حامد قدیری؛ پادکست لوگوس
[این نوشته بهمنماه ۱۳۹۶ نوشته شده است.]
قهرمانان قصهها تا زمانی که گمان کنند داشتههایی مثل داشتههای باقی مردم دارند قهرمان نمیشوند و قهرمانی نمیکنند. در عوض، ماجراهای قهرمانی از آنجا شروع خواهد شد که قهرمان به «امکانات خارقالعاده»ی آنچه در اختیار دارد پی ببرد. و نیز صنعتگر زمانی به اوج صنعت میرسد و استاد میشود که همهی امکانات ابزارها و صنعتش را بشناسد و فوتوفنی نباشد مگر حکشده در ذهن او. و نهایتا دوستدارِ روایت زمانی راوی میشود که همهی امکانات روایت را بشناسد و قدرت آن را با گوشتوخون خود لمس کند.
پادکست چنل بی یکی از نمونههای خوب «روایت» است. علی بندری ــراوی این پادکستــ در ابتدای اپیزود ۳۰ نکتهای گفت که ــبه زعم منــ همان التفات به امکانات روایت بود:
«اتفاق همان اتفاق است. ولی قصهی آن را چند جور میتوانی بگویی. دادگاه محل رقابت قصهگوهاست. فکت که همان فکت است. اما وکیل و دادستان، یا دو طرف دعوا، هرکدام قصهی خودشان را تعریف میکنند. آن چیزی که باعث میشود یکی ببرد و یکی ببازد، همین کیفیت قصه است. اپیزودبهاپیوزد که جلو میآییم … چیزی که خودم یاد میگیرم این است که دربارهی یک واقعه چند جور قصه میشود گفت و بسته به اینکه قصه را چهطور بگویی یا کدام قصه را دوست داشته باشی یا کدام را باور کنی، قضاوتهای مختلفی میشود کرد.»
علی بندری در اینجا از نحوهی روایتآلود شدن قضاوتهای ما سخن میگوید. من اگر بودم، میپرسیدم «آیا قضاوتی فارغ از روایتها وجود دارد؟» و دوست داشتم پاسخ بشنوم که «خیر! همه چیز ذیل روایتها معنا مییابند و قضاوت میشوند.» هرچند این سوال و جواب مقدر اتفاق نیفتاد، اما بهگمانم بین حرف علی بندری و این سوال و جواب فاصلهی اندکی در کار بود. به همین خاطر، معتقدم که حرف علی بندری ــچه خود بداند و چه نداندــ حاوی التفاتی به قدرت شگفتانگیز و دایرهی حضور روایت است.
وقتی این عبارتها را از زبان علی بندری شنیدم، دلم پر از شعف شد. حس میکردم چیزی که من دوست میداشتم اتفاق بیفتد پدیدار شده و بهوضوح بر زبان علی بندری جاری شده. اما این شعف طولی نکشید.
سه چهار هفته بعد، اپیزود ۳۳ را شنیدم. اینبار در پایان اپیزود علی حرف دیگری زد: «من [در ابتدای اپیزود ۳۰] گفتم که دادگاه صحنهی رقابت روایتهای مختلف از یک رویداد است و هر کس روایت بهتری ارائه کند برنده میشود. این یکی از معدود حرفهاییست که از خودم زدهام. بعدا متوجه شدم که این حرف را هم نباید میزدم چون حرفی سطحیست و حداقل در این شکل کلی که من گفتهام غلط است … فقط در یک نظام حقوقی، نظام حقوقی کامنلا و در یک نوع پروندهی خاص توی اینهاست که شاید بشود چنین حرفی زد که روایتها مهم است. آنجا هم این تصویری که از سریالها داریم که انگار دادگاه جاییست که انگار آدمها میآیند روایتهایشان را تعریف میکنند و هر کس که روایتش چفتوبست بهتری داشته باشد برنده است، تصویری هالیوودی است.»
اگر آن نقلقول اول را التفات به امکانات روایت بدانیم، این نقلقول رسماً آن را زیر سوال میبرد. من اما میخواهم نشان دهم که همان نقلقول اول درست است و قدرت روایت آنچنان است که آنچه دربارهی کامنلا و … گفته شده ربطی به قدرت روایت ندارد؛ زیرا بدون روایت، سخن گفتن از واقعیت و حقیقت بیمعناست. بنابراین، در بندهای بعدی تلاش میکنم تا جایی که ممکن است این ایدهام را روشن و واضح توضیح بدهم.
* * *
پادکست چنل بی هم از جهت فرم به روایت وابسته است و هم از جهت محتوا. از جهت محتوا که تا حد زیادی مشخص است؛ قصهای که میشنویم بهنوعی روایت است. اما وجه غالباً مغفول ماجرا آنجاست که فرم پادکست (نه فقط پادکست چنل بی بلکه هر نوع پادکستی از آن حیث که تریبون است) با مفهوم روایت پیوند خورده است. اگر اجمالا بخواهم این پیوند را نشان دهم، میتوانم از این سوال شروع کنم که «تکنولوژیِ تریبونهایی مانند شبکههای اجتماعی و پادکستها و چیزهایی از این دست در مقامِ پاسخ به کدام نیاز بشر طراحی شده است؟» برای توضیح و تفصیل بیشتر در باب این سوال، بهتر است کمی تاریخ اندیشه و فلسفه ــالبته تا حد امکان به زبان ساده و غیرفنیــ بگویم. امیدوارم که از دل این توضیحات فلسفی، بتوانم اهمیت روایت در چنل بی را نشان دهم.
* * *
یکی از مسائل اصلی فلسفه نسبت میان ذهن و جهان خارج از ذهن است؛ به این بیان که چهگونه محتویات ذهنی با مابازاهایشان در جهان خارج مرتبط میشوند و با آنها مطابقت مییابند. مُثل افلاطونی در مقام پاسخ به این مسئله (در کنار برخی مسائل دیگر) طرح شده بود. جناب ارسطو نیز دوگانهی صورت ـ ماده را در مقام حل این مسئله (و البته در کنار مسائلی دیگر) پیش نهاد.
اما در دورهی جناب دکارت، اتفاق شگرفی در قبال این مسئله افتاد. او نشان داد که ذهن و ماده (و به تبعِ آن: جهان خارج از ذهن) جوهراً جدا از یکدیگراند. بنابراین، این سوال پررنگتر شد که چهطور دو چیز که جوهراً از همدیگر جدا هستند میتوانند روی یکدیگر تأثیر بگذارند؟ چهطور ممکن است که ذهن حاوی محتویات درستی از جهان خارج باشد؟ پس انفکاک قاطع میان ذهن و جهان خارج منجر شد که دسترسی ذهن به جهان خارج به بحرانی برای فلاسفه تبدیل شود. هرچند دکارت راهحلهایی برای رهایی از این بحران ارائه کرد اما آنچه از او در تاریخ فلسفه به یادگار ماند، همان اشارهی او به بحران دسترسی به جهان خارج (و تسامحا: شکاکیت) بود. جناب هیوم با تکیه به همین دوگانه نشان داد که اساساً حکم کردن دربارهی جهان خارج از ذهن امکانپذیر نیست. و اگر متافیزیک در پی دستیابی به حقیقت عالَم است، و اگر نمیتوانیم هیچ حکمی دربارهی عالَم صادر کنیم، پس متافیزیک نیز بهکلی بر باد است.
اینجا بود که جناب کانت وارد میدان شد. او میفهمید که هیوم به چه بحرانی اشاره دارد و میدانست که بدون حل این بحران، سخن گفتن از متافیزیک و حقیقت عالم و … سخت بیبنیاد خواهد بود. پس تلاش کرد راهحلی برای این ایده به دست دهد. اما راه حل او چه بود؟
تا پیش از جناب کانت، دستکم دو اردوگاه بزرگ وجود داشت. برخی در مقابل دوگانهی ذهن ـ جهان خارج، اصالت و اولویت را به جهان خارج میدادند که طبق آن، جهان خارج دارای ساختاری یگانه و فینفسه میشد و ذهن صرفا آینهای بود که بیواسطه در برابر آن قرار میگرفت. بگذارید تسامحا نام این دیدگاه را «رئالیسم» بگذاریم. در مقابل، دیدگاهی بود که اصالت و اولویت را به ذهن میداد. طبق بیانی تسامحی از این نظر، ذهن بود که جهان خارج را برمیساخت و درواقع جهان خارجی در کار نبود. بگذارید تسامحا این دیدگاه را «نسبیگرایی» بنامیم. کار جناب کانت این بود که به دنبال راهی در میان این دو بگردد. او نشان داد که جهان مستقل از ذهن (نومن) وجود دارد اما اینگونه نیست که ذهن صرفا آینهای در برابر آن باشد. بلکه ما بر پایهی ساختارهای ذهنیمان دادههایی که از جهان خارج میگیریم را قالببندی میکنیم و جهانی از پدیدارها (فنومن) را میسازیم. عالَم فنومن همچون پردهای در میان ما و عالم نومن قرار میگرفت. ما هیچگاه به نومن دسترسی نداشتهایم و فقط بر اساس ساختارهای ذهنیمان جهان پدیدار را میدیدیم. بدینترتیب «ذهن» شأنی فعالتر در فهم جهان خارج پیدا کرد. ذهن دیگر آینهای صاف و بیآلایش نبود که منفعلانه در برابر جهان میایستد و هرچه در جهان اتفاق میافتد را بیکموکاست نشان میدهد. در عوض، حالا بر اساس ساختارهایی که داشت میتوانست در مفهومپردازی جهان نقشهایی ایفا کند. اما از آنجا که بهگمانِ کانت، ساختارهای ذهنی همهی انسانها شبیه یکدیگر بود، جهان به شکل یکسانی مفهومپردازی میشد.
پس از جناب کانت، فعالبودگی ذهن با استقبال زیادی نزد فلاسفه مواجه شد اما در ادامه، دو اتفاق دیگر افتاد: از یکسو، وجود جهان نومن زیر سوال رفت. وقتی من هیچ دسترسیای به این جهان ندارم، چهگونه میتوانم ادعا کنم که اصلا چنین جهانی وجود دارد؟ از سوی دیگر، یکسان بودن ساختارهای ذهنی انسانها نیز زیر سوال رفت. انسانشناسان و روانشناسان و زبانشناسان نشان دادند که انسانها بر اساس فرهنگ و تاریخ و زبان و نوع روانیشان عالَم را مینگرند و نحوهی نگرششان در نحوهی فهمشان تاثیر میگذارد. شاید بتوان منظرگرایی جناب نیچه را نمونهای از این دیدگاهها دانست.
قرن بیستم و بهخصوص نیمهی دوم آن پر بود از فلاسفهای که دال مرکزی فلسفهشان امری ذهنی/اینجایی بود. فوکو از گفتمان و اپیستمه سخن میگفت؛ پاتنم از شمای مفهومی؛ نلسون گودمن از نسخه یا روایت؛ لیوتار از روایت و فراروایت؛ فیشر از پارادایم روایی و … همهی اینها تا حدودی میکوشیدند نشان دهند که انسانها جهان را از دل اموری میفهمند که ممکن است به فراخور شرایط و وضعیتها تغییر کنند و خودِ انسانها در این تغییرات دخیلاند. فلاسفهی مختلف دربارهی اینکه این امور چه هستند اختلافنظرهایی دارند اما بگذارید از باب تسامح و صرفا برای راحتتر شدن ادامهی بحثمان، بپذیریم که آن امر ذهنی که نحوهی فهم ما از جهان را سروشکل میدهد همانا «روایت» است.
* * *
فیلسوف از کنج پستو سخن نمیگوید. حرفهایش در حد انتزاعیات بیربط به بطن زندگی نیست. در عوض، فیلسوف در مقام گزارش نحوهی مواجههی انسانهای اعصار گوناگون با هستی است. فلسفه، قرن بیستم را با این ایده آغاز کرد که ذهن در مقام برساختن جهان خارج فعالیت میکند و بدینترتیب، میتوان از منظرهای مختلفی به جهان نگریست و روایتهای متعددی از آن به دست داد. این سخن فلسفه به این معنا بود که آدمیان این عصر چنین مواجههای با هستی دارند. آنها دیگر گوششان بدهکار مرجع یگانهای نیست که از جهان مستقل از ذهن خبر بدهد و روایت واحد و بلامنازعی بسازد. هر یک از انسانها دوست دارد جهان را آنگونه که خود میخواهد توصیف و روایت کند و در یک نگاه تسامحی، معیار قاطعی برای برتری بخشیدن به یک روایت در مقابل روایات دیگر وجود ندارد. و این همانجاست که بشرِ مدرن نیازمند تریبونهایی برای ارائهی روایت خود است. تکنولوژی مدرن در تعامل با همین نیاز است که امکاناتی از جنس تریبونهای مجازی و واقعی را فراهم کرد تا همه بتوانند روایتشان را بسازند. فیسبوک، گوگلپلاس، تلگرام و پادکستها نمونههایی از این امکاناتاند که تا حدودی در پی شکسته شدن هژمونی روایت غالب و نیاز به ارائهی روایتهای متعدد از جهان، مورد اقبال قرار گرفتند.
البته مختصراً هم بگویم که فریب این ادعای خوشخطوخال را هم نخوریم که هرکس میتواند روایت خود را ارائه کند. عصر مدرن همانگونه که ادعا میکند امکان تعدد روایتها را فراهم کرده، خودش سعی میکند روایت مقبولش را آنچنان قدرت ببخشد تا به روایت غالب تبدیل شود و همه روایتهایشان را در نسبت با آن بسنجند. اما از این بحث بگذریم.
حالا میتوانم با تکیه به توضیحاتی که در بالا دادهام، به دو نکته اشاره کنم: یکم آنکه روایت و امکان روایتسازی از شرایط وجودی تکنولوژیهای مدرن مانند پادکست و موارد مشابه آن است. دوم آنکه در عصر مدرن، سخن گفتن از جهان مستقل از روایتها سخن بیمعناییست. همه چیز ذیل روایتها معنا مییابند و ذیل روایتهاست که میتوانیم به قضاوت بنشینیم. راوی دادههایی را که میگیرد بر اساس ساختار ذهنیاش معنادهی میکند و ذیل یک روایت به ما میدهد. هیچ امر معناداری خارج از روایت فهم نمیشود.
* * *
برگردیم به چنل بی و علی بندری. حق با علی بندریست. شاید «فقط در فلان نظام قضاییست که دادستان و وکیل روایتهای خودشان را طرح میکنند و برنده همانیست که روایت شستهرفتهتری میدهد.» اما بحث من چیزی بسیار فراتر از این حرفهاست. من با تکیه به توضیحاتی که بالاتر دادم مدعیام که روایت همان چیزیست که واقعیت و جهان را سروشکل میدهد. نهایتا میتوان گفت که همهی ما بر اساس تاریخ و جغرافیا و رسانههایمان «روایتهای مشترک» زیادی داریم که گاهی به چنان صلبیت و استواریای میرسند که «گمان میکنیم» واقعیتْ مستقل از ذهن و بلامنازع است. در چنین حالتی، میتوانیم خردهروایتها (مثل همان خردهروایتهای دادستان و وکیل) را با این روایت صلب مقایسه کنیم و داوریشان کنیم. اما نباید فراموش کنیم که همان چیزی که آنقدر صلب و جدی میانگاریمش، خودش از جنس روایت است و برساختهایست که در طول زمان در ذهنهایمان تهنشین شده.
من بهوضوح حرف علی بندری در آغاز اپیزود ۳۰ را درست میدانم و معتقدم مختصات عصر ما و آرای فلاسفهای که به این نکتهها ملتفت بودهاند پشتیبان این نوع نگاهاند.
قهرمانیهای قهرمان آن لحظهای شروع میشود که تازه به امکانات داشتههایش ملتفت میشود و دوستدار راوی آنگاه راوی میشود که شأن و قدرت روایت را دریابد و بداند روایتها هستند که جهانها را میسازند..
حقیقتش نمیدونم این مطلب رو جناب قدیری کجا قرار دادن اما اینجا اجمالا یک جواب میدم.
این که گفته شده هرکس که در بطن ماجرا بوده روایت خاص خودش رو از حقیقت داره درسته. به این مفهوم که من و آقای ایکس هر دو یک ماجرا را دیده ایم و سپس هر دو آن را با توجه به منافع، جهان بینی، شخصیت، نقطه نظر و خلاصه هر فاکتور تاثیر گذار دیگر آن ماجرا را روایت می کنیم. در این حالت احتمال اینکه هر دو روایت دقیقا یکسان باشد آنقدر ضعیف است که می توان آن را نادیده رفت. اما سوال اصلی این نیست که آیا دو نفر روایت یکسان از ماجرا دارند یا خیر؟ بلکه سوال اصلی این است که حتی اگر دو نفر روایت خودشان را داشته باشند حقیقت تغییر می کند؟ چیزی که صلب و ثابت است نه دیدگاه ما به ماجرا، که خود ماجراست و قبول که این ماجرا در نهایت به روایت تبدیل می شود (چرا که ماجرا در لحظه اتفاق می افتد و تمام می شود اما روایت تا ابد ادامه دارد) اما آیا اینکه ما روایت های متعدد از یک ماجرا داریم دلیل بر نسبی بودن خود اتفاق است؟ ابدا این گونه نیست.
به نظر شخص بنده در این موضع نیز برای اینکه تناقض حل شود می توان از مفهوم حجاب نادانی جان رالز استفاده کرد. جان رالز می گوید برای اینکه ما حکمی عادلانه بدهیم بهتر است در حجابی از نادانی قرار بگیریم و تمام منافع، جایگاه اجتماعی، ویژگی های شخصیتی و… را فراموش کنیم و سپس حکم دهیم. در مورد روایت نیز آیا اگر دو روایت را به فردی ارائه دهیم که دارای چنین ویژگی باشد یعنی شخصیتش، منافعش، جایگاه اجتماعی اش، جهان بینی اش و خلاصه تمام فاکتورهای تاثیر گذاری که روی قضاوتش تاثیر می گذارد حذف شود و فقط دارای خرد ناب باشد نمی تواند از منظری صلب و مطلق، واقعه را قضاوت کند؟ به نظر شخصی بنده اگر بتوانید دونفر را با چنین ویژگی بیابید قطعا دو جواب (نه کاملا ولی تا حدود زیادی) یکسان خواهید گرفت. اما شاید بگویید دو فرد که چنین ویژگی هایی داشته باشند دیگر دو فرد نیستند بلکه یک نفر هستند. بله حق با شماست. از طرفی ممکن است بپرسید چنین فردی امکان ندارد که وجود داشته باشد. باز هم حق با شماست. اما این را به رالز بگویید.
در نهایت به نظر بنده اگرچه روایت ها می توانند مختلف باشند اما اینها حقیقت را تخطئه نمی کنند. حقیقت آن چیزی است که صلب و یکتاست و با تغییر روایت تغییر نمیکند. اگر چه نمی توان حقیقت را مطلقا سیاه یا مطلقا سفید دید و این قضاوت را مشکل می کند اما این خاکستری بودن حقیقت به معنای نسبی بودن آن نیست. من یا یک آدم را به قتل رسانده ام یا نه. این یک حقیقت روشن و آشکار است. مشکل از جایی شروع می شود که میخواهیم بدانیم چرا چنین کرده ام. باز هم تنها یک حقیقت وجود دارد که اگرچه می تواند از علل مختلف ناشی شده باشد اما در نهایت یکتاست. حال وظیفه ی ما برای رسیدن به آن حقیقت یکتا چیست؟ این است که از بین روایات مختلف آنهایی را که با خرد ناب همخوانی دارد برگزینیم و به حقیقت نزدیک شویم. آیا به حقیقت مطلق می رسیم؟ ابدا اما آیا نمی توانیم به آن نزدیک شویم؟ مسلما.
به نظر بنده این دیالکتیک هست که می تواند ما را آن حقیقت مطلق نزدیک سازد. البته باید روایات را فارغ از نوع روایت شدنش دید. اینکه فردی بتواند با سفسطه، روایت خود را برحق نشان دهد ابدا با خرد همخوانی ندارد.
جناب قدیری به نظر شما پیشرفت های عصب شناسی و دستگاههای تصویر برداری مغزی تونستن واقعیت ذهن انسان را نشون بدن؟ و اینکه شما با نظر بعضی از دانشمندان عصب شناسی که معتقداند انسان دارای اراده ی آزاد نیست موافقید یا مخالف؟
ممنون از شما
جناب سبحانی نظر شما رو خوندم
دست روی نقطه ی حساسی گذاشتید! 🙂
اما پاسخ بنده به این سوال شما که: آیا وقتی قتلی اتفاق بی افتد, خود واقعیت قتل در روایات مختلف دچار تغییر می گردد یا خیر؟!که پاسخ شما خیر بود, باید در وحله ی اول عرض کنم که واقعیت و حقیقت دو معنای متفاوت دارند و یکی نیستند!
واقعیت آنچه به وقوع پیوسته و حقیقت آنچه گاهی به احتمال نزدیک به یقین به وقوع خواهد پیوست!
بطور مثال : این واقعیت دارد که امروز خورشید طلوع کرده بود و این یک حقیقت است که فردا روز مجدد طلوع خواهد کرد!
پس تفاوت این دو معلوم است!
اما آنچه مجهول است, واقعیت نیست بلکه حقیقت است!
گرچه در وحله ی اول واژه ی قتل را بتوان بکار برد اما این حقیقت که آیا قتل بوده یا نبوده تنها با تحقیق و مکاشفه و شنیدن روایات مختلف از یک واقعه حاصل می گردد!
اینکه شما بعنوان دانای کل به ماجرا بنگرید و از حقیقت و واقعیت یک ماجرا باخبر باشید تنها شما را خوشحال یا ناراحت و یا مطلع خواهد ساخت , و برای انتقال این دانش لاجرم خود مجبور به ارایه ی روایتی از آنچه می دانید هستید!
پس نگاه کمالگرایانه و خداگونه به وقایع جهان هستی که هر آن با شاهدان و ناظران بسیار اندک که دانش و نگاه نسبی دارند, رخ می دهد , لاجرم مستلزم روایات نسبی از حقیقتی متحد می باشد که لزوماً واقعیت را آشکار نمی کنند!
پس آنجا که حضرت مولانا می فرمایند: هرکسی از “ظن” خود شد یار من, اشاره به همین موضوع دارد که هیچکس با قطعیت از واقعیت محض مطلع نیست و تنها ظن و گمان و روایات است که وجوه متفاوتی از واقعیت را بیان می دارند!
پس باید بپذیریم که آنچه واقعیت جامعه ی انسانی است درواقع حقایقی نسبی و به تبع آن وقایعی نسبی هستند!
گرچه استثنا همیشه وجود دارد! 🙂 و این خود یک جمله ی نسبی است!