماههشون رو به خاطر حملهی شدید آسم آورده بیمارستان سنت جوزف (St. Joseph) و الان زیر سِرُمه. اون موقع با استوارت ارتباط و تماسی نداشت، اما فکر کرد خبر بیماری بچه رو باید بهش بده. یادش مونده خانمی که تلفن رو جواب داد، سوال خیلی عجیبی از پرسید. گفته بود: «مطمئنین با همین برایان استوارت کار دارین؟ برایان که پسر نداره.»
استوارت تصمیم گرفت سری به بجر بزنه. با کت سفید آزمایشگاهش رفت بیمارستان و پهناش کرد روی صندلی راحتی مخصوص همراه. جنیفر که همراه بجر بود، توی شهادتاش گفت به نظرش عجیب اومد که استوارت گفت کتام رو آوردم که توی ماشین نمونه. با هم حرف زدن و جنیفر گفت تشنهاش شده. استوارت گفت پیش پسرشون میمونه تا اون از اتاق بره بیرون، یه کم استراحت کنه و یه نوشابهای چیزی بخوره. تقریباً یه ربع این دوتا با هم تنها بودن. جنیفر که برگشت توی اتاق، دیدم استوارت نشسته روی صندلی راحتی، بجر توی بغلشه و داره جیغ میزنه.
چهار سال بعد، یه پروندهی عجیب اومد زیر دست کارآگاه کوین ویلسن (Kevin Wilson) از کلانتری شهرستان سنت چارلز. یه بچه بدون این که در معرض هیچ عامل خطر شناختهشدهای باشه، توی بیمارستان کودکان سنت لوییس به خاطر عوارض ویروس HIV در حال مرگ بود. تا پنج سالگی با مادر مجردش زندگی کرده بود، مدتها مریض بود و کسی نمیتونست بیماریاش رو تشخیص بده تا وقتی که دکترها خوناش رو برای تشخیص یه سری بیماری غیرمعمول هم آزمایش کردن؛ از جمله بیماریهای نادری که فقط توی کشورهای خارجی شیوع داشت. مثل ایدز.
مادرش تا ماهها نمیدونست چه مشکلی برای پسربچه پیش اومده؛ تا بالاخره یاد یه دعوای بدی افتاد که سرِ مخارج بچه با استوارت داشت. اون موقع بجر هنوز نوزاد بود. استوارت بر اساس مدارک دادگاه به جنیفر گفته بود وقتی برم، برای همیشه میرم. هیچی هم پشت سرم نمیذارم که من رو به شماها مربوط کنه. لازم نیست بابت مخارج بچه خیلی مزاحم من باشی، به هر حال پسرت زیاد زنده نمیمونه. جنیفر پرسیده بود منظورت چیه و استوارت گفته بود فکرش رو نکن، من فقط میدونم پسرت پنج سالگی رو نمیبینه.
کارآگاه ویلسن، یه مرد تر و تمیز با سبیل شستهرفته، بهیار هم بود؛ بنابراین اون موقعی که مردم هنوز درست نمیدونستن ویروس HIV چطور پخش میشه، با راههای انتقالاش آشنا بود. اون با اعضای خانواده، دوست و آشناها، پرستارهای قبلی بچه، دکتر خانوادگی و متخصص اطفالاش صحبت کرد، بیشتر از سی نفر رو که توی شش سال گذشته با بجر در ارتباط بودن، برای آزمایش خون فرستاد به ادارهی بهداشت سنت لوییس. هیچ کدوم آلوده نبودن. فقط استوارت بود که به خون آلوده به ویروس HIV و همینطور به پسرش دسترسی داشت، میدونست چطوری خون تزریق کنه و ضمناً برای این کار یه هدف مهم هم داشت: این که دیگه هزینههای پسرش رو نده.
ویلسن شروع کرد به مدرک جمع کردن تا ثابت کنه وقتی استوارت سال ۱۹۹۲ رفت توی اتاق ۲۳۸ بیمارستان سنت جوزف، یه شیشه خون آلوده به ویروس HIV رو از محل کارش برداشته بود، توی جیب روپوشاش گذاشته و همراه خودش آورده بود، یه سوزن پروانهای رو با یه شلنگ کوچیک وصل کرده بود به شیشهی خون و ویروس رو به پسرش تزریق کرده بود.
ویلسن مشکوک بود که همین کار باعث شده اون موقع بچه تب و ناله کنه، چون بدنش به تزریق خون آلوده واکنش همولیتیک داده بود. اون موقع دکترها نفهمیده بودن دلیل تب ناگهانی و افزایش ضربان قلب بجر چیه و بعد از کنترل دمای بدن و ضربان، اون رو فرستاده بودن خونه. اما طی هفتههای بعدی، جنیفر دید که کوچولوی شیطون و پرجنبوجوشاش یواش یواش داره حالاش بد و بدتر میشه. حدود چهار سال مادر بجر اون رو از این دکتر به اون دکتر برد تا بلکه بتونن تشخیص بدن مشکلاش چیه؛ اما هیچ کس نفهمید.
بجر با تموم بچگیاش فهمیده بود چه اوضاع بدی داره و خیلی ترسیده بود. میگه یادم میاد شبها با گریه از خواب میپریدم و جیغ میزدم مامان نذار بمیرم. بالاخره متخصص اطفالی که پیشاش میرفت، خواست خوناش رو برای HIV هم آزمایش کنن. نتیجه که اومد، براش تشخیص ایدز داده بودن با سهتا عفونت فرصتطلب. [Opportunistic infection عفونتیه که با ضعیف شدن سیستم ایمنی توی بدن ایجاد میشه و یکی از دلایل اصلی مرگ و میر توی بیماران مبتلا به اچآیویه.] دکترها به این نتیجه رسیدن که هیچ امیدی به زندهموندناش نیست و حداکثر پنج ماه فرصت داره؛ با این حال درمانش رو با تمام داروهای موجود شروع کردن.
ویلسن شروع کرد به تعقیب استوارت، بالاخره توی پارکینگ بیمارستان باهاش روبهرو شد و اون رو کشون کشون برد پاسگاه برای بازجویی. بازجویی بیشتر از هشت ساعت طول کشید و استوارت تقریباً هیچی نگفت، فقط زل زده بود به دیوار.
ویلسن میگه: «اون خیال میکرد هیچکس اینقدری زرنگ نیست که بتونه محکومش کنه. من بهش گفتم پسرت به این بیماری وحشتناک مبتلا شده و هیچ دلیل منطقیای براش وجود نداره. گفتم جلوی هیئت منصفه نشون میدم چه هیولایی هستی. اون موقع همهمون فکر میکردیم برایان کوچولو هر لحظه ممکنه بمیره.»
محاکمه شروع شد و ضمن اون، دادستان از چندتا ماجرای عجیب مربوط به گذشتهی استوارت پرده برداشت. الیزابت استولتی (Elizabeth Stolte) خانمی که بعد از جداییاش از جنیفر باهاش ازدواج کرده و سریع جدا شده بود، توی دادگاه شهادت داد، گفت رفتارش خشونتآمیز بوده و حرفهای جنیفر رو تایید کرد. گفت: «اون موقع که ازدواج کرده بودیم چند بار من رو تهدید کرد و گفت اگه کوچکترین کاری مقابلاش انجام بدم، راههایی برای خلاص شدن از دست مردم بلده که هیچوقت پای خودش وسط نیاد.»
یکی از رفقاش توی گارد ملی هم یادش میاومد که برایان همچین حرفی زده. گفت توی ماشین بودیم و اون گفت اگه کسی سر به سرش بذاره، یه چیزی بهاش تزریق میکنه که نفهمه از کجا خورده.
استوارت به نظر گناهکار میاومد. ویلسن [توی دادگاه] گفت: «این آدم شیطانصفته، وقتی ویروس HIV رو به پسرش تزریق میکرد، کاملاً قصد داشت اون بچه رو بکشه.»
در مقابل، وکلا میگفتن از راههای دیگهای هم امکان داره ویروس وارد بدنش شده باشه؛ از سرنگهایی که خواهر هروئینی جنیفر یا دوستهاش توی خونهشون جا میذاشتن، ممکنه مورد سوءاستفادهی جنسی واقع شده باشه، یا به خاطر یه اشتباهی وقتی که توی بچگی بیمارستان بستری بوده، حتی اگه هیچکدوم از این دلایل هم باعث بیماریاش نبود، ممکن بود از راهی که هنوز کشف نشده مبتلا شده باشه.
اعضای هیئت منصفه تحت تاثیر این حرفها قرار نگرفتن. اولاً که هیچ نشانهای از تجاوز جنسی به بجر وجود نداشت، دوما آزمایش HIV خواهر جنیفر و دوستهاش همه منفی بود. تازه نمونههای خون مربوط به قبل از فوریهی ۱۹۹۲ بجر هم HIV منفی رو نشون میدادن.
راس بیولر (Ross Buehler)، دادستان دادگاه توی سخنرانی آخر خودش گفت شواهر غیرمستقیم مثل رشتههای طناب میمونن. تعداد زیادی از این رشتهها کنار هم جمع شدهان و طناب محکمی رو شکل دادهان که تاب سنگینی حکم محکومیت رو داره.» بعد دست کرد توی جیب کتاش، یه چیزی رو درآورد گرفت بالا، چیزی که اینقدر ظریف و کوچیک بود که راحت به چشم نمیاومد: یه سوزن پروانهای.
بجر اینقدری سالم موند که بتونه بره مهدکودک، اما مجبور بود یه کولهپشتی مخصوص پشتاش بندازه که با لولهی بلند به یه سوراخ توی معدهاش متصل بود و مواد غذایی مایع رو مستقیم وارد بدناش میکرد. چون خوردن هر جور غذای معمولیای –مثل پیتزا- باعث میشد بالا بیاره. جنیفر از کارش استعفا داد و از کالج هم اومد بیرون تا تماموقت بمونه خونه و مراقب پسرش باشه. از کوپنهای غذا استفاده میکردن و تحت قانون مراقبت رایان وایت بودن که یه مبلغی رو به خانوادهی بیماران مبتلا به ایدز اختصاص میده.
داروهای ضدویروسی تاثیر کردن و بجر بزرگتر میشد. جنیفر به سختی برای فرستادنش به مدرسه تلاش کرد و هر چیزی که در مورد HIV میدونست، به مسئولان مدرسه یاد میداد. هرچند آخرش هم بجر مجبور بود از یه دستشویی مخصوص خودش استفاده کنه، با اتوبوس مخصوص دانشآموزانی که مشکل روانی داشتن بره و بیاد و حق نداشت از آبخوری مدرسه آب بخوره. هشتاد درصد از شنواییاش رو به خاطر استفاده از یه دارویی به اسم آمیکاسین از دست داده بود. این دارو باعث شده بود انتهای اعصاب گوشاش از بین بره. به خاطر مشکل شنوایی، در حرف زدن هم یه مقدار مشکل پیدا کرد.
بجر از یه سمعک بزرگ استفاده میکرد که باعث میشد گوشهاش جلو بیاد. سمعک با سیم به یه کیف کمری که مجبور بود استفاده کنه متصل بود. اختلال گفتاری داشت که باعث میشد به نظر کمهوش بیاد. نه میتونست فوتبال بازی کنه، نه بره توی تیم کشتی. حتی نمیتونست عضو گروه پیشاهنگها بشه، چون سردستههای گروه میدونستن HIV داره و میترسیدن. کلاس پنجم که بود، همکلاسیها انداختناش کف دستشویی و صداش زده پسرهی ایدزی.
از اسم خودش متنفر بود. حتی وقتی بچه بود میفهمید که اسماش مثل پدرشه. هشت سالاش که شد، تصمیم گرفت اسماش رو بهطور قانونی عوض کنه. میخواست اسماش رو بذاره برندن، یا شاون (Brandon or Shawn). اما مادرش بهش اصرار کرد اگه واقعاً میخواد همچین کاری کنه، فقط املای اسماش رو عوض کنه. گفت اسمات بخشی از وجود توئه. اون هم قبول کرد و اسماش رو با یه املای جدید که به نظرش باحال میاومد نوشت و داد به قاضی: بریان (Brryan). فامیل مادرش رو هم برای خودش برداشت.
بریان به خاطر دعوا با بچههایی که هلاش داده بودن سمت دیوار و انداخته بودنش زمین یه مدت از مدرسه اخراج شد. به خاطر بالا رفتن مقدار ویروس HIV توی خوناش، بیشتر کلاس نهم رو از دست داد. به خاطر داروها نزدیک بیست ساعت در روز میخوابید. هنوز مریض بود و اسم جدیدش این واقعیت رو عوض نکرده بود. مردم هنوز فکر میکردن قراره بمیره. خودش هم بعضیوقتها همین رو آرزو میکرد.
با این حال، زنده موند. توی کمپ کیندل (Camp Kindle) نبراسکا، توی اردوی مخصوص بچههای مبتلا به HIV، قرار شد هر کدوم از بچهها یه اسم مستعار از طبیعت برای خودشون داشته باشن. یکی از مشاورها براش لقب بجر رو انتخاب کرد که معنی گورکن میده. همونجا بود که بجر اعتماد به نفساش رو به دست آورد و فهمید آدمیه که حرفی برای زدن داره. تا آخر دبیرستان، یه اسم و رسم مختصری برای خودش به هم زد و سخنرانیهای عمومی برگزار میکرد. اوایل، کارش رو تو محدودهی سنت چارلز و اطرافش شروع کرد، توی تلویزیون محلی چندتا برنامه اجرا کرد و در نهایت با تویوتا کمری خانوادهاش ۱۰۲ هزار مایل روند و به ۲۵تا ایالت سر زد.
سال ۲۰۰۹ توی یه جشن خیریه برای کودکان و خانوادههای مبتلایان HIV که به میزبانی آلیشیا کیز (Alicia Keys) برگزار میشد، بجر نشسته بود سر میز ساموئل ال. جکسن (Samuel L. Jackson). تصمیم گرفت سر حرف رو باز کنه؛ گفت آقای جکسن، خیلی از دیدنتون خوشبختم، منم آقای جکسن هستم. ستارهی سینما خندید، و وقتی بجر داستان زندگیاش رو براش تعریف کرد، خیلی تحت تاثیر قرار گرفت، چنگال گرونقیمتش رو کنار گذاشت و گفت wow, wow.
یه بعدازظهر تابستونی، یه نفر از در شیشهای رستوران زنجیرهای چیکفیله (Chick-fil-A) توی شهرستان سنت چارلز اومد داخل. یه جوون بیست و سه ساله بود با ۱۸۲ سانت قد و پوست آفتابسوخته. کلیدهاش از زنجیری که دور روناش بسته بود آویزون بودن. موهای بههم ریختهاش رنگ روشنی داشت و نوکشون به خاطر آفتاب روشنتر بود. این جوون، بجر بود.
دخترهای پشت کانتر با خجالت خندیدن. کتونی کانورس پاش بود با جوراب آبی روشن. برای جوونی که سفارش میگرفت سر تکون داد و جوون هم جواباش رو داد. قبلاً توی Chick-fil-A کار میکرد، ساندویچ مرغ و سیبزمینی سرخکرده تحویل مشتریها میداد.
عینک آفتابی رو از روی چشماش برمیداره. روی گونهی راستش یه چال عمیق داره. یه حالت بیهوای باحالی توی حرکاتش داره که دیگه تبدیل شده به شخصیتاش. یه هشتگ #badgerswagger توی شبکههای اجتماعی داره که هر وقت کار احمقانه یا بامزهای انجام میده، مثلاً لباس موزی به تن، چمنهای حیاط رو کوتاه میکنه، پای عکس یا نوشتههاش میذاره. حتی برای مدل ادا کردن کلمههاش هم از این هشتگ استفاده میکنه. بعد از این که هشتاد درصد شنواییاش رو از دست داد، این مشکل خفیف توی حرف زدن براش پیش اومد. خودش میگه بامزه حرف زدنام لهجهی خودمه.
دو روز از روز پدر گذشته و پدر بجر بیشتر از پونزده ساله که توی یه زندان فوق امنیتیه. سر غذا بجر به روزنامهنگاری که باهاش مصاحبه میکنه میگه: «واقعیتش من در مورد روز پدر توییت هم کردم. معروفم به این که در این مورد جک میسازم. بعضی از این شوخیها هم مردم رو –مکث میکنه یه قلپ نوشابه میخوره- معذب میکنه.»
شوخیهای بجر توی این مایه است که مثلاً یه تیشرت نارنجی جلوی خودش میگیره و میپرسه با این شبیه بابام میشم یا نه. یا از یه پلاک ماشین توی اینستاگرامش عکس میذاره و میگه این هنر دست بابامه. توی توییترش از اون جکهای معروف Knock, knock. Who’s there مینویسه: تقتق. کیه؟ هر کی هست، بابام نیست.
الان اوضاع زندگیاش نسبتاً روبهراهه. مقدار داروهاش رسیده به روزی فقط یه دونه قرص. البته هنوز یه سری مشکل پوستی و خستگی داره و هر سه ماه یه بار باید بره دکتر آزمایش خون بده.
به خبرنگار میگه: میتونستم بشینم از دست این وضعیت حرص بخورم، یا بشینم باهاش حال کنم. یه هشتگ درست کردم در مورد مشکلات ناشنوایان: #deafguyproblems. ترجیح میدم جای جدی بودن، بامزه باشم. زندگی یعنی تفریح و ماجراجویی. اگه میخواهی در مورد بچهی نامشروع بودن، بدون پدر بزرگ شدن، درست نشنیدن یا HIV مثبت جک بسازی، حتماً این کار رو بکن. من خودم خودم رو مسخره میکنم که بقیهی مردم این کار رو نکنن.
[Game of Thrones دیدی؟ این تیکهی حرفش خیلی شبیه حرف تیرین لنیستر به جان اسنوئه: Let me give you some advice bastard. Never forget what you are. The rest of the world will not. Wear it like armor, and it can never be used to hurt you. به نظرم بامزه است که بهش اشاره کنی، سریال پرطرفداری هم هست و اکثراً –بهخصوص توی ژانر مخاطبای پادکست- دیدهان و میگیرن چی میگی.]نمیشه این رو نادیده گرفت که تحقیر بجر نسبت به خودش، یه مکانیسم دفاعیه برای سرکوب خشمی که از دوران کودکی همراهش بوده. با این حال، اگه این خشم هنوز هم وجود داره، اینقدر عمیق توی خودش دفناش کرده که نمیتونه متوجهاش باشه. با بجر که وقت بگذرونی، آدم صاف و سادهای رو میبینی که قبول کرده این وضع زندگیشه و باهاش کنار اومده.
میگه: فکر کنم به نظر آسون میاد. ولی من و پدرم… چطوری توضیحش بدم؟ مثل اینه که ببینی یه نفر روی اسکیتبرد از در و دیوار بالا میره. طرف مدت زیادی تمرین کرده و زمان گذاشته، حرکتاش هم حرفهای و تمیز از آب درمیآد، اما تو که سعی میکنی انجامش بدی، میبینی اونقدرهام آسون نیست.
دوستدختر پیدا کردن براش سخته. تا حالا بیشتر از یه رابطه رو مجبور شده بعد از دخالت پدر و مادر دخترا تموم کنه. پدرا معمولاً تا وقتی که قضیه جدی بشه ازش خوششون میاد. این ماجراها برای بجر پیچیدهتر هم هست، چون واقعاً دلش میخواد پدر بشه. اون برای خودش یه رویا، یه برنامهای داره که میخواد به نسل بعد از خودش انتقال بده. میگه یه کاری هست به اسم sperm washing که باعث میشه HIV به بچه منتقل نشه (این کار یعنی جدا کردن اسپرم از منی. توی لقاح مصنوعی ازش استفاده میکنن و خطر انتقال ویروس HIV از پدر به بچه رو کاهش میده) حتی فکر کردن به بچهدار شدن باعث خوشحالیاش میشه. میگه: «فکر میکنم بابای باحالی بشم. ولی خب، اون بابایی که فکر میکنه باحاله، معمولاً باعث خجالت بچهها میشه. یه کمی از این بابت نگرانم. نمیخوام بچههام فکر کنن من باعث خجالتشونم.»
کلمهی بابا از دهناش نمیافته. در موردش زیاد با بقیه حرف میزنه؛ مثلاً میگه برام در مورد بابات حرف بزن، من دوست دارم داستان باباهای بقیهی آدما رو بشنوم. اما کلمهی پدر رو فقط در مورد برایان استوارت به کار میبره. دو بخش این کلمه رو به زور به هم جفت میکنه و با لهجهی خودش میگه: پِ-ذَ (Fah-thoh)
بجر هیچ وقت به زندانی شمارهی ۱۰۱۸۵۵۹ میزوری نامه نمینویسه. هیچ وقت به کانون اصلاح پاتاسی (Potosi) توی مینرال پوینت (Mineral Point) تلفن نمیکنه. برایان استوارت در زندگیاش هیچ نقشی نداره، توی چندتا عکس قدیمی که ازش مونده هست و وقتی که دوستای جدیدش میخوان داستان رو بدونن یا توی اخبار به بجر اشاره میشه، اسماش میاد.
میدونه که شبیه پدرشه. میدونه پدرش خواسته که اسم خودش رو روی اون بذارن. میدونه پدرش به جنیفر گفته بود پسر نداره؛ چیزی که با هر بار تعریفکردناش، سرش رو یه جوری با تاسف تکون میده که انگار هنوز نمیتونه باورش کنه. میدونه پدرش قبل از این که بره زندان، ماهی ۲۶۷ دلار براش خرجی میفرستاده. یه بخش از بجر به خاطر سکوت، به خاطر نداشتن اطلاعات کافی، متعجب و ناقصه. معما و بیماریاش، دوتا چیزیان که از پدرش براش باقی موندهان.
نمیدونه پدرش خبر داره که سازمان HIV خودش رو راه انداخته و اسمش رو گذاشت «امید حیاتی است» یا نه. که رفته کنیا و داستاناش رو برای بچههای مبتلا به HIV تعریف کرده، گفته ما محکوم به مرگ نیستیم و با آهنگ مایلی سایرس (Miley Cyrus) توی یه اتوبوس که توی کوهستان میچرخیده، خونده و رقصیده. نمیدونه پدرش خبر داره جلوی کنگره صحبت کرده یا نه. که پابرهنه با لباس مخصوص خودش اولین ضربه رو توی بازی بیسبال تیم سنت لوییس کاردینالز (St. Louis Cardinals) زده و داستان زندگیاش از تابلوی امتیاز ورزشگاه پخش شده.
همیشه با اطمینان از این که پدرش میخواسته اون رو به قتل برسونه حرف میزنه، اما انگار هنوز نتونسته این مسئله رو قبول کنه. دلایل و نظر خودش رو داره، میگه نمیخواست هزینههای من رو بده، میخواست مادرم رو آزار بده، اما هنوز نمیدونه واقعاً دلیل این کار پدرش چی بوده.
میگه: «من هیچ احساسی در مورد این آدم ندارم. اصلاً نمیشناسمش، فقط میدونم چیکار کرده؛ و فکر میکنم آدم باید برای کارهایی که میکنه جواب پس بده. شاید یه مقدار پشیمون شده باشه، شاید نظرش برگشته باشه. نمیدونم چه فکری میکنه، چیکار میکنه، اما از اونجا که بخشیدمش، تنها کاری که میتونم بکنم اینه که زندگیام رو بکنم و بهش نشون بدم چقدر قویام.»
در همین حالی که بجر -با این که هیچ کس انتظارش رو نداشت- داره زندگیاش رو میکنه، استوارت توی زندان کاملاً تنهاست. تحت مراقبته، چون بقیهی زندانیها میدونن چیکار کرده و چرا زندانیه. تقریباً با هیچ کس، چه داخل و چه خارج از زندان حرف نمیزنه، فقط گاهی وقتها نامه مینویسه.
وقتی جنیفر از بیمارستانی که استوارت توش کار میکرد شکایت کرد و ادعا کرد مسئولان اونجا باید متوجه میشدن همسر سابقش چه آدم خطرناکیه، استوارت یه جواب طولانی پر از ادعای علاقه به پسرش نوشت. «آدمهای خوبی که من رو میشناسن، در قلب و ذهنشون میدونن که من هرگز نمیتونستهام کاری که بابتاش متهم شدهام رو انجام بدم.» نوشته قبل از این که بدونه اون پسرشه، همیشه به فکر منافعاش بوده و در واقع خودش بجر رو نجات داده و مادرش رو متقاعد کرده سقط نکنه. نوشته پسرش رو بغل میکرده، آروغاش رو میگرفته، پوشکاش رو عوض میکرده، حماماش میکرده و تکوناش میداده تا خواباش ببره. نوشته: «به عنوان یه پدر، بیشتر از هر چیزی عاشق این بودم که لبخند ارزشمندش رو ببینم و صدای خندهاش رو بشنوم.»
نویسندهی این مطلب، موقع نوشتن مقاله یه بسته از طرف استوارت دریافت میکنه که یکی از دوستان خانوادگیاش پست کرده. توی بسته یه نامه بود که اینجوری شروع میشد: هیچ کس سعی نکرده داستان رو از زبون برایان بشنوه. توی نامه یه سری اتهام به مادر بجر، رسانهها و HIV زده شده. پسرش زنده است و توی فیسبوک به موفقیتهاش مینازه. منظور نامه اینه که پسر استوارت نه تنها زنده است، که سالم و سلامته. به عبارت دیگه، بجر اصلاً آلوده به HIV نیست و استوارت به اشتباه محکوم شده. توی بسته یه سری بروشور قدیمی در مورد راههای انتقال HIV بود با نامههای استوارت به فرماندار میزوری و همینطور نامههاش به موسسهی Midwestern Innocence Project که پروندهاش رو رد کرد. (این موسسهی غیرانتفاعی کار تحقیق، دادخواهی و تبرئهی آدمهای بیگناهی که به اشتباه محکوم شدن و زندانیان رو انجام میده.)
آخرش هم یه یادداشت مستقیم برای نویسندهی مقاله نوشته. توی این یادداشت خیلی صمیمیه، اول عذرخواهی کرده که داره با تاخیر جواب نامه رو میده، بعد میگه با چند شرط قبول میکنه باهاش مصاحبه کنه، یکیشون اینه که این عبارت رو بدون ویرایش توی مقاله چاپ کنن: «تست HIV پسر من به اشتباه مثبت اعلام شد.» همچنین میخواد مجلهی GQ حرفهای به اصطلاح علمی موسساتی رو چاپ کنه که معتقدن وجود ویروس HIV ثابت نشده یا تستهای تشخیصاش نادرستان.
نامهنگاری همینجا تموم شد و دیگه ادامه پیدا نکرد.
این روزا بجر توی یه خونهی کوچیک خارج از سنتلوییس زندگی میکنه که توی حیاطش یه مجسمهی فلامینگوی صورتی ایستاده. اسم خیابونشون هوپ درایوه (Hope Drive).
پول خرید این خونه از همون شکایت مادرش از بیمارستان بارنز (Barnes) و سیستم بهداشت اونجا دراومده. مادر و پسر اجازهی صحبت کردن در مورد این موضوع رو ندارن، ولی غرامتی که از اونجا گرفتهان، پول خوبی بوده و کمک کرده زندگی بجر راحت بگذره.
خونه پر از عکسهای بجره. خیلیهاشون اون رو توی کمپ کیندل نشون میده؛ جایی که زمان بچگی با کلی مشکل توش پا گذاشت و بعداً به عنوان مشاور ازش فارغالتحصیل شد. یکی از اولین شبهایی که توی اردوگاه بود، یکی از مربیها اون رو جلوی بقیه بلند کرد و اینجوری معرفیاش کرد که: «اون یه معجزهاس.» اون موقع بجر فکر میکرد هیچ جایی توی جامعه نداره. میگه: «وقتی رفتم کلاس پنجم، تمام همسنوسالهام هر روز از من فرار میکردن، انگار من تفنگی چیزی داشتم. گذاشتن باور کنم یه موجود غیرطبیعی هستم که روی زمین جایی برای من وجود نداره. انگار نه فقط بچهی بدی هستم، که قراره پا جای پای پدرم بگذارم.»
روی دیوار بیرون خونهی بجر پر از نوشتههائیه با گچهای رنگارنگ و قابل شستشو: وقتی من به دیدناش رفتم بزرگ نوشته بود به عمارت جکسن خوش اومدین؛ چون قرار بود برادرهاش کلتین (Colttyn) 16 ساله و ریدن (Raydden) 14 ساله همراه خواهر دوازده سالهشون شنین (Shannyn) بیان یه مدت باهاش زندگی کنن.
جنیفر الان ششتا بچه از پنج نفر داره. به نظر بجر بعضی از آدمهایی که بعد از پدرش توی زندگیشون اومدن، خیلی هم از اون بهتر نبودن. یادش میاد که مادرش رو میزدن، بچهها رو ول میکردن و همهچی رو با خودشون میبردن. جنیفر دوست داشت بچهها توی مدرسهی بهتری درس بخونن و ضمناً آخرین دوستپسرش هم تهدیدش کرده بود، بنابراین بچهها رو فرستاد پیش پسر بزرگش. بجر جای خالی پدر رو برای این بچهها پر کرد. پسری که بدون پدر بزرگ شد، پدری کردن رو یاد گرفت.
جنیفر میگه: «من توی زندگیام انتخابهای بدی کردهام. برایان استوارت به من میگفت من آلودهام. این حرف باعث شده بود من توی رابطههام هیچ امیدی نداشته باشم. وقتی فکر کنی از زنهای دیگه کمتری، انتظار نداری بتونی یه رابطهی نرمال و معمولی داشته باشی. ولی دارم روی خودم کار میکنم.»
بودنِ بچهها روی بجر تاثیر خوبی داره. دوست داره توی بزرگ کردنشون کمک کنه، به درس و مشقشون میرسه و حواسش به خورد و خوراکشون هست. میگه دیدن آدمهای ناجوری که با ماماناش قرار میذاشتن و مثل آشغال باهاش رفتار میکردن، بهش کمک کرد یاد بگیره آدم بد چطوریه. میگه یه خوبی دیگهی ابتلا به HIV و این که پدرم من رو ول کرد، این بود که آدم ممکنه توی زندگیاش در نهایت نفهمه باید چطوری باشه، اما سر اون قضایا من یاد گرفتم چطوری نباشم.
بجر توی سخنرانیهاش از مادرش به عنوان منبع الهامش یاد میکنه؛ کسی که خیلی چیزها رو توی زندگیاش از دست داد تا بتونه بهش کمک کنه زنده بمونه. میگه ما حق انتخاب داریم که چطور آدمی باشیم.
سال ۲۰۱۳ بجر برای آخرینبار رفت به بیمارستان کودکان سنت لوییس تا آخرین چکآپش رو انجام بده. بهش گفتن دیگه بزرگسال حساب میشه و نمیتونه کارهای پزشکیاش رو اونجا انجام بده. همه حسابی باهاش صمیمیان؛ توی تموم این سالها شاهد مبارزهاش برای زندهموندن بودن، دکترها بریدههای روزنامه در مورد داستان زندگیاش رو میزدن به دیوار، پرستارها باهاش خوش و بش میکردن و بعد از خونگیری، یه آبنبات بهش جایزه میدادن. روز آخر همه باهاش خداحافظی کردن، ازش خواستن بهشون سر بزنه و اونها رو از خودش بیخبر نگذاره. بجر بعد از دیدهبوسی و خداحافظی، با یه چسب زخم روی بازو و یه آبنبات چوبی گوشهی دهن، از بیمارستان بیرون رفت.
نویسنده: Justin Heckert
مترجم: هدیه کعبی