هدیه کعبی | منبع: نیویورکر ، تایم ، گاردین
اپیزود ۲۷ چنل بی؛ آنگلا مرکل رو از اینجا بشنوید.
یه بعدازظهر تابستونی توی رایشستاگ، نور ملایم برلین از گنبد بزرگ شیشهای میتابه و به تالار اصلی پارلمان میرسه. نصف صندلیهای اعضا خالیان. پشت تریبون، خانمی با قد کوتاه و مختصری قوز، با کت صورتی و شلوار سیاه و موهای کوتاه روشن، ایستاده و از روی متن سخنرانیاش رو میخونه. آنگلا مرکل، صدراعظم جمهوری فدرال آلمان و قویترین زن دنیا، هیچ تلاشی برای جالببودن نمیکنه.
مرکل از روی متن، سخنرانیاش رو میخونه. بیاحساس حرف میزنه، انگار سعی میکنه توجه مخاطبش به چیزی جز حرفهاش جلب بشه. سالهاست که سخنرانی توی مجامع عمومی به شکل واضحی براش سخته. بین رهبران آلمانی، آنگلا مرکل وصلهی ناجوریه، زنه، طلاق گرفته و دوباره ازدواج کرده، توی شرق آلمان بزرگ شده و شیمی کوانتوم خونده. باز هم بعضی از ناظران، وقت تلاش برای توضیح دادن دلایل موفقیت آنگلا مرکل، به همهجا نگاه میکنن جز به خود مرکل. گورینگ-اکارت (Göring-Eckardt، یه خانم سیاستمدار دیگه اهل آلمان شرقی) میگه: «بعضیها هستن که میخوان چیزهایی که نمیپسندن رو ندیده بگیرن، میگن یه زن معمولی از آلمان شرقی که خصوصیتهای معمول سیاستمدارها رو نداره، نباید همچین سمتی بگیره. اونها نمیخوان قبول کنن اون سیاستمدار خوبیه.» آنگلا مرکل توی دوران فعالیت سیاسیاش، سیاستمدارهای باتجربهتر و قدرتمندتر از خودش رو که تقریباً تمامشون مرد بودن، وادار کرد به خاطر دستکم گرفتناش، بهای سنگینی بدن.
آنگلا مرکل سال ۱۹۵۴ توی هامبورگ آلمان غربی متولد شد. پدرش، هورست کاسنر (Horst Kasner) کشیش کلیسای لوتری بود؛ یکی از معدود موسسههایی که بعد از تقسیم آلمان، در هر دو بخش شرقی و غربی به کارش ادامه داد. پدر جدی و سختگیر، یه مدت بعد از تولد آنگلا با وجود مخالفت زناش، خونواده رو برداشت برد اونطرف مرز تا توی جمهوری دموکراتیک آلمان (یا همون آلمان شرقی) به کلیسا خدمت کنه. اون سال حدود دویست هزار نفر از آلمان شرقی به غربی فرار کرده بودن و تصمیم غیرمعمول کاسنر، باعث شده بود مقامات کلیسای آلمان غربی بهش لقب کشیش قرمز بدن.
آنگلا، بزرگترین فرزند خونواده بود، یه خواهر و یه برادر کوچیکتر از خودش هم داشت. توی حومهی تمپلین (Templin)، یه شهر کوچیک توی ایالت براندنبورگ (Brandenburg) در شمال برلین بزرگ شد. خونوادهی کاسنر توی مدرسهی علوم دینی والدهوف (Waldhof) زندگی میکردن، یه مجتمع با حدود سی تا ساختمون که بیشترشون قرن نوزدهمی بودن و متعلق به کلیسای لوتری. توی این مجتمع چند صد نفر معلول جسمی یا ذهنی هم زندگی میکردن که کشاورزی میکردن و محصولاتشون رو میفروختن.
اولریش شوئنایش (Ulrich Schoeneich) کسی که توی دههی هشتاد این املاک رو اداره میکرد و کاسنرها رو میشناخت، میگه والدهوف جای ترسناکی بود. گاهی وقتها تا ۶۰ نفر توی یه اتاق میموندن، بدون این که مبلمانی جز تخت سفری داشته باشن. مرکل یه باری تعریف کرده که بعضی از ساکنان اونجا زمینگیر بودن، میگه «زندگیکردن توی محلهی افراد معلول برای من تجربهی مهمی بود. اون موقع بود که یاد گرفتم باهاشون معمولی رفتار کنم.»
زندگی توی آلمان شرقی از بعضی جهات مث زندگی روی صحنهی تئاتر بود. جمهوری دموکراتیک آلمان مردمش رو یه ملت مستقل اعلام کرده بود، اما در واقع بین کشورهای بلوک شرق، بیشترین نزدیکی رو به مسکو داشت. دولت دیکتاتور توی تمام جنبههای زندگی مردماش سرک میکشید. وظیفهی اشتازی (وزارت امنیت آلمان شرقی) بود که مطمئن بشه کسی از ایدئولوژی کمونیسم سرپیچی نمیکنه، بیش از ۱۹۰ هزار نفر جاسوس، همشهریهای خودشون رو زیر نظر داشتن تا کوچکترین اقدامی برای فرار از آلمان شرقی یا شورش رو بلافاصله سرکوب کنن. دوربینهای مخفی مینیاتوری ساخت روسیه، جاهایی که فکرش رو هم نمیکردی کار گذاشته شده بود: روی لونههای پرندهها، روی فلاسکهای دست مردم، حتی روی کمربندها. زندگی توی این فضا آسون نبود. مرکل سال ۱۹۹۱ به هرلینده کولبل (Herlinde Koelbl) گفت هیچ وقت احساس نکردم آلمان شرقی کشور من باشه. گفت من روحیهی شادی داشتم، همیشه انتظار داشتم هر اتفاقی هم که بیفته، مسیر زندگیام شاد باشه. هیچ وقت به خودم اجازه ندادم تلخ باشم. همیشه از فضایی که آلمان شرقی به من داد استفاده کردم… دوران بچگی من دردسری نداشت، بعدتر هم جوری زندگی کردم که مجبور نباشم در حال درگیری مداوم با دولت زندگی کنم. سال ۲۰۰۵ توی اولین کمپین انتخاباتیاش برای صدراعظمی، در این مورد بیشتر توضیح داد. گفت: «تصمیم گرفتم که اگه سیستم خیلی وحشتناک شد، سعی کنم فرار کنم. اما اگه خیلی بد نبود هم زندگی خودم رو صرف مخالفت با اون نمیکردم، چون از آسیبهایی که ممکن بود بهم برسه میترسیدم.»
دختر یه کشیش پروتستان از غرب بودن، هم خوبیهایی داشت، هم بدیهایی. کاسنرها دوتا ماشین داشتن. یه ترابانت (Trabant) استاندارد تولید آلمان شرقی و یه وارتبورگ (Wartburg) تر و تمیزتر که باهاش کلیسا میرفتن. از طرف فامیلهای هامبورگنشین پول و لباس و مواد غذایی براشون ارسال میشد. اریکا بن (Erika Benn) معلم روسی مرکل توی تمپلین میگه اونا خاص و نخبه بودن. اما کلیسا اونقدری از دولت استقلال داشت که کاسنرها زیر سوءظن دائمی زندگی میکردن. دوران کودکی آنگلا، تشکیلات مذهبی رو به عنوان عوامل جاسوسی غربی میدیدن. سال ۱۹۹۴ یه گزارش رسمی در مورد سرکوب آلمان شرقی اینطور از اوضاع نتیجه گرفت که تا پایان جمهوری دموکراتیک آلمان، توی سرزمین مارتین لوتر اثری از مسیحیت باقی نمیمونه.
هرلیندا (Herlind)، مادر آنگلا بین اعضای خونواده از همه بیشتر اذیت میشد. معلم انگلیسی بود و علاقهاش به یادگیری رو به آنگلا هم منتقل کرد. هر سال به مقامات آموزشی نامه مینوشت و درخواست کار میکرد، اما هر سال بهش جواب میدادن کاری براش وجود نداره، حتی با این که تعداد معلمهای انگلیسی خیلی کمتر از حد نیاز بود. شوئنایش -مدیر والدهوف- میگفت همیشه حس میکرد از طرف شوهرش سرکوب شده.
آنگلا زمان بچگی یه کم دست و پا چلفتی بود. بدون زمین خوردن نمیتونست توی سرپایینی راه بره. خودش گفته کاری رو که یه آدم عادی ناخودآگاه انجام میداد، من مجبور بودم اول در موردش فکر کنم و ببینم چطوری باید انجامش بدم، بعد تمرین کنم. کمکم بزرگتر شد. نوجوون نچسب و نامطبوعی نبود، اما توجهی به سر و وضعش نشون نمیداد. لباسهاش بیرنگ و ساده بودن و مدل موهاش تعریفی نداشت. رفقاش اون موقع کاسی (Kasi) صداش میزدن که کوتاهشدهی فامیلیاش –کاسنر- بود. زیاد با بقیه جور نمیشد، ولی دانشآموز درخشان و باانگیزهای بود. کلاس هشتم که بود، بن (همون معلم روسیاش) اون رو عضو باشگاه روسی کرد و کمکش کرد برای رقابت در المپیاد زبان روسی آلمان شرقی آماده بشه. اونجا همهی دانشآموزها توی اتاق کوچیک معلم تمرین میکردن، بن مجبور بود دانشآموز سهستارهاش رو تشویق کنه با بقیه مهربونتر و دوستانهتر رفتار کنه.
مرکل توی تمام مسابقات برنده شد، از مسابقههای بین مدارس گرفته تا سطوح بالاتر و در نهایت سه بار توی المپیاد کشوری. باعث افتخار معلمش، یکی از اعضای حزب با جاهطلبیهایی در حد شهر کوچیکشون بود.
اتفاقی که سال ۱۹۷۰ افتاد، خیلی قشنگ جایگاه سست خونوادهی بورژوای کاسنر رو نشون میده. توی یکی از جلسههای محلی حزب، آخرین موفقیتهای باشگاه زبون روسی رو خوندن. بن انتظار تعریف و تمجید داشت، در عوض سرپرست مدارس با غیظ بهش گفت «وقتی بچههای کارگرا و کشاورزا برنده شدن یعنی یه کاری کردی.»
خانم بن الان ۷۶ سالشه و هنوز لوحهای افتخار و عکسهای یادگاری اون مسابقات رو توی آپارتمانش نگه داشته. بابای آنگلا، یه کم قبل از مردناش (مردن بابای آنگلا، نه خانم بن) یه بریدهی روزنامه برای خانم بن فرستاده بود. توی اون بریده، یه عکس از مرکل کنار ولادیمیر پوتین، رئیس جمهور روسیه چاپ کرده بودن و توی متن خبر، گفته بودن پوتین از این که برای اولین بار تونسته با یکی از رهبران جهان به زبون مادریاش حرف بزنه تحت تاثیر قرار گرفته. بن با این قضیه هم خیلی حال کرده بود.
مرکل برای حرفه، راهی رو انتخاب کرد که کمونیستها به جای خدا انتخاب میکنن: علم. توی دانشگاه لایپزیک فیزیک خوند و دکترای شیمی کوانتوماش رو از دانشگاه برلین گرفت. اجازه پیدا کرد تحصیلات تکمیلیاش رو دنبال کنه، بیشتر به این خاطر که هیچ وقت با حزب حاکم درگیر نشد. اولریش شوئنایش که بعد از اتحاد آلمان به عنوان شهردار تمپلین انتخاب شده بود، با تلخی میگه مرکل هیچ وقت بابت شرایط زندگیاش به دولت آلمان شرقی اعتراضی نکرد. پدر اولریش هم کشیش پروتستان بود، ولی برخلاف کسنر علناً با دولت مخالفت میکرد. اولریش حاضر به پیوستن به نهضت جوانان آزاد آلمان نشد. اولریش میگه «من نه فقط توی پروندههاشون انگار مرده بودم، که انگار مسئول تمام آشوبها و پروپاگاندا هم بودم.» این رو با اشاره به افشاگری پر سر و صدایی میگه که اخیرا توی کتاب «اولین زندگی آنگلا م.» دراومده. میگه «به نظر من فقط به خاطر این که توی این تشکیلات فعال بوده تونسته دکتراش رو بگیره، حتی شاید فوقلیسانسش رو هم به همین واسطه گرفته باشه. خیلیها میگن عضویت توی این سازمان اجباری بوده، ولی من ثابت کردهام که عضو نشدن توش هم شدنیه.» خود مرکل یه بار تصدیق کرده که عضویتش توی نهضت جوانان آزاد آلمان هفتاد درصد به خاطر فایدهاش بوده. خود اولریش حتی اجازهی تموم کردن دبیرستان رو پیدا نکرد و عملاً به خاطر مخالفتهای خونوادهاش به حاشیه رونده شد. آنگلا کاسنر برای آیندهاش برنامههای دیگهای داشت و بیش از مخالفت بی سروصدا [ته دلش] با دولت، کاری نمیکرد.
اولین رول (Evelyn Roll) یکی از افرادی که زندگینامهی مرکل رو نوشتهان، یه سند اشتازی مربوط به سال ۱۹۸۴ رو پیدا کرد که بر اساس اطلاعاتی که از یکی از دوستهای مرکل داده تنظیماش کردن. توی این سند مرکل رو فردی «با نظر انتقادی نسبت به دولت ما» توصیف کردن و میگن از زمان تاسیس اتحادیهی همبستگی لهستان [اتحادیههای صنفی و کارگری] نسبت به خواستهها و فعالیتهاشون نظر مثبتی داشته. آنگلا با این که اتحاد جماهیر شوروی رو به عنوان دیکتاتوری میبینه که همهی کشورهای سوسیالیستی ازش اطاعت میکنن، به زبان روسی و فرهنگ شوروی علاقه داره.»
راینر اپلمان (Rainer Eppelmann)، یکی از مخالفان شجاع کمونیسم که بعد از سقوط دیوار برلین با مرکل آشنا شد، حاضر نیست ازش انتقاد کنه. میگه «من نود و پنج درصد اون آدمها رو نمیتونم قضاوت کنم. این مردم هیچوقت نمیگفتن به چی فکر میکنن، چه حسی دارن، یا از چی میترسن. حتی امروز هم ما خیلی مطمئن نیستیم اونجا چه بلایی سر مردم آوردن. برای حفظ امید، جاهطلبی، باورها و رویاها باید بیست و چهار ساعته قهرمان باشین؛ کاری که هیچکس از پساش بر نمیاد.» دقیقاً همین خصوصیتها بود که بعد از سال ۱۹۸۹، وقتی فرصت مشارکت توی سیاستهای دموکراتیک برای مرکل پیش اومد، به کمکاش اومدن. اپلمان میگه «این آدمها میتونستن توی زندگی جدیدشون راحتتر چیز یاد بگیرن، به جای سریع واکنش نشون دادن، صبر کنن و خوب ببینن، قبل از حرف زدن همهی جوانب رو بسنجن. میشه اونها رو با بازیکن شطرنج مقایسه کرد. و من تصور میکنم –اپلمان میگه- تصور میکنم که اون در مورد همهچیز با دقت فکر میکنه و همیشه چندتا حرکت از حریفش جلوتره.»
سال ۱۹۷۷، آنگلای بیست و سه ساله با اولریش مرکلِ فیزیکدان ازدواج کرد. زندگیشون زیاد دوام نداشت پنج سال بعد آنگلا طلاق گرفت، اما فامیل شوهرش رو حتی بعد از ازدواج با شوهر فعلیاش نگه داشت. ده سال آخر عمر جمهوری دموکراتیک آلمان به عنوان شیمیدان کوانتومی توی آکادمی علوم آلمان شرقی کار کرد، یه موسسهی تحقیقاتی غمانگیز، نزدیک خوابگاههای سربازی اشتازی توی جنوب شرقی برلین. اونجا توی تدوین یه مقاله همکاری داشت. تنها زن بخش شیمی نظری بود، یه بینندهی مشتاق و کنجکاو.
آدمهایی که کارش رو دنبال میکردن، اشاره میکنن که تفکر علمی مرکل، توی موفقیتهای سیاسیاش نقش کلیدی داره. یکی از مقامات ارشد دولتش میگه: «اون معمولاً بهترین تحلیلگر در هر موقعیتیه. مولفههای مختلف رو بررسی میکنه و پیشبینیهای درستی انجام میده.» مرکل یاد گرفت دنیای نامرئی ذرات و امواج رو ببینه و با روش عملی با مسائل مواجه بشه، مقایسه کنه، سناریو بسازه، ریسکها و خطرها رو بسنجه و واکنشها رو پیشبینی کنه و بعد، حتی بعد از تصمیمگیری هم تا عمل کردن مدتی صبر کنه. یهبار داستانی از دوران کودکیاش تعریف کرده که توی کلاس شنا، چهل و پنج دقیقه روی تختهی پرش ایستاده و تازه وقتی داشت زنگ میخورد، تونست بالاخره بپره توی استخر.
نگرش علمی و ملاحظهکاری تحت حکومت دیکتاتوری، میتونن ویژگیهای مکمل هم باشن و توی مرکل، اونا کنار هم تونستن زنی رو بسازن که بر دنیای مردها حکومت میکنه. توی مصاحبه با مجلهی بیلد در این مورد با مختصری کنایه به خودش، شوخی کرده بود که: «مردهای آزمایشگاه، دستشون در آن واحد روی تمام دکمهها بود، من نمیتونستم بهشون برسم، چون باید فکر میکردم.» مرکل توی دوران کاریاش، دوتا فضیلت به دست آورد: اول صبر کردن برای موقعیت مناسب انجام کارها، دوم بسته نگه داشتن دهن به وقت مقتضی.
برند اولریش (Bernd Ulrich) معاون سردبیر مجلهی دی تسایت در موردش میگه اون آدمی با احساسات قوی نیست. احساسات بیش از حد میتونه منطق شما رو مختل کنه. اون سیاست رو مثل علم میبینه.» میگه «مرکل مثل یه ماشین یادگیریه.» فولکر اشلوندورف (Volker Schlöndorff) کارگردان یهسری فیلم از جمله طبل حلبیه. اون چند سال بعد از اتحاد آلمان با مرکل آشنا شد و در موردش میگه: «قبل از این که باهاش مخالفت کنین، از حرفتون مطمئن بشید، مرکل اقتدار کسی رو داره که میدونه حق با اونه. وقتی در مورد چیزی به نتیجه میرسه، انگار از نظر خودش کاملاً مطمئنه، در حالی که من بارها پیش اومده مجبور شدهام برگردم و نظراتمو بازبینی کنم.»
مرکل هر روز صبح با قطار شهری از آپارتمانش میرفت به آکادمی علوم. آپارتمانش توی محلهی پرنتسلاور برگ (Prenzlauer Berg) بود، یه محلهی بوهمیایی نزدیک مرکز شهر. قطار توی مسیرش به موازات دیوار مسیری رو میرفت که میشد دستت رو دراز کنی بزنی به پشتبومهای برلین غربی(گیرم حالا نه دیگه اینقد). یه وقتایی این مسیر رو با یکی از همکاراش میرفت، میکائیل شیندهلم (Michael Schindhelm). شیندهلم متوجه شده بود مرکل جدیترین محقق بخش شیمی نظریه و از دسترسی نداشتن به نشریات و دانشمندهای آلمان غربی کفری شده. هر موقع که همکارهاش کار رو ول میکردن تا برن سر راه کلهگندههای کمونیستی که از فرودگاه شونفلد (Schönefeld) میاومدن داخل شهر، اون سر جاش میموند. شیندهلم میگه «بقیه میخواستن کشور که نابود میشه توی گوشهی امن خودشون باشن، اما اون واقعاً میخواست به جایی برسه.»
شیندهلم و مرکل سال ۱۹۸۴ با هم توی یه دفتر کار میکردن و سرِ خوردن قهوههای ترکی که مرکل دم میکرد، با هم صمیمیتر شدن. هر دوشون دیدگاههای انتقادی به دولت آلمان شرقی داشتن. شیندهلم پنج سال توی اتحاد جماهیر شوروی درس خونده بود. وقتی اخبار سیاستهای اصلاح اقتصادی میخائیل گورباچف از طریق تلویزیون آلمان غربی توی آلمان شرقی پخش شد، مرکل ازش در مورد احتمال بهوجود اومدن تغییرات اساسی سوال کرد. هر دوی اونها فکر میکردن دنیای اونطرف دیوار از دنیای خودشون مطلوبتره. [چند سال بعد معلوم شد شیندهلم که اون موقع کارگردانی تئاتر و اپرا میکرد، به زور اشتازی مجبور شده بود جاسوسی کنه، هرچند ظاهراً هیچ وقت کسی رو لو نداده بود.]
یکی از روزای سال ۱۹۸۵، مرکل با متن سخنرانی ریشارد فون وایتسکر (Richard von Weizsäcker)، رئیس جمهوری آلمان غربی به مناسبت چهل و هشتمین سالگرد پایان جنگ جهانی دوم رفت سر کار. وایتسکر توی این سخنرانی با صداقت بیسابقهای از مسئولیت آلمان در مورد هولوکاست حرف زد و اعلام کرد روز شکست کشور، روز آزادیه. گفت آلمانیها با مواجهه با گذشتهی خودشون، میتونن هویت و آیندهشون رو دوباره تعریف کنن. این سخنرانی توی غرب آلمان، بازگشت کشور به مدنیت، به انسانیت رو نشون میداد. اما توی شرق، جایی که ایدئولوژی باعث شده بود تاریخ امپراتوری رایش سوم جور دیگهای نوشته بشه، این سخنرانی تقریباً ناشناخته موند. مرکل از طریق ارتباطاتش توی کلیسا یه نسخهی کمیاب از این سخنرانی رو تهیه کرده بود و خوندنش به شدت روش تاثیر گذاشته بود.
اهالی آلمان شرقی امیدشون به آلمان متحد رو حفظ میکردن، هرچند خیلی از غربنشینها که احتیاج کمتری به این اتفاق داشتن، ازش ناامید شده بودن. همینطور که آلمان شرقی پله پله سقوط میکرد، شهروندانش امید دیگهای براشون باقی نمونده بود، اما غربیها یادگرفته بودن احساسات ملیشون رو سرکوب کنن. شیندهلم میگفت «مردم واقعاً هویتی نداشتن، خلاء بزرگی برای معنی بخشیدن به زندگیشون وجود داشت.» هیجان مرکل در مورد این سخنرانی نشون میداد که اون به آلمانِ واحد، به تاریخ و فرهنگش علاقهی خاصی داره.
یک سال بعد، مرکل اجازه پیدا کرد برای عروسی یکی از بستگانشون به آلمان غربی بره. از سفر که برگشت، متقاعد شده بود که سیستم سوسیالیستی آخر و عاقبتی نداره. شیندهلم میگه اون توی این سفر خیلی تحت تاثیر قرار گرفت، اما برگشت. نه به خاطر وفاداری به دولت، بلکه خانواده و روابطش اون رو برگردوندن. اون موقع منتظر بود سال ۲۰۱۴ بشه، با رسیدن به شصت سالگی حقوق بازنشستگی بگیره و اجازه پیدا کنه بره کالیفرنیا. [شهروندان آلمان شرقی بعد از شصت سالگی اجازه داشتن آزادانه مسافرت کنن]
زندگی مرکل، شب نهم نوامبر سال ۱۹۸۹ تغییر کرد. اون شب به جای پیوستن به سیل جمعیت هیجانزدهای که از دیوار میگذشتن، طبق قرار هر پنجشنبه با دوستش رفت سونا. بعدش دم ایست بازرسی خیابون بورنهلمر (Bornholmer) خورد به جماعت، ولی به جای این که پیِ شرقیها راه بیفته بره توی مغازههای شیک و اعیونی خیابون کورفورستندام (Kurfürstendamm)، رفت خونه که بتونه بخوابه و صبح بره سر کار. بعداً این کارش رو خیلی مسخره کردن، گفتن بیاحساس و مبتذل بوده، اما واقعیت اینه که هیچ کدوم از اهالی آلمان شرقی طی ماههای بعد به اندازهی مرکل از این آزادیهای جدید استفاده نکرد. توی حرفهی سیاسی اون، اصول غیر قابل حذف کمی وجود داره، ولی یکی از اونها حق دنبال کردن خوشبختیه. گورینگ-اکارت رهبر سبزهای آلمان میگه «احساسات زیادی وجود ندارن که اون بهشون بها بده، اما آزادی و خوشبختی خیلی براش مهمان. و این هم البته به خاطر تجربهی زندگی توی جامعهاییه که روزنامهها سانسور میشدن، کتابها قدغن میشدن، سفر کردن ممنوع بود.»
یه ماه بعد از سقوط دیوار برلین، مرکل یه سر رفت دفتر یکی از گروههای سیاسی جدید به اسم بیداری دموکراتیک که نزدیک آپارتمانش بود. پرسید کمکی از دست من بر میاد؟ گذاشتناش سر کار بستن کامپیوترهایی که دولت آلمان غربی فرستاده بود. همینجور رفت و آمدش به اونجا ادامه پیدا کرد. اوائل کسی بهش توجه خاصی نداشت. ولی شرایط و یه کمی هم شانس، موقعیت خوبی براش فراهم کردن. ماه مارس سال ۱۹۹۰ فعالیتهای جاسوسی ولفگانگ شنور (Wolfgang Schnur)، رهبر حزب بیداری دموکراتیک برای اشتازی لو رفت. توی یه جلسهی اضطراری، راینر اپلمان (Rainer Eppelmann)، کشیش مخالف برای جانشینیاش انتخاب شد. از مرکل خواستن جماعت روزنامهنگار عصبانی جلوی در رو آروم کنه و اون با چنان آرامش و اطمینانی این کار رو کرد که بعد از برگزاری انتخابات آلمان شرقی توی ماه مارس، اپلمان اون رو به عنوان سخنگوی اولین و آخرین نخستوزیر منتخب دموکراتیک کشور، لوتهار دمزیِر (Lothar de Maizière) پیشنهاد کرد. دمزیر اون موقع سخنگو داشت، پس مرکل به عنوان معاوناش مشغول کار شد.
اپلمان میگه «اون خیلی سختکوش بود. هیچوقت خودش رو جلوی چشم نمیآورد. میدونست باید کاری رو انجام بده و خوب انجامش میداد، اما نه به هدف این که مدیر بشه. لوتهار دمزیر مدیر بود. سخنگوی مطبوعاتی هم به کارهایی مینازید که مرکل انجامشون میداد.» کفایت مرکل باعث شد دمزیر بهش اعتماد کنه و چند باری اون رو توی سفر به پایتختهای خارجی همراهش برد. یه بار از سر و شکلش به عنوان نمونهی تیپیکال دانشمند آلمان شرقی یاد کرد: دامن گل و گشاد، موی کوتاه و دمپایی بندی. بعد از یه سفر خارجی، از یکی از مدیرهای اداریشون خواست مرکل رو ببره چند دست لباس بخره.
اوایل دههی نود، فولکر اشلوندورف یه گروه کوچیکی دور خودش جمع کرده بود که ماهی یه بار با هم شام میخوردن. مرکل و پارتنرش یواخیم زاور (Joachim Sauer) هم جزو این گروه بودن [اونا سال ۱۹۹۸ به درخواست حزب با هم ازدواج کردن]. بعضی از اعضای این گروه اهل شرق بودن، بعضیها هم اهل غرب. سر هر وعده، میزبان داستان خودش رو از زندگی یه طرف دیوار تعریف میکرد. توی این مهمونیها، اشلوندورف متوجه شد که مرکل همصحبت جدی و در عین حال شوخطبعیه. یه شب توی خونهی ویلایی سر و سادهای که مرکل و زاور نزدیک تمپلین با هم ساخته بودن، مرکل همراه اشلوندورف رفتن پیادهروی توی زمینهای اون اطراف. اشلوندورف یادش میاد که در مورد آلمان و این که قراره وضعیتش چطور بشه با هم حرف میزدن. میگه: «من سعی میکردم با طعنه و تمسخر حرف بزنم، ولی اون خوشش نیومد. انگار میخواست بهم بگه جدی باش، یه چیزایی مناسب شوخی نیست.»
تصمیم مرکل برای وارد شدن به سیاست، مهمترین سرّ زندگی مبهمشه. کم پیش میاد که اون بهطور عمومی در مورد خودش حرف بزنه و هیچ وقت دلیل این تصمیمش رو توضیح نداده. برنامهی کار بلند مدت نبوده، چون مثل خیلی از آلمانیها، اون هم سقوط ناگهانی کمونیسم و فرصتهایی که این اتفاق به وجود میآورد رو پیشبینی نمیکرد. اما وقتاش که رسید، مرکل که دید سی و خوردهای سالشه، مجرد و بدون بچه است و توی یه موسسه توی آلمان شرقی کار میکنه که هیچ آیندهای نداره، فهمید برای آدمی با جاهطلبیهای خودش، سیاست توی آلمان جدید پویاترین قلمرو رو داره. و بعد از تامل رفت دنبالش.
اتحاد آلمان در واقع معنیاش پیوستن شرق به غرب بود، لازمهی این اتفاق، سپردن پوزیشنهای بالای دولتی به شرقیها بود. جنسیت و سن کم مرکل، باعث شدن اون گزینهی جذابی برای این پوزیشنها باشه. اکتبر سال ۱۹۹۰، به عنوان نماینده وارد پارلمان (بوندستاگ-Bundestag) بن شد؛ اولین پایتخت آلمانِ از نو متحد شده. خودش رو به هلموت کهلِ صدراعظم معرفی کرد و دمزیر پیشنهاد داد کهل اون رو وارد کابینه کنه. وقتی به عنوان وزیر زنان و جوانان انتخاب شد خیلی تعجب کرد. بعداً توی یه مصاحبه گفته بود به این کار هیچ علاقهای نداشت. نه یه سیاستمدار فمینیست بود، نه به برابری اقتصادیای که آلمان شرقی میخواست اعتقاد داشت. اصلاً دستور کار سیاسی نداشت. طبق گفتهی کارل فلدمیر (Karl Feldmeyer) خبرنگار سیاسی روزنامهی فرانکفورتر آلگماینه (Frankfurter Allgemeine Zeitung)، مرکل رو غریزهی بینقصاش برای قدرت جلو میبرد، چیزی که به نظر این آدم –همون خبرنگاره- مهمترین ویژگی این سیاستمداره.
کوهل اون موقع بالاترین سمت سیاسیاش رو داشت. مرکل رو زیر پر و بال گرفته بود، اینطرف اونطرف میبردش و به عنوان یه موجود عجیب و غریب از شرق جلوی چشم کلهگندههای خارجی نمایشاش میداد. صداش میزد دخترم، با مختصری تحقیر. آخرای اون سال مرکل یه سفر رفت کالیفرنیا، جایی که آرزو داشت ببینه، و با رونالد ریگان دست داد، آدمی که مدتها بود به خاطر ایستادن جلوی شوروی تحسیناش میکرد.
جلسات کابینه رو کوهل اداره میکرد. مرکل با این که همیشه کاملاً آماده بود، کم پیش میاومد صحبت کنه، اما توی وزارتخونهی خودش، به خاطر جذب موثر اطلاعات بهش احترام میذاشتن و بابت صراحت و خلق و خوش، ازش میترسیدن. بیوگرافرش اولین رول (Evelyn Roll) میگه همین موقع بود روش اسم مستعارِ انجی ماره (Angie the Snake) رو گذاشتن و معروف شد به این که انتقادپذیر نیست. سال ۱۹۹۴ که وزارت محیطزیست رو بهش دادن، یکی از کارمندهای رده بالا رو به خاطر این که گفته بود مرکل برای گردوندن کارها به کمکش احتیاج داره سریع اخراج کرد.
سال ۱۹۹۱ بود که یه عکاس خانم به اسم هرلینده کولبل (Herlinde Koelbl) شروع کرد به عکاسی از سیاستمدارهای آلمانی از جمله مرکل برای یه پروژه به اسم «ردپای قدرت». ایدهاش این بود که ببینه زندگی جلوی چشم مردم طی یک دهه چطور اونها رو تغییر میده. اون موقع مرکل زیاد مشتاق به این کار نبود. میگفت فایدهی شرکت توی پروژهای که قراره چند سال دیگه منتشر بشه، برای سیاستمداری که لازمه جلوی چشم مردم باشه چیه؟ اما کولبل تونست قانعاش کنه. اکثر آقایون سیاستمدار، از جمله گرهارد شرودر (Gerhard Schröder)، سوسیال دموکراتی که سال ۱۹۹۸ به عنوان صدراعظم انتخاب شد یا یوشکا فیشر (Joschka Fischer) که وزیر امور خارجهی شرودر بود، به نظر میاومد مست غرورن. توی این پروژه، قرار نبود چیزی بهجز خود سیاستمدار جلوی یه دیوار سفید چیزی توی عکسها باشه، مگر این که خود سوژه میخواست چیزی رو اضافه کنه. مثلاً شرودر خواست عکساش رو در حال کشیدن سیگار بگیرن. میخواست مردم این شکلی ببینناش. اما مرکل جلوی دوربین تغییری نکرد. کولبل میگه: «همونجوری بود، یه مقدار زمخت و بدون لطافت؛ ولی در عین حال از همون اول متوجه قدرتش میشدی.» مرکلی که جز موقع انتخابات، اهل نشستن و مصاحبه کردن با مطبوعات نیست و اطلاعات زیادی از زندگیاش در دسترس نداریم، توی این جلسات عکاسی جواب سه تا سوال کولبل رو که ۱۵ سال از خودش بزرگتره میده. [امسال چی یاد گرفتی؟ چی رو فراموش کردی؟ وقت کردی کیک آلو بپزی؟] این دوتا با هم عجیبترین رابطهی ممکن توی سیاست مدرن رو دارن.
توی اولین عکس، چونهی خودش رو کمی پایین داده و نگاهش بالاتر، توی دوربینه؛ نه خجالتی، که هشیار. سال ۱۹۹۶ کولبل متوجه شد که طرز ایستادنش عوض شده. دیگه خودش رو جمع نمیکنه، چونهاش رو میده بالا، از بالا به دوربین نگاه میکنه و صاف میایسته. راستقامتتر شده و اعتماد به نفس بیشتری داره. اون سال توی صحبتِ بعد از گرفتن عکس، مرکل گفته بود قبلاً سختترین کار برام این بود که یه جا بایستم و به یه سخنرانی گوش بدم. نمیدونستم دستهام رو چیکار کنم یا چطوری بایستم. الان بهتر شدهام، دیگه اینپا اونپا نمیکنم. مطمئنتر شدهام. دلیلاش دو تا چیز میتونه باشه: یه نقشی رو بازی میکنم و نقش خودم رو هم دارم.
«الماسِ مرکل»، مدلی که مرکل دستهاش رو جلوی شکم قرار میده و نوک انگشتهاش رو به هم میچسبونه، قبل از این که به مشخصهی ظاهری معروف مرکل توی کمپین انتخاباتیاش تبدیل بشه، توی عکس سال ۱۹۹۸ کولبل ازش ثبت شده.
سیاست دموکراتیک، بازی آلمان غربی بود و مرکل باید یاد میگرفت چطور بازیاش کنه. به چنان دانشآموز سختکوشی بدل شد که بعضی از همکارای اهل آلمان شرقیاش نمیتونستن تحمل کنن. یکی از اعضای ارشد حزب چپ، یه بار متوجه شد میگه ما اهالی آلمان غربی… اما اون چیزی که باعث میشد مرکل به عنوان آدمِ قادر به تغییر توی سیاست آلمان فعالیت کنه، این بود که زیر لایهی سطحی، اون به چیزی تعلق نداشت. بعد از پیوستن حزب بیداری دموکراتیک به اتحادیهی دموکرات مسیحی آلمان (Christian Democratic Union of Germany یا C.D.U) و قبل از انتخابات سال ۱۹۹۰، به این حزب پیوست. با این که حزب اتحادیهی دموکراتیک مسیحی نسبت به سوسیال دموکراتها با روی بازتری پذیرای آلمان شرقیهای لیبرال بود، ولی باز هم سیستم پدرسالاری مستبدی داشت.
الن پوزنر (Alan Posener) خبرنگار روزنامهی محافظهکار دی ولت (Die Welt) میگه «انگیزههای اصلی حزب مثل اشتغال مادران، ازدواج همجنسگراها، مهاجرت، طلاق، برای مرکل اهمیتی ندارن. همینطور اتحاد فرا اقیانوسی با آمریکا که سنگبنای امنیت آلمان غربی بود.» پوزنر میگه مرکل جزئیات اون رو توی راهنمای اتحادیهی دموکرات مسیحی آلمان خونده. میکائیل ناومان (Michael Naumann) ناشر و ژورنالیستی که توی دولت شرودر وزیر فرهنگ بود، میگه «نگرش اون به ایالات متحده چیزیه که یاد گرفته.» درک کوربووایت (Dirk Kurbjuweit) بیوگرافر مرکل و ضمناً خبرنگار اشپیگل، میگه «مرکل واقعاً دوستدار آزادیه، چون از آزاد نبودن توی جمهوری دموکراتیک آلمان رنج کشیده. اما به هر حال اون دموکراسی رو یاد گرفته، مثل آمریکاییها دموکرات به دنیا نیومده.»
سیاستمدارهای آلمان غربی که همنسل مرکل هستن، با جنگهای فرهنگی بعد از تحولات سال ۱۹۶۸ شکل گرفتهان. اتفاقی که برای مرکل نیفتاد. اواسط دههی نود، مرکل یه شب سرِ شام از اشلوندورف که سابق بر این رادیکال بود، خواست خشونتهایی رو که گروه بادر ماینهوف انجام دادهان، براش توضیح بده. [گروهی که بعدها اسمش شد فراکسیون ارتش سرخ Red Army Faction، یه گروه چریکی کمونیستی و ضد امپریالیسمه که بعد از دههی ۷۰ قتل و خرابکاری و انفجار و هر آنچه که نباید توی آلمان غربی کردن.] اشلوندورف بهش گفت جوونها احتیاج داشتن فرهنگ مستبدی رو که بعد از شکست نازیها در آلمان غربی هرگز انکار نشده بود، بشکنن. هر چقدر بیشتر توضیح میداد، مرکل کمتر باهاشون همدردی میکرد. جز مقامات آلمان شرقی، مخالفتی با قدرت نداشت. نمیفهمید جوونهای غربی چرا باید اعتراض کنن. گاهی نمیتونست این حس رو پنهان کنه که اهالی آلمان غربی، مثل بچههاییان که امکاناتِ زیادی، لوسشون کرده.
بزرگ شدن توی آلمان شرقی بابت همهی چیزهایی که باید ضمن آموزش سیاسی یاد میگرفت، خیلی به دردش خورد. کنترل خودش، قدرت اراده و استفاده از سکوت به عنوان ابزار ضروری رو خوب بلد بود. فلدمیر میگه «جمهوری دموکراتیک آلمان اون رو به قدری قوی و مخالف بار آورد که کسی که توی جمهوری فدرال (آلمان غربی) بزرگ شده، نمیتونه فکرش رو هم بکنه. پایداری حرف اول رو میزد و اگه میخواستی دووم بیاری، نباید اشتباه میکردی.»
مرکل اوایل کارش، یه کارمند جوون حزب C.D.U. به اسم بئاته باومن (Beate Baumann) رو استخدام کرد تا دفترش رو بگردونه. باومان که هنوز هم بانفوذترین مشاورش باقی مونده، بهترین آدمیه که میتونه پشتش باشه. وفاداره، دوست داره پشت پرده باقی بمونه و به گفتهی بعضی از نزدیکان، تنها کسیه که رک و راست با رئیسش حرف میزنه. برند اولریشِ روزنامهی تسایت که هر دو زن رو به خوبی میشناسه، میگه «باومان نمیتونست سیاستمدار باشه، مرکل هم غرب رو نمیشناخت. بنابراین باومان مترجمش برای همهی چیزهایی بود که معمولاً مربوط به آلمان غربیه.» زیر سایهی قلدریهای کوتهنظرانهی کوهل، این دوتا زن «بیرحمی نامرئی» رو یاد گرفتن. سخت بازی میکردن و از پیروزیشون در خفا لذت میبردن، بدون جشن گرفتن در ملاء عام و دشمنسازی بیدلیل.
یه بار توی یه موقعیت نادر، مرکل خشماش رو نشون داد. سال ۱۹۹۶ طی مذاکرات در مورد قانون اتلاف انرژی هستهای، گرهارد شرودر عملکرد مرکل رو ناراحتکننده دونست. اون موقع دو سال مونده بود به این که شرودر صدراعظم بشه. همون سال مرکل ضمن صحبتهاش با هرلینده کولبل گفت: «گیرش میاندازم، همون کاری که با من کرد. باز هم زمان لازم دارم، ولی بالاخره وقتاش میرسه و از همین حالا منتظر اون روزم.» نه سال طول کشید تا مرکل به این حرفاش عمل کنه.
سال ۱۹۹۸، توی رکود اقتصادی، شرودر تونست کوهل رو شکست بده و صدراعظم بشه. تابستون سال بعد، فولکر اشلوندورف توی یه مهمونی توی باغ خونهش توی پوتسدام (Potsdam) مرکل رو به یه تهیهکنندهی فیلم معرفی کرد. به شوخی گفت این هم اولین صدراعظم زن آلمانه. مرکل یه نگاهی بهش انداخت که انگار میگفت من رو از چی میترسونی؟ این نگاه اشلوندورف رو متقاعد کرد که مرکل واقعاً این پوزیشن رو میخواد. تولیدکنندههه که عضو C.D.U. بود این حرف رو جدی نگرفت. اشلوندورف میگفت «این بچهها که همیشه حزبشون قدرت داشته، حتی نمیتونن ببینن یه زن بیاد صدراعظم بشه، چه برسه به این که اهل آلمان شرقی هم باشه.»
نوامبر سال ۱۹۹۹، حزب C.D.U. رسوایی مالی به بار آورد. اتهاماتشون شامل حسابهای بانکی مخفی و بذل و بخششهای مالی نامعلوم بود. پای کهل و ولفگانگ شویبله (Wolfgang Schäuble)، جانشینش توی ریاست حزب گیر بود، اما کهل به قدری مورد احترام بود که هیچکس توی حزب جرات انتقاد ازش رو نداشت. مرکل که بعد از شکست حزب توی انتخابات به سمت دبیرکلی ارتقا پیدا کرده بود، دید که بهبه، عجب موقعیت مناسبی. تلفن زد به کارل فلدمیر و بهش گفت میخوام یه سری مطلب برای روزنامه بهتون بگم. فلدمیر پرسید میدونین چی میخواهین بگید؟ گفت بله، یادداشت کردهام.
فلدمیر پیشنهاد داد حرفهاش رو به جای مصاحبه به صورت مقاله منتشر کنه. پنج دقیقه بعد فکس روی میزش بود. شروع کرد به خوندن و هرچی پیشتر میرفت، تعجباش بیشتر میشد. مرکل، یه آدم نسبتاً جدید توی C.D.U. از حزب میخواست که مدیر قدیمیاش رو کنار بگذاره. نوشته بود «حزب باید یاد بگیره که طبق زمان حال پیش بره و شهامت شرکت در مبارزات آینده با مخالفان سیاسی خودش رو بدون تکیه به جنگجوی قدیمیاش –اونطور که کهل گاهی از خودش یاد میکرد- داشته باشه. مایی که الان مسئولیت حزب رو بر عهده داریم و نه هلموت کهل، تصمیم میگیریم چطور به دوران جدید پا بگذاریم.»
مرکل این مقاله رو بدون خبر دادن به شویبله، رئیس حزب منتشر کرد. با بیرحمی دنبال عدالت رفت، به پدر سیاسیاش پشت پا زد و آیندهی شغلیاش رو قمار کرد. و موفق شد. طی چند ماه، مرکل به عنوان رئیس حزب انتخاب شد و کوهل به اعماق تاریخ سقوط کرد. فلدمیر میگه مرکل چاقو رو پشت کهل فرو کرد و چرخوند. اون موقع، خیلی از آلمانیها برای اولین بار اسم آنگلا مرکل رو شنیدن.
چند سال بعدتر، میکائیل ناومان سر یه شام کنار کوهل نشسته بود. ازش پرسید آقای کوهل، اون خانوم دقیقاً دنبال چیه؟ کوهل مختصر و مفید جواب داد قدرت. به یه دوست دیگهاش گفته بود پشتیبانی از مرکل جوون بزرگترین اشتباهش بوده. گفت خودم قاتل خودم رو بزرگ کردم. مار تو آستینم پرورش دادم.
سال ۲۰۰۲، مرکل دید داره انتخابات درونحزبی برای گزینش کاندیدای حزب در انتخابات ریاست جمهوری پاییز اون سال رو میبازه. با عجله یه قرار صبحونه با رقیبش ادموند اشتویبر (Edmund Stoiber) ترتیب داد؛ روی جاهطلبیهاش پا گذاشت و بهش گفت به نفع اون کنار میکشه. اشلوندورف یه یادداشت برای مرکل فرستاد و بهش گفت حرکت هوشمندانهای کرده. در واقع مرکل با احتراز از شکستی که میتونست روی آیندهاش تاثیر منفی بگذاره، در نهایت توی موقعیت قویتری قرار گرفت. اشتویبر توی انتخابات به شرودر باخت و مرکل به پیشی گرفتن از مردهای قدَر آلمان غربی ادامه داد. منتظر میموند هر کدوم اشتباهی بکنه یا ترتیب یکی دیگه رو بده تا با زدن ضربهی آخر، از دستشون خلاص بشه.
جان کورنبلوم (John Kornblum) سفیر سابق ایالات متحده در آلمان که هنوز توی برلین زندگی میکنه، میگه اگه باهاش مخالفت میکردی باید فاتحهات رو میخوندی. اصلاً شوخی نداشت. یه لیست بلند بالا از مردهای چیرهدستی هست که فکر کردن میتونن اون رو کنار بزنن و همهشون کنار زده شدن. سال ۲۰۰۴ به مناسبت پنجاهمین سال تولد مرکل یه سیاستمدار محافظهکار به اسم میشاییل گلوس (Michael Glos) یادداشتی منتشر کرد که توش نوشته بود: «مراقب باشید: فروتنی میتواند سلاح باشد!… یکی از اسرار موفقیت آنگلا مرکل این است که میداند چگونه با مردان متکبر مقابله کند. او میداند بهترین زمان شکار خروسجنگی، هنگام معاشقه با مرغ است. آنگلا مرکل شکارچی صبوریست که با بردباری به انتظار عشقبازی خروس جنگی مینشیند.»
سیاست آلمان داشت وارد دورهی جدیدی میشد. همینطور که وضع کشور به حالت طبیعی برمیگشت، دیگه احتیاجی به شخصیت پدر سلطهجو به عنوان رهبر نداشت. اولریش میگه مرکل شانس آورد که توی دورهی زوال مردونگی مشغول کار بود. مردها متوجه این موضوع نبودن، اما اون بود.
سال ۲۰۰۵ که شرودر انتخابات زودهنگام برگزار کرد، حزب اتحادیهی دموکرات مسیحی آلمان مرکل رو به عنوان کاندیدای خودش انتخاب کرد.
توی دنیای مردونهی سیاست، شرودر و فیشر، مبارزهای خیابونی طبقهی کارگری که از بحثهای سیاسی و شراب گرونقیمت خوششون میاومد و سر جمع هفتتا زن طلاق داده بودن، عزت و احترامی داشتن. این دو نفر مرکل رو عددی نمیدونستن. حسشون البته متقابل بود. وقتهایی که مرکل توی بوندستاگ سخنرانی داشت، این دوتا مینشستن مسخرهاش میکردن. سال ۲۰۰۱ عکسهایی از زمان جوونی فیشر پخش شد که اون رو در حال حمله به یه مامور پلیس نشون میداد. مرکل این حرکتش رو محکوم کرد و گفت اگه این کارش رو جبران نکنه، لایق داشتن مقام سیاسی نیست. خیلی از آلمانیها از این نظرِ مرکل خوششون نیومد. ضمن رقابتهای انتخاباتی سال ۲۰۰۵، فیشر توی یه گفتگوی خصوصی گفت که مرکل از پس انجام این کار بر نمیاد.
توی اون دوره، حزب سوسیال دموکراتِ شرودر با سبزها ائتلاف کردن. مردم از رکود اقتصادی طولانیمدت خسته شده بودن. توی کمپینهای انتخاباتی، اوایل حزب C.D.U. با اختلاف زیادی بالا بود. سوسیال دموکراتها این فاصله رو کمکم از بین بردن و شب انتخابات دو حزب تقریباً رای مساوی داشتن. آلن پوزنر از روزنامهی دی ولت همون شب مرکل رو توی دفتر مرکزی حزب دید. به نظر ناامید میرسید. سیاستمدارهایی دور و برش رو گرفته بودن که قبلاً سعی کرده بود از دور خارجشون کنه، آدمهایی که نمیتونستن غرورشون رو مخفی کنن. مرکل دوتا اشتباه انجام داده بود که داشت به شکستاش منجر میشد. اول این که درست قبل از جنگ عراق، اتفاقی که توی آلمان طرفدار نداشت و شرودر هم محکومش کرده بود، یه یادداشت توی واشنگتن پست منتشر کرد با عنوان «شرودر از طرف تمام آلمانیها حرف نمیزند» که توی اون فقط نیومده بود مستقیم بگه از جنگ حمایت میکنه. دوم این که خیلی از مشاورهاش طرفدارهای بازار آزاد بودن و از تغییر توی قانون مالیات و سیاستهای شغلی، خیلی فراتر از اونچه رایدهندههای آلمانی بتونن بپذیرن حمایت میکردن. مرکل بعد از پونزده سال، هنوز بلد نبود جوری بنویسه که افکار عمومی بپسنده.
شب انتخابات، مرکل، شرودر، فیشر و رهبران احزاب دیگه توی یه استودیوی تلویزیونی جمع شدن تا در مورد نتایج گمانهزنی کنن. مرکل به نظر شوکه میاومد، رنگش پریده بود و زیاد حرف نمیزد. شرودر موهاش رو رنگ کرده بود و مرتب شونه زده بود عقب. لبخند موذیانه میزد و خودش رو برندهی انتخابات میدونست. گفت: «من کارم رو به عنوان صدراعظم ادامه میدم. واقعاً فکر میکنین حزب من وقتی مرکل میخواد صدراعظم بشه بهش اجازهی حرف زدن میده؟ باید کلیسای داهاتی رو به حال خودش گذاشت.» خیلی از بینندهها فکر کردن مسته. همینطور به گندهگوزی ادامه میداد، میگفت هیچ کس دیگهای نمیتونه یه دولت بسازه. کمکم رنگ به صورت مرکل برگشت، انگار این داستان شرودر سرگرماش کرده بود. به نظر میاومد فهمیده که لاف و گزاف شرودر، مقام صدراعظمی رو به اون رسونده. لبخند محوی زد و شرودر رو سر جاش نشوند. گفت: «رک و راست بگم، شما امروز نبردین.» راست میگفت. حزب C.D.U. با اختلاف خیلی کمی بالا بود. « یه کم که فکر کنیم، حتی سوسیال دموکراتها هم این واقعیت رو قبول میکنن. من هم قول میدم که ما قوانین دموکراتیک رو به هم نریزیم.»
دو ماه بعدتر، آنگلا مرکل به عنوان اولین صدراعظم زن آلمان سوگند یاد کرد.
کسانی که مرکل رو میشناسن، میگن اون همونقدر که جلوی چشم بقیه حوصلهسربر و خستهکنندهاس، توی زندگی شخصیاش خوشمشرب و پرجنبوجوشه. این تناقض رو دوران جوونی توی آلمانی شرقی توش بهوجود آورده. توی مکالمههای غیررسمی با خبرنگارهای آلمانی، مکالمه با سران کشورهای دیگه رو تکرار میکنه و با بیرحمی اداشون رو در میاره [و پشت سرشون حرف میزنه]. سوژههای مورد علاقهاش، کوهل، پوتین، ملک عبدلله، پاپ بندیکت شانزدهم و الگورن. بعد از ملاقات با نیکولا سارکوزی، طی بحران مالی منطقهی یورو، بعد از یه جلسه با نیکولا سارکوزی به روزنامهنگارها گفت اون تمام مدت پاش رو عصبی تکون میداد.
اشلوندورف یه بار از مرکل پرسید با رهبرای دیگه موقع عکسهای دستهجمعی در مورد چی حرف میزنن. صدراعظم خاطرهی یه دیالوگی با مدودوف رو تعریف کرد، کسی که موقتاً توی ریاستجمهوری ۱۵ سالهی پوتین وقفه انداخته بود. اون توی سوچی با مدودوف برای دوربینها در حال رفتن به سمت دریای سیاه ژست میگرفتن. با زبون روسیای که از خانم بن یاد گرفته بود بهش گفت: «رئیسجمهور پوتین به من گفته بودن هر روز صبح هزار متر اینجا شنا میکنن. شما هم از این کارها میکنین؟» مدودوف جواب داده بود «من ۱۵۰۰ متر شنا میکنم.»
یکی از کسانی که از قدیم باهاش همکاری داشته میگه اون شنوندهی خیلی خوبیه. وقتی باهاش حرف میزنین، شما هشتاد درصد صحبت میکنین، اون بیست درصد. به همه این حس رو میده که میخوام به حرفهات گوش بدم، اما واقعیت اینه که در عرض سه دقیقه تصمیمش رو میگیره. اون مثل یه کامپیوتر میمونه و سریع تشخیص میده یه کاری شدنیه یا نه.»
مرکل زمان صدراعظمی سعی کرد تا جایی که میتونه به افکار عمومی آلمانیها نزدیکتر بشه. پوزنر میگه بعد از این که تا مرز باختن به شرودر پیش رفت، به خودش گفت من همهچیزِ همهکس میشم. هم منتقدها و هم طرفدارهاش اون رو به صورت یه آدم همهفنحریفِ باهوش بدون دید بزرگتر توصیف میکنن. کورنبلوم، سفیر سابق آمریکا، از یکی از مشاوران مرکل در مورد دیدگاه بلندمدت اون پرسیده بود، مشاور گفته بود دیدگاه بلند مدت خانم صدراعظم حدود دو هفتهاس. خیلیها هم برای توصیفاش از واژهی تحقیرآمیز فرصتطلب استفاده میکنن. از کاترین گورینگ-اکارت، رهبر سبزها پرسیده بودن آیا مرکل اصولی داره، مکثی کرد و گفت اون ارزش زیادی برای آزادی قائله، هر چیز دیگهای رو میشه با مذاکره حل کرد. البته آلمانیهای دیگه حمایت از اسرائیل رو هم اضافه کردهان.
یکی از کارمندهای ارشدش میگه «مردم میگن هیچ برنامهی بلندمدتی وجود نداره، فکری پشت کارها نیست، نه ساله که فقط یه سری حرکات هوشمندانه پشت سر هم انجام میشن.» خود مرکل میگه زمان مناسب اهداف بزرگ نیست. در واقع آلمان چنان زخمی از ایدئولوژیهای بزرگ گذشتهاش خورده که یه سیاست بدون فکر بزرگ براش جذابتره.
سختترین مسئلهای که مرکل توی این مدت باهاش روبهرو شده، بحران مالی منطقهی یوروئه. اتفاقی که ممکن بود اقتصاد کل اروپای جنوبی رو بخوابونه و تمامیت یورو رو به خطر بندازه. این بحران به مرکل ثابت کرد چشماندازهای بزرگ میتونن خطرناک باشن. کوهل آلمان رو به یه ارز اروپایی وصل کرد، بدون این که اتحادیهی سیاسیای وجود داشته باشه که روی کار اون نظارت کنه. یورو الان تبدیل شده به یه دستگاه نفرینشده که مرکل هنوز تلاش میکنه تعمیرش کنه.
تصمیمگیریهای مرکل در طول این بحران، محاسبات سیاستمداری رو نشون میده که بیش از جایگاهش توی تاریخ، به فکر حوزهی انتخاباتیشه. وقتی معلوم شد بدهی یونان به سطح بحران رسیده، اون خیلی طولش داد تا پول مالیاتدهندههای آلمانی رو به صندوق کمک مالی بسپاره. سال ۲۰۱۱ هم پیشنهاد فرانسه و آمریکا برای اقدام متحد اروپایی رو رد کرد. آلمان با مراکز تولید و صادرات قویای که نتیجهی تضعیف یوروئه، با فاصله بزرگترین اقتصاد رو در اروپا داره. با شرودر، آلمان اصلاحاتی رو در سیاستهای کار و رفاه اجتماعی ایجاد کرد که باعث شد کشور رقابتیتر بشه و مرکل درست سر وقت رسید تا محصول این اصلاحات رو درو کنه. در طول بحران، مرکل خودش رو توی جزئیات اقتصادی غرق کرد و حاضر نشد از چیزی که رایدهندههای آلمانی میخواستن –آدمهایی که یونانیها رو ولخرج و تنبل میدیدن- کوتاه بیاد؛ حتی با وجود این که تاخیر طولانیمدت توی لحظات کلیدی اواخر ۲۰۱۱ تا تابستون ۲۰۱۲ داشت، خود یورو رو تهدید میکرد. رماننویس و روزنامهنگاری به اسم پیتر اشنایدر (Peter Schneider) اون رو با رانندهای که توی هوای مهآلود رانندگی میکنه مقایسه میکنه و میگه: «[توی این شرایط] شما فقط پنج متر جلوتر رو میبینین، نه صد متر. باید خیلی مراقب باشین، زیاد حرف نزنین و قدم به قدم جلو برین. هیچ چشماندازی وجود نداره.»
کارل تئودور تسو گوتنبرگ (Karl-Theodor zu Guttenberg) وزیر دفاع آلمان از سال ۲۰۰۹ تا ۲۰۱۱ میگه «مرکل به روش ماکیاولی با بحرانها مواجه میشه. اون توان این رو داره که گزینههاش رو تا جای ممکن باز نگه داره و بعد تصمیمهاش رو در ابری از پیچیدگی بپوشونه.» گوتنبرگ میگه «این کار چند باری بهش کمک کرد تا نظرش رو کاملاً تغییر بده، بدون این که کسی متوجه بشه.» در نهایت تحت فشار سایر رهبران اروپایی و اوباما، مرکل طرح بانک مرکزی اروپا برای جلوگیری از خرید اوراق قرضه توسط شاه یونان رو تایید کرد. مثل همون کاری که فدرال رزرو (بانک مرکزی آمریکا) طی بحران مالی ایالات متحده انجام داد. در عوض، کشورهای جنوب اروپا مجبور شدن قانون بودجه رو محدود کنن و نظارت اتحادیهی اروپا بر بانکهای مرکزیشون رو بپذیرن. مرکل متوجه شد نمیتونه اجازه بده بحران منطقهی یورو اتحاد اروپا رو تهدید کنه. اعلام کرد: «اگه یورو سقوط کنه، اروپا هم سقوط میکنه.» یورو نجات پیدا کرد، اما به قیمت سیاستهای سختگیر و خانمانبرانداز و نرخ بالای بیکاری. توی بیشتر اروپا، مرکل رو دختر یه کشیش پروتستان میدونستن که خشکهمقدس و دگم و از خود راضیه. ازش بدشون میاومد. حمایت از اتحادیهی اروپا هم به پایینترین میزان در تاریخ رسید.
تعهد مرکل به اتحادیهی اروپا یه تعهد ایدهآلیستی نیست، بلکه ناشی از علاقهاش به آلمانه؛ حس ملایمی از ناسیونالیسمه که بازتابی از قدرت و اطمینان در حال رشد کشوره. مشکل تاریخی آلمانیها که هنری کسینجر اون رو «بزرگ بودن برای اروپا و کوچیک بودن برای دنیا» توصیف میکنه، فقط با اتحاد اروپاست که میشه بهش غلبه کرد. کوربووایت میگه: «مرکل به اروپا نیاز داره، چون، گفتناش سخته، اما واقعیت داره که اروپا آلمان رو بزرگتر میکنه.» سیاستهای سختگیرانهی مرکل به ضعیف شدن اروپا کمک کرد و ضعف اروپا هم شروع کرد به تاثیر گذاشتن روی آلمان. آلمانی که اقتصاد صادراتیاش به همسایههاش وابسته است.
از سال ۲۰۰۵ به بعد، مرکل مجبور شد برای حفظ حیات سیاسیاش، ایدهی بازار آزاد رو کنار بگذاره. به جای اون، ایدههای خودش رو بدون توجه به شرایط اقتصاد کلان به بقیهی قاره منتقل کرد، انگار که ماموریت آلمانِ در حال جون گرفتن توی اروپا، نظم و صرفهجوییه. مرکل شیفتهی جمعیتشناسی و رقابت اقتصادیه. خوندن نمودارها و بازی با عددها رو دوست داره. اشتفان راینکه (Stefan Reinecke) از رونامهی چپ دیتاگِستسایتونگ (Die Tageszeitung) میگه «نیم ساعت بعد از شروع هر کدوم از سخنرانیهاش، همون وقتی که همه خوابشون برده به سه تا نکته اشاره میکنه. میگه فقط هفت درصد از جمعیت دنیا توی اروپا زندگی میکنن با ۲۵ درصد خروجی اقتصادی، اما پنجاه درصدِ رفاه اجتماعی رو دارن. ما باید این رو تغییر بدیم.» مرکل میگه آلمان سیلیکونولی نداره؛ نه فیسبوک آلمانی هست، نه آمازون آلمانی. این استعداد آلمانیهاست، چیزی که توی برلین هم دیده میشه. اونها اونقدر ثروتمندن که فکر میکنن همیشه ثروتمند باقی میمونن، حتی اگه ندونن ثروت از کجا قراره بیاد. این باعث میشه آلمانیها به شدت در مورد این که توی اروپای ضعیف، کشور قدرتمندی دارن، احساس نگرانی کنن. هرچند مرکل هیچوقت در مورد این موضوع حرف نمیزنه. یوشکا فیشر که معمولاً در مورد مرکل چیزی جز تعریف و تمجید از دهنش در نمیاد، از این سکوت انتقاد میکنه و میگه منطقاً تبدیل کردن قدرت ملی به قدرت اروپایی چالش بزرگیه و بیشتر ائتلافهای سیاسی و اقتصادی آلمان، از جمله صدراعظم اشارهای به این موضوع نمیکنن.
مرکل با دو نفر از رهبران جهان روابط مهم و پیچیدهای داشته و داره. اوباما و پوتین. به اوباما با بیمیلی احترام میگذاشت و به پوتین از ته دل مشکوکه. موقع سقوط دیوار برلین، پوتین یه افسر کا.گ.ب بود توی درسدن (Dresden). اون با زبون آلمانی و یه هفتتیر، جلوی جماعتی از آلمان شرقی رو گرفت تا نتونن وارد دفتر کا.گ.ب بشن و پروندههای محرمانه رو غارت کنن. این پروندهها رو خودش بعداً از بین برد. دوازده سال بعد از اون جریان، پوتینی که اون موقع رئیسجمهور روسیه بود و پیِ مصالحه، نامهای خطاب به بوندستاگ [پارلمان آلمان فدرال] نوشت و توی اون، به زبان گوته، شیلر و کانت، اعلام کرد که روسیه یه کشور اروپایی با اهداف دوستانه است که هدف اصلیاش، رسیدن به صلح پایدار در این قاره است. پوتین دموکراسی رو تحسین کرد، توتالیتاریسم رو محکوم کرد و نامهاش مورد استقبال گروهی شامل مرکل قرار گرفت.
بعد از چند دهه جنگ و ویرانی و اشغال، روابط آلمان و روسیه به شکل دوستانهی قبل از قرن بیستم برگشت. سیاستمدارهای آلمانی از یه «همکاری استراتژیک« و «نزدیک شدن روابط از طریق همکاری اقتصادی» صحبت کردن. سال ۲۰۰۵، شرودر ساخت یه خط لولهی گاز که از دریای بالتیک به سمت روسیه کشیده بشه رو تصویب کرد. در مورد پوتین گفت اون یه دموکرات بیعیب و نقصه و رابطهی دوستانهای باهاش داشت. توی دههی گذشته، آلمان به بزرگترین شریک تجاری روسیه تبدیل شده و روسیه الان چهل درصد از گاز آلمان رو تامین میکنه. حدود دویست هزار شهروند روسیه توی آلمان زندگی میکنن و روسیه ارتباطات گستردهای در تجارت آلمان و همینطور حزب سوسیال دموکرات داره.
مرکل به عنوان کسی که زبون روسی بلده و زمان جوونیاش توی اتحاد جماهیر شوروی هیچهایک کرده، خواستههای روسیه و خشمی که سیاستمدارهای غربی فاقد اون هستن رو درک میکنه. توی دفترش یه نقاشی قاب گرفته از کاترین کبیر داره، ملکهی متولد پروسی که روسیه رو توی دوران طلایی قرن هیجدهمش رهبری میکرد. اما به عنوان یه عضو سابق آلمان شرقی، مرکل در مورد پوتین یه سری توهم و فکر اشتباه هم داره. بعد از سخنرانی پوتین توی بوندستاگ، مرکل به یکی از همکارهاش گفت «این حرفها، حرفهای کا.گ.باس (است). به این آدم نباید اعتماد کرد.» اولریشِ دیتسایت میگه «اون همیشه به پوتین شک داره، اما ازش متنفر نیست. تنفر داشتن احساسات زیادیه.»
وقتی پوتین و مرکل با هم حرف میزنن، بعضی وقتها حرفهاشون به زبان آلمانیه. آلمانی پوتین از روسیِ مرکل بهتره و گاهی حرفهای مترجمش رو تصحیح میکنه تا نشون بده هیچ چیزی از دستش در نمیره. مدل مردونگی پوتین جوریه که توی مرکل یهجور حس درک علمی بهوجود میاره. سال ۲۰۰۷ طی مذاکرههایی که در مورد منابع انرژی محل اقامت رئیسجمهور روسیه در سوچی برگزار شد، پوتین سگ لابرادور رتریور (Labrador Retriever) خودش رو صدا کرد توی اتاقی که با مرکل نشسته بودن. سگه –کنی- اومد نزدیک مرکل و بوش کرد. مرکل از ترس خشکش زد و معلوم بود ترسیده. از سال ۹۵ که یه بار یه سگ گازش گرفته بود، از سگها میترسید. همه این رو میدونستن، پوتین هم میدونست. اونور با لنگ و پاچهی باز نشسته بود حال میکرد. گفت: «مطمئنم اذیتت نمیکنه.» این سگ خیلی برای پوتین عزیزه، همیشه همراهشه و تا حالا سه بار جون پوتین رو از ترور و زهر و بمبگذاری نجات داده. یکی از خبرنگارهایی که اونجا حضور داشت میگه تیم مطبوعاتی آلمان اینقدر به خاطر این کار پوتین عصبانی بودن که حاضر بودن دخلشو بیارن. بعدا مرکل تفسیر خودش رو از این رفتار پوتین گفت. به یه گروه خبرنگار گفت «من میفهمم چرا این کار رو کرد، میخواست ثابت کنه مَرده. اون از ضعف خودش میترسه. روسیه هیچی نداره. نه اقتصاد، نه سیاست موفق. فقط همین رو دارن.»
سال ۲۰۰۸، وقتی پرزیدنت جرج دبلیو بوش دنبال آوردن اوکراین و گرجستان به ناتو بود، مرکل به خاطر نگرانی از واکنش روسیه و احتمال بروز بیثباتی توی خط شرقی اروپا، با این کار مخالفت کرد. اواخر همون سال، روسیه به دو منطقهی گرجستان، به آبخازیا و اوستیای جنوبی (Abkhazia and South Ossetia) حمله کرد. مرکل موضع خودش رو تغییر داد و به پیوستن گرجستان به ناتو روی خوش نشون داد. ضمناً مراقب بود وحدت اروپا، اتحاد با آمریکا، منافع تجاری آلمان و تعاملش با روسیه هم آسیبی نبینن.
ماه مارس ۲۰۱۴ با پیوستن کریمه به روسیه و بهوجود اومدن جنگ جداییطلبانه در اوکراین، وظیفهای که رهبران سابق آلمان از عهدهاش بر نیومده بودن، به دوش مرکل افتاد. تجاوز روسیه به خاک اوکراین، برای آلمانیهای طرفدار حکومتی که تاریخ دست از سرشون برنمیداره، خیلی سنگین بود. مشاور ارشد مرکل میگه «پوتین همه رو شگفتزده کرد، از جمله مرکل رو. سرعت و بیرحمی و خشونتش خیلی قرنبیستمی بود. تانکها، پروپاگاندا، عوامل تحریککننده.»
یه دفعه همه توی برلین شروع کردن به خوندن کتاب خوابگردهای کریستوفر کلارک (Christopher Clark’s The Sleepwalkers) که در مورد ریشههای جنگ جهانی اوله. درسی که خیلی از آلمانها میگرفتن، این بود که باید با احتیاط عمل کرد، شعلههای کوچیک آتیش میتونن سریع یه فاجعه درست کنن. توی یه گفتگو در مورد جنگ جهانی اول که توی موزهی تاریخ آلمان با دانشجوها برگزار شد، مرکل گفت «بعضی وقتها به من به چشم کسی که کارها رو دائم به تاخیر میاندازه نگاه میکنن، ولی فکر میکنم لازم و ضروریه که مردم رو توی مذاکرات سیاسی همراه کنیم و واقعاً به حرفهاشون گوش بدیم.»
مرکل سر این قضیه، گزینهی نظامی رو رد کرد، با این حال اعلام کرد که اقدامات روسیه غیر قابل قبوله و واکنش جدی غرب لازمه. برای اولین بار بعد از صدراعظم شدنش، مردم پشتاش بودن. توی نظرسنجیهای اولیه، یه عده از آلمانیها میخواستن مرکل بین روسیه و غرب ریش گرو بذاره. اقلیت قابل توجهی که بیشتر از آلمان شرقی سابق بودن، با ادعای روسیه که گسترش ناتو پوتین رو وادار به عکسالعمل کرده و همینطور این که رهبران اوکراین در کیِف فاشیستهای آدمکشان، موافق بودن. از بین این آدمها میشه به هلموت اشمیت (Helmut Schmidt) اشاره کرد که صدراعظم سابق حزب سوسیال دموکرات آلمان غربی بود، گرهارد شرودر هم بود که برای یه شرکت زیرمجموعهی گازپروم (شرکت بزرگ نفت و گاز روسی) لابیگری میکرد و یه ماه بعد از امضای سند الحاق کریمه به روسیه، پوتین رو برای تولد هفتاد سالگیاش توی سنتپترزبورگ دعوت کرده بود. این رفتار اشمیت و شرودر، واقعاً باعث خجالت سوسیال دموکراتها شد.
اپیزود ۳۰ چنلبی با عنوان «کابینه سایه ولادیمیر پوتین» را بشنوید.
انگار مردم از حاکمیت کاملاً جدا بودن. سیل نامههای انتقاد به روزنامههایی که علیه روسیه مقاله مینوشتن سرازیر میشد. مرکل هم طبق معمول به این حرفها و اختلافها کاری نداشت. برای خیلی از آلمانیها، این بحران یه ترکیبی از بیتفاوتی و اضطراب به وجود آورد. کسی به خودِ اوکراین کاری نداشت و مردم از به هم خوردن آرامششون ناراحت بودن. کسی دنبال درگیری و جنگ سرد جدید نبود. میگفتن حالا روسیه اوکراین رو میخواد، چه اشکالی داره بذاریم داشته باشدش؟ پای احساس گناه تاریخی آلمان هم در میون بود. انگار بیست میلیون نفر کشتهی اهل شوروی توی جنگ جهانی دوم، به مردم اجازهی اعتراض نمیداد. آلمان و روسیه چنان سابقهای با هم دارن که هر احتمال درگیری دوبارهای اصلاً براشون قابل قبول نیست.
نگرش مرکل به روسیه از روی احساسات نیست. الکساندر لمبسدورف (Alexander Lambsdorff) که عضو آلمانی اتحادیهی اروپاست، میگه «مرکل روسیه رو به عنوان یه قدرت هژمونیک سنتی میبینه که یه مدتی ضعیفتر شد و الان دوباره جون گرفته.» سر قضیهی اوکراین، مرکل روزی دو سه ساعت روی این بحران کار میکرد. جلوی بقیه زیاد در موردش حرف نمیزد، منتظر بود روسیه یه حرکتی بکنه که افکار عمومی توی آلمان ازش برگرده. باید موافقت ائتلاف خودش توی بوندستاگ رو هم جلب میکرد، از جمله سوسیال دموکراتهایی که بیشتر طرفدار روسیه بودن. ضمن این که باید به حفظ اتحاد اروپا هم فکر میکرد؛ باید ارتباطش رو با ۲۷ رهبر دیگه حفظ میکرد و محدودیتهای هر کدوم رو در نظر میگرفت: تحریم روسیه چه تاثیری روی بازار لندن میگذاره؟ فرانسه موافقت میکنه ارسال کشتیهای جنگی آبی-خاکیای که به روسیه فروخته بود رو متوقف کنه؟ لهستان و کشورهای بالتیک از حمایت ناتو مطمئن بودن؟ تکلیف پروپاگاندای روسیه توی یونان و وابستگی بلغارستان به گاز روسیه چی میشد؟ برای تاثیر گذاشتن تحریمها، اروپا باید متحد میموند.
مرکل باید ارتباطش با پوتین رو هم حفظ میکرد. حتی بعد از این که اتحادیهی اروپا اولین دور تحریمها رو اجرا کرد، سیاست آلمان منزوی کردن روسیه نبود. مرکل مهمترین طرفصحبت پوتین توی غربه. حداقل هفتهای یه بار با هم صحبت میکنن. حرف زدن با مرکل کار سختیه و گاهی میتونه ناخوشایند هم باشه، ولی به پوتین راه بیرون اومدن از چاهی که خودش رو توش انداخته رو نشون میده. مهمتر از اون، تلاش میکنه بفهمه پوتین چطوری فکر میکنه. بعد از پیوستن کریمه به روسیه، مرکل در مورد پوتین به اوباما گفت اون توی یه دنیای دیگه زندگی میکنه. و تصمیم گرفت برش گردونه به دنیای واقعی.
یکی از مقامات آلمانی میگه: «صدراعظم فکر میکنه که پوتین معتقده ما همه فاسدیم، همجنسگرائیم، زنهامون هم ریش دارن [منظورش Conchita Wurst اتریشیه که توی یوروویژن سال ۲۰۱۴ اول شد]. فکر میکنه روسیهی قوی با مردان واقعی مقابل غربِ رو به انحطاطی ایستاده که فاسدتر از اونه که بتونه حتی ذرهای از بین رفتن استاندارد زندگیاش رو تحمل کنه. به همین خاطر هم حاضر نیست پای اعتقاداتش بایسته. باید ثابت کنیم این فکر درستی نیست.» ماه آوریل ۲۰۱۴، نیروهای روسی هشت عضو یه گروه ناظر اروپایی که چهار نفرشون آلمانی بودن رو به بهانهی این که یه جاسوس همراهشون داشتن توی اوکراین گروگان گرفتن. اینجا اگه طرف روسیه آمریکا بود ممکن بود جنگی چیزی شروع بشه، ولی دولت آلمان خیلی راحت از پوتین خواست تا برای آزادیشون یه کاری بکنه. مرکل داره بازیای رو میکنه که توی سیاست آلمان خوب موفق بوده: صبر میکنه تا حریف خودش باعث نابودی خودش بشه.
پوتین حداقل توی یه مورد به مرکل دروغ گفته. ماه مه ۲۰۱۴ جداییطلبان اوکراین یه رفراندوم ترتیب دادن (رفراندومی که نتیجهاش شد پیوستن کریمه به روسیه)، بیانیهای که روسیه در این مورد داد، خیلی مثبتتر از چیزی بود که مرکل و پوتین روش توافق کرده بودن. مرکل تماس تلفنی هفتهی بعدشون رو کنسل کرد تا عصبانیت خودش رو بابت این گمراه کردن به پوتین نشون بده. روسها از این کار خیلی نگران شدن. آلمان، متحدی بود که نمیتونستن از دست بدن. مقامات کرملین سراغ همتایان آلمانی خودشون رفتن و پرسیدن چیکار میتونن برای ترمیم این رابطه بکنن. شیشم ژوئن اون سال، مرکل و پوتین برای اولین بار بعد از اون ماجرا همدیگه رو دیدن. توی نرماندی به مناسبت هفتادمین سالگرد دی دِی [D-day. روز پیاده شدن قوای متفقین توی نورماندی، جنگ جهانی دوم]. اوباما و اولاند و کمرون و پترو پروشنکو (Obama, Hollande, Cameron, and Petro Poroshenko) رئیسجمهور تازهی اوکراین هم بودن. توی عکسهای خبری این مراسم، مرکل شبیه آدمیه که به زور مهمون براش آوردهان. ابروهاش توی هم گره خورده و لبهاش رو روی هم فشار میده. در عوض، پوتین با اون صورت خشک و بیاحساسش معلومه سعی کرده تا جایی که میشه دلبری کنه. قبل از ناهار، مرکل یه گفتگوی کوتاه بین پوتین و پروشنکو ترتیب داد.
توی سالگرد دی دِی، رهبر آلمان مرکز توجه همه بود. کوربووایت (بیگورافر و خبرنگار اشپیگل) میگه «خیلی عجیب بود، همهی برندههای جنگ دوم اونجا بودن، بازنده هم بود، نمایندهی کشوری که مسئول همهچی بود، در عین حال سرآمد همه هم بود، همه مشتاق بودن باهاش حرف بزنن. این خیلی خیلی عجیبه، و فکر میکنم تنها دلیلش خود مرکله، اون خیلی خوب و آرومه.»
هفدهم ژوئیهی سال ۲۰۱۴، پرواز شمارهی ۱۷ هواپیمای مالزی که از آمستردام به کوآلالامپور میرفت، توی مرز روسیه و اوکراین به دلیل اصابت موشک سرنگون شد. این اتفاق فوراً نظر مردم آلمان رو عوض کرد. تصویر سربازهای جداییطلبی که وسایل مسافرای مرده رو غارت میکردن، بیشتر از ماهها جنگ تونست روی آلمانیها تاثیر بذاره. مردم متوجه شدن که برخورد احساساتیشون با پوتین و روسیه بر اساس پیشفرضهای غلطیه. فکر حفظ همبستگی غرب با روسیه از بین رفت. هرچند که بحران شروع کرده بود به ضربهزدن به اقتصاد آلمان، ولی دیگه مرکل حمایت سه چهارم جمعیت رو داشت. اواخر ماه ژوئیهی اون سال، اتحادیهی اروپا سر یه دور جدید از تحریمهای مالی و انرژی توافق کرد.
رابطه با آمریکا، چالش دیگهی مرکله. طی دورهی ریاستجمهوری اوباما، هرچقدر که محبوبیت اوباما کمتر میشد، نظر مرکل در موردش بهتر میشد. سال ۲۰۰۸، اوباما که کاندیدای ریاستجمهوری بود خواست توی دروازهی براندنبورگ (Brandenburg) برلین سخنرانی کنه، جایی که به روسای دولت اختصاص داشت، نه نمایندگان سنا. مرکل این درخواست رو رد کرد و اوباما سخنرانیاش رو توی پارک تیرگارتن (Tiergarten) برگزار کرد. دویست هزار نفر طرفدار، حرفهاش رو در مورد اتحاد آمریکا و اروپا میشنیدن؛ جمعیتی که مرکل حتی نمیتونست جمع کنه، چه برسه به این که براشون حرف هم بزنه. اون موقع مرکل به لفاظیهای بلندپرواز اوباما بیاعتماد بود. میگفت باید ببینم میتونه بهشون عمل کنه یا نه. اوباما با فلسفهی مرکل که کم حرف بزن و بیشتر عمل کن نمیخوند.
طی اولین سال ریاست جمهوری اوباما، اغلب مرکل رو با اون مقایسه میکردن و پایینتر میدونستن. این انتقادها ناراحتاش میکرد. با بوش رابطهی گرمتری داشت. در حالی که به اوباما شبیهتره. سالهای ۲۰۱۱ و ۲۰۱۲ که آمریکا از سیاستهای آلمان در مقابل بحران منطقهی یورو انتقاد میکرد، مرکل خواهان گفتگوی تلفنی با اوباما بود، اما از کاخ سفید بهش زنگ نزدن. شناختش که از اوباما بهتر شد، فهمید که توی یه چیزایی خیلی شبیه همان. هر دوشون جلوی بحران یهجور واکنش نشون میدن: با عقل و منطق جلو میرن و دست نمیکشن تا به جواب برسن، حتی اگه جوابی که بهش میرسن یکی نباشه. شبیه دوتا آدمکشیان که انداخته باشیشون توی یه اتاق. حرفی با هم ندارن بزنن. جفتشون ساکتن، جفتشون هم آدمکشن. اولریش به شوخی میگه اوباما خودِ مرکله با یه کت و شلوار برازندهتر. طی بحران اوکراین، این دو نفر مرتب در مورد زمانبندی بیانهها در تماس بودن و حواسشون بود که موضع آمریکا و اروپا به هم نزدیک باشه. توی یه سفر به واشنگتن، مرکل با چندتا از سناتورهای جمهوریخواه از جمله جان مککین و جف سشنز (John McCain, Jeff Sessions) ملاقات کرد. توی این دیدارها فهمید اونها بیشتر علاقه دارن با طرفداری از جنگ سرد، سرسختی خودشون رو نشون بدن و در واقع توجهی به مسائل اوکراین ندارن، در حالی که مرکل اوکراین رو به شکل یه مسئلهی عملی میدید که باید حل بشه. اوباما هم همینطور بود. مرکل اتحاد آلمان با آمریکا رو پایهی سیاست خارجی خودش میدونست، بعد از این که ادوارد اسنودن افشا کرد آژانس امنیت ملی ده ساله که مکالمات مرکل رو شنود میکنه، آلمانیها احساس کردن آمریکا بهشون خیانت کرده. اوباما هیچوقت بهطور عمومی بابت این مسئله عذرخواهی نکرد، فقط گفت این کار متوقف میشه. اپلمان میگه این کار دیگه زیادی بود. کاری نیست که هر کسی بکنه. رفقا دیگه جاسوسی هم رو نمیکنن. [بعداً ترامپ یه بار گفت من و مرکل یه نقطه اشتراک داریم، اونم این که تلفن هر دومون شنود میشده]
ژوئیهی سال ۲۰۱۵، مرکل توی یه جلسه با دانشآموزهای ۱۴ تا ۱۷ سالهی یه مدرسه توی شهر روستاک (Rostock) حرف زد. این جلسه توی یه برنامهی تلویزیونی پخش شد. اونجا یه دختر نوجوون فلسطینی به اسم ریم (Reem) دست بلند کرد. این دختر چهار سال پیش همراه خونوادهاش از یه کمپ پناهندگان توی لبنان اومده بودن آلمان و ممکن بود همون روزها دیپورت بشن. به آلمانی خیلی خوب و قشنگ حرف زد، گفت اینجا خیلی بهش خوش میگذره، خیلی خوب جا افتاده، ولی نمیدونه چه اتفاقی قراره براش بیفته. گفت منم مثل بقیه هدفهایی دارم، میخوام درس بخونم، ولی خیلی سخته که ببینی بقیه میتونن از زندگیشون لذت ببرن و خودت نتونی. مرکل اینجا خیلی راحت میتونست از زیر بار جواب دادن شونه خالی کنه، مثلا بگه پروندهتون رو چک میکنم یا همچین کاری، ولی این کار رو نکرد. رک و راست جواب داد «سیاست بعضی وقتا خیلی سخته. تو دختر خوبی هستی، ولی میدونی هزاران پناهندهی فلسطینی توی کمپهای لبنان زندگی میکنن. اگه ما بگیم همهتون میتونین بیاین، اون وقت نمیتونیم ماجرا رو مدیریت کنیم.» یه دقیقه بعد دید دختر زده زیر گریه. رفت بهش دلداری داد، ولی بازم حرفی خلاف واقعیت بهش نگفت. این ماجرا همهجا پخش شد و خیلیها با دیدنش مرکل رو به سنگدلی متهم کردن. کولبل میگه «قضیهی سیاست توی آلمان با جاهای دیگه فرق میکنه. ما اهل کارهای نمایشی نیستیم. توی آمریکا میگی من عالیام، من فوقالعادهام، من این کار رو کردم توی آلمان کارها اینجوری پیش نمیرن.»
وقتی ریم توی اون برنامهی تلویزیونی زد زیر گریه، بحران پناهندگی توی آلمان شروع شده بود، گیریم که هنوز بهش نمیگفتن بحران. اون سال از ماه ژانویه ۲۰۰ هزار نفر درخواست پناهندگی داده بودن که دو برابر تعداد کل سال قبلاش بود. آلمان بابت گذشتهاش خیلی هزینه داده، تمایلی به استفاده از ارتش نداره و بار گناه جمعی روی شونههاش سنگینی میکنه، اما کمتر کسی به استقبالش از تازهواردها توجه میکنه. نازیها دولت فاشیستی رو اداره میکردن که معتقد به نژاد برتر و پاکسازی قومیتی بود، اما بعد از جنگ جهانی دوم آلمان به چیزی شبیه ملت مهاجران تبدیل شده. اولین موج پناهندهها، آلمانیهای سابقی بودن که به واسطهی جنگ اونجا رو ترک کرده بودن. دههی شصت میلادی کارگرهای ترک برای کار رفتن سمت آلمان. بعدش نوبت اسپانیاییها، پرتغالیها، یونانیها، ایتالیاییها و کارگران مدیترانهای رسید و الان هم پناهجوهای خاورمیانه اونجا پذیرفته میشن. بعد از پخش شدن عکس آلانِ سه ساله که توی مدیترانه غرق شده بود، دنیا به تکاپو افتاد که برای مهاجرهای سوری که به سختی سعی میکردن خودشون رو به اروپا برسونن، کاری بکنه. مرکل بعد از این اتفاق با صدراعظم اتریش قرار و مدار گذاشت و خیلی زود ترتیبی دادن که پناهندهها از وین با قطار به مونیخ برسن. آلمانیها با روی باز پذیرای موج مهاجرا شدن. عکسالعمل مرکل توی این بحران طرفدارهای آلمانیاش رو –که مرکل رو مامان یا Mutti صدا میزنن- مست غرور کرد. بیوگرافرش میگه «این بحران مرکلِ جدیدی رو نشون میده.» تجربهی ۳۵ سال اول زندگیاش، باعث شده نخواد کسی رو محصور بین دیوارها ببینه.
آنگلا مرکل توی شصت سالگی، موفقترین سیاستمدار تاریخ مدرن آلمانه. محبوبیتاش بین مردم بیسابقهاس. اهل تظاهر کردن برای دیگران نیست. با شوهرش توی یه آپارتمان اجارهای وسط برلین زندگی میکنه. شبی پنج ساعت بیشتر نمیخوابه. بدون جار و جنجالهای معمول رستوران و اپرا میره و جمعهها از یه سوپرمارکت معمولی برای شامشون ماهی و شراب سفید میخره. خبرنگارها به شوهرش لقب دادهان شبح اپرا؛ چون نه با کسی مصاحبه میکنه، نه به عنوان شوهر صدراعظم اینور و اونور میره، فقط توی مراسم رسمی و اجتماعی کنار مرکل حاضر میشه و توی سفرها، ترجیح میده برای خودش بلیت معمولی هواپیما بخره تا این که با هواپیمای اختصاصی دولت بره. ضمناً اپرا هم دوست داره.
عملکرد مرکل به عنوان یه رهبر جسور و دلسوز، چیزی بیشتر از زندگی راحت اروپا رو به چالش میکشه؛ داره تمام پیشفرضها در مورد هر گروهی از جمله آلمانیها رو زیر سوال میبره. این عملکرد رو نه تنها به خاطر این داره که توی کودکی و جوونیاش توی آلمان شرقی حبس بوده، که حاصل تجربیات بعد از اون هم هست. تجربیاتی که اون رو وادار میکنن برای رسیدن به چیزهایی که براشون بیشتر اهمیت داره، منظم و علمی جلو بره. صدراعظم آلمان، تفکر ضد یهود رو زیر ذرهبین گذاشت، پیِ ریشههاش گشت و ترس رو پیدا کرد؛ نه فقط ترس از یهودیها، که ترس از هر دیگرانی، از جمله خارجیها. این ترس داره کل دنیا رو تصرف میکنه.
وقتی از مرکل پرسیدن با این همه مسلمونی که دارن وارد کشور میشن، برای جلوگیری از اسلامیزاسیون (اسلامیسازی هم ترجمهاش میکنن) قصد داره چه کاری بکنه، گفت: «ترس هیچ وقت مشاور خوبی نبوده، چه توی زندگی شخصیمون و چه توی زندگی اجتماعیمون. فرهنگها و جوامعی که به واسطهی ترس شکل میگیرن، بدون تردید نمیدونن با آینده چهکار کنن.»