Skip to main content

ترجمه: هدیه کعبی   |    منبع: تگزاس‌مانتلی

 

 [اپیزود ۵۲ را از اینجا بشنوید]

دوازدهم آوریل سال ۱۹۸۷ مایکل مورتون (Michael Morton) شروع کرد به نوشتن نامه: «جناب قاضی، مطمئناً من رو به خاطر میارید. فوریه‌ی امسال من به جرم قتل در دادگاه شما محکوم شدم. به من گفته‌ان شما قراره تصمیم بگیرید که من می‌تونم پسرم اریک رو دوباره ببینم یا نه. از صبح روزی که محکوم شدم پسرم رو ندیدم. وحشتناک دلم براش تنگ شده و خبر دارم که اون هم سراغ من رو می‌گیره. باید تکرار کنم که من بی‌گناه‌ام، زن‌ام رو نکشته‌ام. نمی‌تونین تصور کنین چه حالی داره که زن‌ات رو این‌طور از دست بدی، بعد بابت قتل‌اش متهم و محکوم بشی، حالا هم ممکنه پسرم رو هم از دست بدم. دیر یا زود حقیقت مشخص می‌شه، قاتل به دام می‌افته و کابوس من تموم می‌شه. به خدای احد و واحد که من زن‌ام رو نکشتم، زنم که رفت التماس می‌کنم پسرم رو دیگه نگیرین ازم.»

توی سلول دونفره اش نشسته بود روی تخت. سلول بتنی یک متر و نیم در دو متر و نیم بود. از هر طرف که دست‌اش رو دراز می‌کرد، به دیوار می‌خورد. یه قفسه‌ی فلزی به دیوار پیچ بود. چند قلم یادگاری‌ای که براش مونده بود رو گذاشته بود داخل‌ این قفسه. یه عکس بود از اریک، پسر سه‌ساله‌اش که یه کم قبل از واقعه گرفته شده بود. مشغول بازی داخل حیاط پشتی خونه‌شون در آستین (Austin) بود، یه عکس از زن مرحوم‌اش کریستین (Christine) هم داشت. عکس سر و ساده‌ای بود که خود مایکل چند سال پیش گرفته بود. کریستین موهای خیس‌اش رو بسته بود بالای سرش، نگاه به دوربین نمی‌کرد، اما لبخند محوی می‌زد و لب‌اش رو با انگشت فشار می‌داد. عکس‌های صحنه‌ی جنایت هنوز توی ذهن مایکل بود، این عکس‌ها رو تماشا می‌کرد که اون یکی‌ها رو یادش بره. کریستین با موهای مرطوب و لب خندون، این اون تصویری بود که می‌خواست ازش به خاطر داشته باشه.

سیزدهم اوت سال ۱۹۸۶ آخرین باری بود که زن‌اش رو دیده بود. فردای تولد ۳۲ سالگی‌اش بود. ساعت پنج و نیم صبح، قبل از این که بره سر کار، نگاهی کرده بود به زن‌اش که هنوز خواب بود. عصر برگشته بود دیده بود دور تا دور خونه رو نوار زرد کشیده‌ان. شش هفته بعد به جرم قتل گرفتن‌اش. نه سابقه‌ی کیفری داشت، نه سابقه‌ی خشونت، نه منفعتی از این کار می‌برد، ولی کلانتری شهرستان ویلیامسون همه‌ی سرنخ‌های دیگه رو ول کرده بود و از همون روز اول چسبیده بود به مایکل.

محکوم‌شدن‌اش باعث شد بین خانواده‌ی کریستین و والدین مایکل سر حضانت بچه‌ی این‌ها دعوای تلخی سر بگیره. خانواده‌ی کریستین هم مثل خیلی دیگه از آشناهای مایکل فکر می‌کردن مایکل قاتله. قرار بود همون قاضی پرونده‌ی مایکل (William Lott) در مورد حضانت پسرش اریک هم تصمیم بگیره و مایکل به حق نگران بود نکنه دیگه نتونه پسرش رو ببینه. در نهایت حضانت اریک رو سپردن به خواهر کوچک‌تر کریستی، مریلی کرک‌پتریک (Marylee Kirkpatrick). اما به توصیه‌ی روانشناس کودک مقرر شد که پدر و پسر سالی دو قرار ملاقات با نظارت قیم داشته باشن. مریلی هر شش ماه یک‌بار اریک رو می‌برد زندان هانتسویل پدرش رو ببینه. اریک چهار ساله بود وقتی این ملاقات‌ها شروع شد. اوایل، توجهی به دور و بر خودش نداشت. با ماشین اسباب‌بازی سرش گرم می‌شد. از چیزهایی که خوش‌اش می‌اومد حرف می‌زد: دایناسورها، کتاب‌های کمیک، نجوم، سگ‌اش. مریلی همیشه پشت سرش می‌نشست. از حالت صورت‌اش نمی‌شد چیزی فهمید. به خاطر اریک به این ملاقات‌های اجباری تن می‌داد و تا جایی که می‌شد وانمود می‌کرد جریان عادیه، با این که خودش به شدت مخالف‌شون بود. مجله‌ای چیزی ورق می‌زد تا اریک با پدرش حرف بزنه. مایکل هم زور می‌زد که این قرارها رو عادی جلوه بده. از مغازه‌ی زندان آبنبات می‌خرید، یا در مورد تیم‌های بیس‌بال گپ می‌زد. بین ملاقات‌ها برای اریک نامه هم می‌نوشت، ولی مریلی سر این نامه‌نگاری‌ها کمکی به اریک نمی‌کرد و ارتباط مکتوب‌شون یک طرفه باقی موند.

از این ملاقات تا اون ملاقات، اریک بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. دیدن این تغییرات مایکل رو هر دفعه متعجب می‌کرد، سعی می‌کرد به روی خودش نیاره، اما اولین باری که شنید اریک مریلی رو مامان صدا می‌زنه، مات و متحیر موند. تا اون موقع این بچه بالکل مادر خودش رو فراموش کرده بود. ده‌ساله که بود مایکل توی خاطرات‌اش نوشت که: «من این پسر رو از دست داده‌ام. از من و زمانی که با هم می‌گذرونیم یا خیلی کم می‌دونه، یا اصلاً چیزی نمی‌دونه.»

حال و هوای این ملاقات‌هاشون به تدریج عوض می‌شد. اریک خیلی فاصله می‌گرفت از پدرش و منتظر بود زودتر برن. مایکل می‌دونست که سوال براش پیش اومده، دیدن پدربزرگ و مادربزرگ پدری‌اش که رفته بود پرسیده بود راسته که پدرش مادرش رو کشته؟ ولی با پدرش حرفی نمی‌زد و مایکل هم چیزی نمی‌گفت، مبادا پسرش رو از خودش دورتر کنه. این فاصله‌ی بین‌شون اون‌قدر کش اومد که دیگه حرفی نداشتن با هم بزنن. آخرین ملاقات‌شون این‌قدر کوتاه بود که اریک و مریلی سر جاشون ننشستن حتی. اریک اون موقع پونزده سال‌اش بود، حتی نتونست توی چشم‌های پدرش نگاه کنه، فقط گفت: «دیگه دل‌ام نمی‌خواد بیام این‌جا.» مایکل خواست به خواهرزن‌اش حرفی بزنه، ولی پشیمون شد. به اریک گفت: «نمی‌خوام مجبورت کنم بیای دیدن‌ام. اگه نظرت عوض شد هر وقت خواستی بیا به دیدن‌ام.» بعد به مریلی گفت: «مراقب پسرم باش.»

  کریستین در جنوب هیوستون (Houston) بزرگ شده بود. مدرسه‌ی کاتولیک‌ها می‌رفت، دانش‌آموز خوب و محبوبی هم بود. برعکس مایکل. پدر مایکل در یک شرکت خدمات نفتی کار می‌کرد و این‌ها به خاطر کار پدر از ویکو (Waco- تگزاس) رفتن یه تعداد از شهرهای کوچیک جنوب کالیفرنیا برای زندگی. آخر سر هم در کیلگور (Kilgore) مستقر شدن و مایکل دو سال آخر دبیرستان‌اش رو اون‌جا مدرسه رفت. هر دوشون در دانشگاه ایالتی Stephen F. Austin در شهر ناکادوچز (Nacogdoches) دانشگاه رفتن و اون‌جا با همدیگه آشنا شدن. برای قرار اول‌شون، مایکل کریستین رو با شورلتی که قرض کرده بود برد بیرون، چیزی نگذشته کریستین به یکی از دوست‌هاش گفته بود گمونم خودشه. این دوست‌اش می‌گه: «مایک یه مقدار تودار بود، ولی مهربون بود و قشنگ بود و موهاش رو بامزه کوتاه می‌کرد. کریستی اول‌اش توی این رابطه متعهدتر بود تا مایک.»

سال ۱۹۷۷ مایکل دانشگاه رو ول کرد و رفت آستین. کریستین هم دنبال‌اش رفت. می‌خواستن مدرک‌شون رو از دانشگاه تگزاس بگیرن، ولی بعد متوجه شدن خیلی از واحدهایی که اون‌ور گذروندن رو نمی‌شه منتقل کرد این‌جا. مایکل توی یه سوپرمارکت زنجیره‌ای کار پیدا کرد و رفت سر کار. آخر هفته‌ها با کریستین می‌رفتن دریاچه‌ی تراویس اسکی روی آب و گشت و گذار با قایق موتوری‌ای که شریکی با چندتا از دوستای دانشگاه‌اش خریده بود. غواص خیلی خوبی شد، روزهای تعطیل ساعت‌ها توی دریاچه غواصی می‌کرد. سال ۱۹۷۹ ازدواج کردن.

رابطه عاطفی محکمی با هم داشتن، اما بحث‌هاشون هم پر شر و شور بود. رک‌گویی این دو نفر با هم، حتی نزدیک‌ترین دوستان‌شون رو مرعوب می‌کرد. دوست‌هاشون می‌گن جفت‌شون پر سر و صدا بودن. همه‌چی رو می‌گفتن و این‌طوری با هم کنار می‌اومدن. مدام در حال کل کل بودن. مرتب در مورد همه چیز با هم سر و کله می‌زدن، بحث، داد، بی‌داد تا آخر سر یکی‌شون کوتاه می‌اومد و کارشون می‌رسید به اتاق خواب.  

مایکل و کریستین در خیابان هیزل‌هرست درایو (Hazelhurst Drive) آستین زندگی می‌کردن. این خونه رو سال ۱۹۸۵ خریده بودن. اون موقع شمال غرب آستین هنوز درست آباد نشده بود. جاده‌های عوارضی به دو قسمت تقسیم‌اش نکرده بودن و شهر این‌قدری بزرگ نشده بود. املاک و مستغلات وضع خوبی نداشت و ساخت و ساز متوقف شده بود. قسمتی که اون‌ها زندگی می‌کردن، در شرق دریاچه‌ی تراویس (Lake Travis) نصفه نیمه‌ ساخته شده بود و چهل‌تکه‌ای بود از خانه‌های نو و تازه‌ساز و انبوه زمین‌های پر درخت بین این‌ها. آدرس خونه‌شون می‌گفت آستین، اما در واقع درست در شمال مرز شهرستان تراویس، در شهرستان ویلیامسون زندگی می‌کردن. منطقه‌ای بود که با وجود خونه‌های جدید و ساخت و ساز سریع هنوز حال و هوای روستایی و ارزش‌های سنتی شهرهای کوچیک تگزاس رو داشت. آستین جای ولنگاری به چشم می‌اومد، پناهگاه امنی بود برای کشیدن ماریجوانا و لیبرال‌بازی، چیزهایی خلاف رویه‌ی شهرستان ویلیامسون که به قانونمندی شهره بود. در جرج‌تاون، مرکز شهرستان، بار و مشروب‌فروشی وجود نداشت، ممنوع بودن.

بیشتر در و همسایه‌هاشون اون‌جا تازه‌وارد بودن، خیلی‌‌هاشون شاغل بودن با بچه‌های کوچیک. وقتی اومدن پسر خودشون هم نوپا بود. کریستین سریع با در و همسایه‌ها آشنا شد و خیلی وقت‌ها می‌رفت سری بهشون می‌زد. اخلاق خوشی داشت و صاف و صادق بود. مایکل برعکس کمتر با مردم گرم می‌گرفت. همسایه‌ی دیوار به دیوارشون (Elizabeth Gee) همسر یه وکیل، مادر و زن خونه‌‌دار بود، این خانم با اخلاق نجوشِ مایکل کنار نمی‌اومد، مایکل هم می‌گفت این از خودش اراده نداره. یه بار دوتا خانواده شام دسته‌جمعی رفته بودن بیرون، مایکل کفری می‌شد وقتی می‌دید خانم حتی تنهایی نمی‌تونه جواب پیشخدمت رو بده که می‌پرسه نوشیدنی چی میل دارین و نگاه شوهرش می‌کنه.

 بعد از این که در خیابان هیزل هرست خونه خریدن، مشاجره‌هاشون در مورد کوچک‌ترین چیزهای مربوط به خونه بود، از این که مایکل ورودی خونه رو چطوری ساخته بگیر تا این که کریستین کجای باغچه گل کاشته. مایکل خیلی عادت داشت کریستین رو دست بندازه، شوخی‌هاش هم گاهی خیلی نیش‌دار و گزنده می‌شدن. مسخره می‌کرد، متلک می‌گفت، گاهی وقتا جلوی بقیه با الفاظ زننده صداش می‌کرد، به‌اش می‌گفت هرزه. یه بار یه دختر قشنگی از رفقا با شلوارک خیلی کوتاه اومده بود در خونه‌شون، مایکل به زن‌اش گفت از این یاد بگیر. رابطه‌شون ولی به نظر می‌اومد عمیقه. سال‌های اول ازدواج، فاجعه‌ای رو از سر گذروندن. کریستین در اولین بارداری‌اش بچه رو از دست داد. چهار ماه و نیمه حامله بود موقع سقط. به مادرش نوشت اگه مایکل نبود نمی‌تونست با غم از دست دادن بچه کنار بیاد. کمتر از دو سال بعد که کریستین دوباره حامله شد هر دوشون فوق‌العاده خوشحال بودن. بدون عارضه‌ی جدی نه ماه بارداری گذشت، اما ظرف یک ساعت بعد از تولد اریک، خبردار شدن که پسرشون مشکلات خطرناکی داره. همون روز مجبور شدن یه جراحی اورژانسی روی مری‌اش انجام بدن. سه هفته نوزاد رو توی بیمارستان نگه داشتن. دکترا فهمیدن اریک یه نقص قلبی مادرزادی داره که نمی‌گذاره اکسیژن به مقدار کافی وارد خون‌اش بشه. گفتن این پسر نمی‌تونه برسه به دوران بلوغ، مگر این که عمل قلب باز داشته باشه، ضمناً باید بزرگ‌تر بشه تا بتونه عمل رو از سر بگذرونه، یا سه سال‌اش بشه، یا برسه به وزن ۱۳ کیلوگرم. زودتر عمل کردن‌اش ریسک بالایی داشت. تا اون موقع هم مایکل و کریستین جز صبر کردن کاری از دست‌شون بر نمی‌اومد.

با همدیگه خودشون رو وقف مراقبت از اریک کردن. اگه خسته می‌شد، رنگش می‌زد به آبی. هر چی هم بزرگ‌تر می‌شد بدتر می‌شد. دوسالگی یه گوشه آروم می‌نشست نقاشی می‌کرد، یا کتاب عکس‌دار ورق می‌زد. این‌قدر راحت خسته می‌شد که اگه یه دور، دورِ اتاق می‌دوید بعدش می‌افتاد زمین از حال می‌رفت. کریستین روزهای هفته صبح بچه رو می‌برد مهد کودک که بره سر کارش. در شرکت بیمه کار می‌کرد. ولی عصرها دل‌اش نمی‌خواست بچه رو بگذاره پیش پرستار. یکی از دوست‌هاشون می‌گه: «مایکل فکر می‌کرد لازمه یه وقتایی به خودشون استراحت بدن و گاهی تفریحی چیزی بکنن، اما کریستین دل‌اش نمی‌اومد از بچه دور بمونه. این‌قدر هر دو نگران اریک بودن و نگران سالم نگه داشتن‌اش تا وقت عمل که فشار زیادی به رابطه‌ی خودشون وارد شد.»

فشار روی رابطه‌شون مشهودتر شد. مایکل چند قلم پیش رفقاش درددل کرده بود که رابطه‌ی جنسی‌شون کافی نیست و زن‌اش لازمه وزن کم کنه. دوست‌شون می‌گه: «حرف‌هاش خیلی نیش‌دار بود. کریستین اون‌ها رو نشنیده می‌گرفت، می‌گفت محل‌اش نذارین، اما واقعاً شنیدن این‌جور چیزها آدم رو ناراحت می‌کرد. به هر حال این دوتا عاشق همدیگه بودن، عاشق اریک بودن و این بچه مهم‌ترین چیز هر دوشون بود، ولی معلوم بود که یه مقدار سختشون داره می‌شه»

 

کایکل مورتون و همسرش کریستین

مایکل مورتون و کریستین همسرش

ژوئن سال ۱۹۸۶، یه کم مونده به تولد سه سالگی اریک، عمل‌اش کردن. کریستین مرخصی گرفته بود، مایکل هم همه‌ی تعطیلی‌هاش رو جمع کرده بود که سه هفته بمونن کنار اریک. به نوبت کنار تخت‌اش می‌خوابیدن که بچه هیچ وقت تنها نباشه. عمل جراحی به خوبی انجام شد. اریک بعد از عمل انگار یه بچه‌ی دیگه شده بود. برای اولین بار در زندگی‌اش لپ‌هاش گل می‌انداخت، پر انرژی بود، این‌ور اون‌ور می‌دوید و می‌خندید. خوش و خرم برگشتن خونه.

شش هفته بعد، صبح روز چهارشنبه سیزدهم اوت، مایکل قبل از این که آفتاب بزنه بلند شد لباس بپوشه بره سر کار. سر و صدا نمی‌کرد، چون کریستین هنوز خواب بود. شب قبل تولدش رو جشنی گرفته بودن برای خودشون. اول‌‌اش هم حسابی به‌شون خوش گذشته بود. با اریک رفته بودن یه رستوران شیک و پیک مرکز شهر، بچه خوش و سر حال بود، از بشقاب مادرش غذا می‌خورد، این‌ها هم ذوق‌اش رو داشتن. اریک موقع برگشتن توی ماشین خواب‌اش برد. مایکل یه فیلم آنچنانی کرایه کرده بود که شب داغی رو بگذرونن، ولی کریستین پای تلویزیون خواب‌اش برد و مایکل دلخور تنهایی رفت خوابید. کریستین نصف شب اومده بود سر جاش و وعده وعید داده بود که فردا شب. صبح مایکل هنوز دمغ بود. به نگاهی به زن‌اش انداخت که با لباس خواب صورتی و موهای افشون خواب بود، بعد از صبحونه یه یادداشتی براش نوشت گلایه کرد که این‌طوری شد و می‌دونم عمدی نبود، ولی باعث شدی فکر کنم خواسته‌ی زیادی ازت دارم و خودت جای من بودی چی‌کار می‌کردی و این حرف‌ها. ته‌اش هم نوشته بود «دوسِت دارم، م.»

 بیرون هوا هنوز تاریک بود که می‌رفت سر کار. ساعت ۶:۰۵ دقیقه رسید و با مدیرتولیدشون خوش و بشی کرد و قرار گذاشتن شب هماهنگ کنن فرداش برن غواصی. یه کم بعد از ساعت دوی بعدازظهر مایکل از سر کار زد بیرون. اول رفت خرید، نزدیک سه و نیم رفت دنبال اریک، خونه‌ی خانم میانسالی که از اریک و چندتا بچه‌ی دیگه در طول روز مراقبت می‌کرد. این خانم از دیدن مایکل خیلی تعجب کرد، گفت امروز از اریک و مادرش خبری نشده. مایکل که نگران شده بود، تلفن رو برداشت زنگ بزنه خونه.

تلفن چند بار زنگ خورد، بعد یه آقایی جواب داد که صداش آشنا نبود.

– بله؟

– اِ، من زنگ زده‌ام خونه‌ی خودم.

– ببینم، الان کجایی؟

– مهد کودک.

– کجاست؟ من کلانترم.

– چه خبر شده؟ من اون‌جا زندگی می‌کنم.

– باید باهات حرف بزنیم مایک.

– من ده دقیقه‌ی دیگه اون‌جام.

– باشه، ولی آروم باش، باشه؟

مایکل گوش نکرد.

 

جیم بوتول (Jim Boutwell) کلانتر شهرستان ویلیامسون به چشم طرفداران‌اش آدم چشم‌گیری بود، اما به چشم منتقدان‌اش سر تا پا کلیشه می‌اومد. آدم مهربونی بود که شمرده حرف می‌زد، قهوه‌‌ی بی شیر و شکر و سیگار بی فیلتر. اجرای قانون توی خون‌اش بود. پدربزرگ پدرش هم بعد از جنگ داخلی، کلانتر ویلیامسون بود. آدم تاثیرگذاری بود. بیشتر از یک بار اتفاق افتاده بود که یه موقعیت خطرناکی رو این‌طوری حل و فصل کنه که مستقیم بره اسلحه رو از دست کسی که ایستاده بقیه رو تهدید می‌کنه بگیره. موقع انتخابات اصلاً رقیبی نداشت. از اون‌طرف، طبق قاعده و قانون خودش عمل می‌کرد. کاری که در مورد یک پرونده بی‌آبرویی به بار آورد و باعث شد روی پرونده‌های قدیمی و حل‌نشده‌ی پلیس تحقیقات معیوبی انجام بدن و نتایج ناقص‌اش رو توی بوق و کرنا کنن.

سال ۱۹۸۳، سه سال قبل از قتل کریستین، بوتول از بی‌خانمان یک‌چشمی‌ای (یه چشم‌اش شیشه‌ای بود. یکی از برادرهاش بچگی با چاقو زده بود توی چشم‌اش. خیلی کودکی داغونی داشته، مادرش رو هم کشته) به اسم Henry Lee Lucas اعتراف گرفت. این آقای لوکاس در عرض یک سال تبدیل شد به قاتل سریالی با بیشترین تعداد قربانی در تاریخ آمریکا.  تابستون همون سال ۱۹۸۳ لوکاس رو به جرم دو فقره قتل دستگیر کردن. وقتی گرفتن‌اش، لاف می‌زد که حداقل صد نفر دیگه رو هم کشته. بوتول رو خبر کردن و رفت در مورد یکی از پرونده‌های حل نشده‌ی شهرستان ویلیامسون از لوکاس بازجویی کنه. پرونده‌ای بود که به «قتل جوراب‌نارنجی» شهرت داشت. شب هالووین سال ۱۹۷۹ جنازه‌ی خانمی رو پیدا کرده بودن که فقط جوراب نارنجی پاش بود، هویت‌اش هم هیچ‌وقت مشخص نشد. بوتول رفت در مورد این قتل یک بازجویی اولیه‌ای کرد از لوکاس و نتیجه‌ی خوبی هم گرفت به نظر خودش، برش داشت با خودش آوردش ویلیامسون. اون‌جا جزئیات بیشتری ازش بیرون کشید، ولی خوب، راه و روش‌اش اخلاقی نبود، درست نبود. لوکاس رو برده بود سر صحنه‌ی جرم، عکس‌های قربانی رو نشون‌اش داده بود و به‌اش دیکته کرده بود جنایت چطوری اتفاق افتاده بود. این لوکاس اول‌اش حتی نمی‌دونست جنایت چطوری اتفاق افتاده، بار اول گفته بود با چاقو زدم‌اش، در حالی که خفه شده بود مقتول. چهار بار اعتراف‌اش رو ضبط کردن که درست از آب در بیاد. لوکاس هم حال می‌کرد با این توجهی که به‌اش می‌کردن. همین‌طور تعداد کشته‌هاش رو می‌برد بالاتر، رسید به ۳۶۰ نفر.

آدم اگه چشم‌اش رو باز می‌کرد، نشونه‌هایی می‌دید از این که لوکاس داره همه رو سر کار می‌گذاره، ولی دادستانی شهرستان ویلیامسون متهم‌اش کرد به قتل عمد؛ با وجود این که هیچ مدرکی جز اعتراف‌های خود لوکاس نداشت. پرونده‌شون عیب و ایراد زیاد داشت، اما مهم‌ترین ایرادش این بود که لوکاس فردای روز قتل، چکی رو در جکسون‌ویل (Jacksonville) فلوریدا نقد کرده بود، ۱۵۰۰ کیلومتر اون‌ورتر. توی دادگاه سرکارگرش شهادت داد روز قتل حداقل سه بار این رو سر کار دیده، اما دادستانی می‌گفت این کشته و بلافاصله راه افتاده رفته رفته جکسون‌ویل. بوتول وسط محاکمه نگران بود هیئت منصفه متوجه این تناقض‌های بی‌شمار بشن، ولی به خودش می‌گفت حتی اگه باور نکنن این یه فقره قتل کار لوکاسه، می‌دونن آدم‌های دیگه‌ای رو هم کشته. این آدم بهتره که محکوم بشه. همین هم شد، لوکاس رو گناهکار شناختن و به اعدام محکوم کردن.

لوکاس رو بعد از محکوم شدن بردن زندان ویلیامسون و اون‌جا باز هم به این اعتراف‌هاش ادامه داد. به ششصد فقره قتل اعتراف کرد. اسم و رسم ترسناکی به هم زد از این بابت. از کل کشور کارآگاه و مامور تحقیق می‌رفتن جورج‌تاون ازش در مورد پرونده‌های حل‌نشده بازجویی کنن، ولی صحت اعترافات‌اش جای تردید داشت. قبل از هر بازجویی، یه گروه عملیاتی به سرکردگی بوتول می‌رفتن سراغ‌اش عکس‌های صحنه‌ی جنایت رو نشون‌اش می‌دادن و اطلاعات قربانی رو به‌اش می‌گفتن، به قول خودشون که یادش بیارن. تا وقتی حرف می‌زد نمی‌بردن‌اش برای اعدام، برای همین با میل و رغبت حرف می‌زد. برای ۱۸۹ فقره قتل متهم شد. اما نه یک دونه اثر انگشت ازش بود، نه اسلحه‌ای در کار بود، نه شاهدی بود که حرف‌هاش رو تایید کنه. داستان‌هاش هم روز به روز غریب‌تر می‌شد. بوتول این رو هیچ وقت رها نکرد. خودش هم در مرکز توجه بود و لذت می‌برد از این اوضاع. تا این که به مدد گزارش‌های تحقیقی (یارو فینالیست پولیتزر شد براش) درآوردن که نه، حرف‌های لوکاس با هم نمی‌خونه و مدارک و اسنادی به دست آوردن که نشون می‌داد لوکاس احتمالاً فقط برای سه فقره قتل گناهکاره. بهار سال ۱۹۸۶ جیم متوکس (Jim Mattox) دادستان کل تگزاس گزارش ترسناکی در مورد دوز و کلک‌های لوکاس و بازپرس‌هایی که کمک‌اش  کردن منتشر کرد. (حکم لوکاس رو جرج بوش فرماندار وقت تگزاس سال ۹۸ تبدیل کرد به حبس ابد، اون موقع بوتول سرطان غدد لنفاوی گرفته بود مرده بود. لوکاس هم سال ۲۰۰۱ به خاطر نارسایی قلبی توی زندان مرد.)

[پیشنهاد دیدن: عکس‌های مربوط به اپیزود ۵۲، مظنون]

این قضیه مربوط به چند ماه قبل از قتل کریستین مورتون بود. اما خوب، اون روز سر صحنه‌ی جنایت احتمالاً گزارش متوکس خیلی روی ذهن‌اش سنگینی نمی‌کرد. توی جورج‌تاون اسم و رسم‌اش لکه‌دار نشده بود. هنوز هر کی از کنارش رد می‌شد می‌زد پشت‌اش. هنوز قهرمان بود.

 مایکل که رسید خونه، دید دور خونه رو از این نوارهای زردی بسته‌ان که سر صحنه‌ی جنایت استفاده می‌شه. عصر داغ تابستون بود و با این حال خیلی از همسایه‌ها اومده بودن بیرون توی حیاط خونه‌هاشون می‌چرخیدن. مایکل رو که دیدن، همه ساکت شدن. مایکل از روی چمن‌ها رفت سعی کرد از بین مامورهای پلیس و کارشناس‌های جرم‌شناسی راه‌اش رو باز کنه بره داخل خونه. چند نفری اومدن سمت‌اش، و خودش رو که معرفی کرد، کلانتر گفت: «شوهره‌اس.»

مایکل نفس‌اش در نمی‌اومد. پرسید: «پسرم حال‌اش خوبه؟» بوتول گفت: «خوبه، پیش همسایه‌هاست.» گفت: «زن‌ام چی؟» کلانتر رک و راست جواب داد: «مرده.» مایکل رو برد سمت آشپزخونه و به گروهبان دان وود (Don Wood) معرفی‌اش کرد که مامور اصلی تحقیق روی این پرونده بود. بعد به مایکل گفت: «قبل از این که پسرتون رو بیاریم چند تا سوال هست که باید ازتون بپرسیم.» مایکل مات و خیره نشست روی یکی از صندلی‌های آشپزخونه. هیچ واکنشی به خبر مرگ کریستین نشون نداده بود. همین‌طور که نشسته بود روبه‌روی این دو نفر، سعی می‌کرد بفهمه دور و برش چه اتفاقاتی داره می‌افته. معاون کلانتر اون‌ور داشت کشوها رو باز می‌کرد و داخل کابینت‌ها رو می‌گشت. توی اتاق خواب می‌دید که دارن پشت سر هم عکس می‌گیرن، حدس زد کریستین باید اون‌جا کشته شده باشه. می‌شنید که مامورها میان و می‌رن و با هم حرف می‌زنن. یه نفر یه کیسه یخ خالی کرده بود داخل سینک آشپزخونه و داخل‌اش قوطی‌های نوشابه گذاشته بود. هوا پر از دود سیگار بود.

سردرگم نگاهی کرد به این دو نفر مجری قانون، بلکه جوابی بتونه ازشون بگیره. ناباورانه پرسید: «کشتن‌اش؟ پسرم کجاست؟» کلانتر جواب درستی نداد، فقط گفت کریستین کشته شده، اما هنوز نمی‌دونن چطوری این اتفاق افتاده.

بوتول اون موقع دو ساعت و نیمی می‌شد که اون‌جا بود. قبل‌اش مامورهای دیگه اومده بودن. همسایه‌ی دیوار به دیوار مورتون‌ها اریک رو دیده بود که با یک لا تی‌شرت و یه پوشک توی حیاط می‌گرده. نگران شده بود رفته بود توی خونه کریستین رو صدا زده بود، دیده بود خبری نیست. کلی گشته بود تا آخرش جنازه‌ی کریستین رو روی تخت پیدا کرده بود. روی صورت‌اش یه لحاف کشیده بودن. به چمدون آبی و یه سبد حصیری هم گذاشته بودن روش. خون پاشیده بود روی دیوار و سقف. با شئ سنگینی مکرراً توی سرش کوبیده بودن.

بوتول از همون لحظه‌ی اول رفتارش با مایکل نه مثل یک شوهر عزادار، که مثل مجرم بود. اولاً که بعد از پیدا شدن جنازه اصلاً سعی نکرده بود باهاش تماس بگیره یا پیداش کنه. بعد هم که نشونده بودش داخل آشپزخونه، اول از همه حقوق قانونی متهم رو براش گفته بود. یادداشتی که مایکل برای کریستین گذاشته بود رو خونده بود، از روی اون نتیجه گرفته بود مایکل چند ساعت مونده به مرگ کریستی از دست‌اش عصبانی بوده، بعد هم که دیده بود واکنش و احساساتی نسبت به خبر مرگ زن‌اش از خودش نشون نمی‌ده، پیش خودش نتیجه گرفت جنایت خانوادگیه. جزئیات عجیب صحنه‌ی جرم هم این حدس‌اش رو تقویت می‌کردن. هیچ اثری از این که کسی به زور وارد خونه شده باشه نبود، این رو بوتول طی هفته‌های آتی مرتب جلوی خبرنگارها تکرار می‌کرد. حالا درسته که کسی به زور وارد خونه نشده بود، اما در شیشه‌ای کشویی اتاق غذاخوری هم قفل نبود. انگیزه‌ی جنایت هم به نظر نمی‌اومد سرقت بوده باشه. کیف کریستین گم شده بود، اما حلقه‌ی نامزدی و عقدش جلوی چشم روی میز کنار تخت بودن. لوازم قیمتی دیگه مثل دوربین عکاسی و لنز تله‌فوتو هم دست‌نخورده مونده بودن.

مایکل وکیل نخواست. جواب سوال‌های این‌ها رو هم صریح و کامل می‌داد. ازش خواستن وقایع روز قبل رو تعریف کنه، این با جزئیات کامل همه‌چی رو تعریف کرد، حتی تا این‌جا گفت که کریستین توی رستوران چه نوع ماهی‌ای سفارش داده و خودش چه رنگ جورابی پاش بوده. بعد این‌ها اومدن در مورد تنش‌های ازدواج‌شون و این که هیچ‌کدوم‌شون رابطه‌ای خارج از ازدواج داشتن یا نه، مایکل رو تحت فشار گذاشتن. یه جا مایکل حس کرده بود این حرف‌ها داره به چه سمت و سویی می‌ره، گفت: «من این کار رو نکردم، هر کاری که هست.» بوتول جراحت‌های کریستین رو اصلاً نگاه نکرده بود، فکر می‌کرد از فاصله‌ی نزدیک به سرش شلیک کردن. برای همین بیشتر سوال‌های در مورد اسلحه‌هایی بود که مایکل داخل خونه نگه می‌داشت. مایکل اهل شکار بود، هفت‌تا اسلحه داشت، اینا رو دونه دونه گفت هر کدوم چی هستن و کالیبرشون چنده. تپانچه‌ی کالیبر ۴۵اش رو که گفت، اون دوتا برگشتن یه نگاهی به هم انداختن. مایکل پرسید: «نیست‌اش؟» نبود. این‌ها قبلاً اسلحه‌ها رو نگاه کرده بودن، این رو ندیده بودن. اما جواب‌اش رو هم ندادن.

مایکل لحظه لحظه از سوال جواب‌های این‌ها دلواپس‌تر می‌شد. دراومد که: «من زن‌ام رو نکشتم. نکنه عقل‌تونو از دست دادین؟» ولی بقیه‌ی عصر رو هم ادامه دادن. بعد مایکل رو بردن خونه‌ی همسایه. اریک اون‌جا نشسته بود برای خودش بازی می‌کرد. تا باباش رو دید خوشحال دوید طرف‌اش. مایکل خم شد بغل‌اش کرد و بالاخره گریه‌اش گرفت.

مردم بعداً می‌گفتن چه عجیب بوده که مایکل اون شب نرفته هتل یا خونه‌ی دوست و آشنایی، کسی. ولی غرق اندوه و شوک، با اریک رفتن خونه‌ی خودشون. از پسرش نپرسید چیزی دیده یا نه، مامورها پرسیده بودن و چیزی دستگیرشون نشده بود. بچه سه سال‌اش بود به هر حال. به جای این حرف‌ها به‌اش اطمینان داد که همه‌چی درست می‌شه. خونه خیلی به هم ریخته بود. وسایل جابه‌جا شده بودن، لباس‌ها کف اتاق خواب پخش و پلا بودن، آشپزخونه پر از قوطی نوشابه و ته‌سیگار. مایکل بلند شد جمع و جور کرد که سر و سامونی به اوضاع بده. هوا که تاریک شد، تک‌تک چراغ‌ها رو روشن کرد. شب رو روی تخت اریک کنارش خوابید، چراغ‌ها هم روشن موندن.

صبح فردا، یکی از همسایه‌ها رفت سراغ ماموری که داشت توی محله خونه به خونه می‌رفت. یه چیزی به نظرش مهم بود، می‌خواست خبر بده. گفت که زن‌اش و یکی از همسایه‌ها، چند باری دیده‌ان که یه ون سبزرنگ پشت خونه‌ی خانواده‌ی مورتون، پارک کرده کنار یه زمین متروکه‌ی پر درخت، یه آقایی هم داخل‌شه. گاهی هم دیده‌ان که مَرده پیاده می‌شه می‌ره لابه‌لای درخت‌ها. اون‌ور زمین، دیوار حیاط خونه‌ی مورتون‌ها بود. همسایه‌هه می‌گه همون شب یا شب بعدش، یه مامور دیگه اومد در خونه. نه برای این که سوال و جواب کنه، برای این که خیال‌مون رو راحت کنه. گفته بود ما می‌دونیم کی این کار رو کرد. همسایه‌هه می‌گه عین حرف‌هاش رو یادم نمیاد، اما اشاره کرد که کار شوهرش بوده.

یه همسایه‌ی دیگه هم در مورد این ون با کلانتری تماس گرفت. این‌ها هم می‌گن ما هی منتظر شدیم پلیس برای تحقیقات بیشتر باهامون تماس بگیره، اما خبری نشد. می‌گن گفتیم حتماً از شواهد دیگه به نتیجه رسیده‌ان. رابطه‌ی این‌ها هم با مایکل در حد سلام و علیک بود و می‌گن وقتی بازداشت شد، گفتیم لابد مدرکی چیزی علیه‌اش هست، ما چه می‌دونیم.

در واقع تمام شواهد فیزیکی‌ای که از  صحنه‌ی جنایت به دست اومد، نشون از بی‌گناهی مایکل داشت. روی قاب در کشویی شیشه‌ای یه اثر انگشت پیدا کرده بودن که مال هیچ کدوم از اعضای خانواده نبود. در مجموع ۱۵ اثر انگشت توی خونه پیدا کرده بودن، از جمله یکی روی چمدون آبی‌ای که روی بدن کریستین بود، اما هیچ‌کدوم از این‌ها شناسایی نشدن. یه ردپای تازه پیدا کردن داخل حیاط پشتی خونه‌شون. مهم‌ترین مدرک‌شون رو هم برادر کریستین John Kirkpatrick پیدا کرد، فردای روز قتل داشت زمین پشت خونه رو دنبال سر نخ می‌گشت، کنار همون‌جایی که همسایه‌ها می‌گفتن ون سبز رو دیدن، یه ساختمون نیمه‌کاره بود. برادره همین‌جوری که اون‌جا رو می‌گشت بلکه چیزی پیدا کنه بفهمه چی به سر خواهرش اومده، کنار اون ساختمون دید یه دستمال گردن آبی افتاده روی زمین که آغشته به خونه.

بلافاصله این رو برد کلانتری، ولی در کمال تعجب، مامورها بلند نشدن بیان اون دور و بر رو دنبال مدارک بیشتر بگردن. حالا یا اهمیت این دستمال رو نفهمیده بودن، شاید چون اصلاً دنبال اون سرنخ ون سبزرنگ نرفته بودن، یا بدتر، اصلاً اهمیتی به‌اش ندادن. دستمال که دست بوتول و وود رسیده بود، این‌ها داشتن تحقیقات رو بر یه اساس دیگه‌ای پیش می‌بردن. با آزمایش مواد داخل معده‌ی کریستین، به این نتیجه رسیده بودن که زمان قتل، بین ساعت یک بعد از نیمه‌شب تا شش صبحه. مایکل طبق گفته‌ی خودش تا ساعت پنج و نیم صبح خونه کنارش بوده. این آزمایش ثابت نمی‌کرد که مایکل گناهکاره، ولی در ضمن بی‌گناهی‌اش رو هم نشون نمی‌داد. همین‌طور نتیجه‌ی معاینه‌ی پزشکی که نشون می‌داد کریستین مورد تجاوز واقع نشده. نه سرقت و نه تجاوز به عنف هدف قتل نبوده، اما ماهیت خشونت‌آمیز ضربه‌ها، هشت‌تا ضربه‌ی محکم به سرش وارد شده بود، این نشون می‌داد که خشم از عوامل تاثیرگذار ارتکاب این جنایت بوده.

بوتول چند روز بعدتر با مایکل، مریلی و والدین کریستین Jack and Rita Kirkpatrick ملاقات کرد تا در مورد پیشرفت تحقیقات براشون توضیح بده. رابطه‌ی مایکل با خانواده‌ی همسرش خیلی خوب و صمیمانه بود، ولی حرف‌های اون روز کلانتر، به سرعت رابطه‌ی این‌ها رو خراب کرد. به خانواده‌ی کریستین اطمینان داد که قاتل رو حتماً می‌گیره، این رو هم روشن کرد که مایکل هنوز مظنونه. گفت: «می‌خوام از پیشرفت تحقیقات یک چیزهایی به‌تون بگم و نشون بدم، اما تا این آقا –اشاره کرد به مایکل- تا این آقا هست، نمی‌شه.» سر تشییع‌جنازه‌ی کریستی که آخر همون هفته برگزار شد، قشنگ معلوم بود که رابطه‌ی این‌ها با هم شکرآبه. یکی از دوستان خانواده‌ی مورتون می‌گه: «مایک بعدش برای خودش یه کناری ایستاده بود. معلوم بود یه مشکلی هست. برادر کریستی به من گفت سوال‌هایی در مورد جان وجود داره، می‌خواست بره آستین سر و گوشی آب بده.»

وود طی چند هفته‌ی بعدی سراغ ده‌ها نفر از آشنایان مایکل و کریستی رفت. این آقای وود، سابق بر این راننده کامیون بود. به عنوان پلیس یه شهر کوچیک، تجربه‌ی بازجویی برای پرونده‌ی قتل رو به اون صورت نداشت. کلاً هفت ماه پیش ارتقا پیدا کرده بود شده بود بازپرس. اما خوب آدم ساعی و زحمت‌کشی بود، گاهی تا چهارتا گزارش در روز حاضر می‌کرد (sarcasm). خیلی‌وقت‌ها هم چرک‌نویس گزارش‌هاش رو قبل از تایپ با کلانتر چک می‌کرد.

توجه بوتول همچنان روی مایکل متمرکز بود. کریستین یه دوست صمیمی داشت به اسم Holly Gersky. روزها این رو خواستن دفتر کلانتر و ازش سوال و جواب کردن. حال خوشی هم نداشت بنده‌خدا، می‌گه: «من همه‌چیز رو در مورد زندگی کریس و ازدواج‌شون می‌دونستم. خیلی سوال داشتن از من بپرسن. تمام مدت من اصرار داشتم که مایکل امکان نداره به کریس صدمه بزنه، امکان نداره اریک رو ول کنه. آخرش یه روز کلانتر من رو نشوند با یه حال ترسناکی به‌ام گفت یا داری دروغ می‌گی، یا یه چیزی هست که به ما نمی‌گی.»

مایکل طی هفته‌ای بعدی دوبار نشست پای دستگاه دروغ‌سنج. کامل با این‌ها همکاری کرد و بدون حضور وکیل به سوالات بوتول و وود جواب داد. به‌شون اجازه داد ماشین‌اش رو بگردن و ازش نمونه‌ی خون و مو و بزاق بگیرن. آزمایش دی‌ان‌ای دهه‌ی نود اومده، قبل از اون ابزار پزشکی قانونی، چیزهایی مثل گروه خون و تجزیه‌ی مو و این‌جور چیزها، به نسبت خیلی اولیه بوده. می‌شد باهاشون تعداد مظنونین رو کم کرد، اما نمی‌شد دقیقاً باهاش هویت مجرم رو مشخص کرد. به هر حال هیچ مدرک فیزیکی‌ای به دست نیومد که دخالت مایکل رو در این قتل ثابت بکنه.

بوتول ولی گیری داده بود و کوتاه نمی‌اومد. به یه روزنامه‌ای گفت که رد پاهایی که پیدا شده اصلاً ربطی به قتل نداره، اون دستمال آبی هم از یه حادثه‌ی جزئی ساخت و ساز این‌جوری خونی شده. حالا این احتمالاً به فکر بوده که نکنه ماجرای قتل حل نشده، تاثیر بدی بذاره روی قیمت خونه و نظر خونواده‌هایی که می‌خوان بیان در شهرستان ویلیامسون زندگی کنن. موکداً می‌گفت قتل کریستین اتفاقی نبوده و مردم نگران قاتل زنجیره‌ای و این‌جور چیزها نباشن.

بین تمام سناریوهای وحشتناکی که مایکل از قتل کریستین در ذهن‌اش می‌ساخت، بیش از هر چیز نگران این بود که اریک اون روز چیزی دیده باشه، یا نکنه آسیبی به‌اش وارد شده باشه. یه سری جزئیاتی بود که نشون می‌داد یه کم بعد از سر کار رفتن‌اش قتل اتفاق افتاده، مثلاً این که پرده‌ها کشیده بود، کریستین بعد از بیدار شدن پرده‌ها رو می‌زد کنار. یا لباس خواب خودش رو عوض نکرده بود کریستین. بچه رو برد با یه روانشناس کودک صحبت کنه، اون گفت که اریک نشونه‌های معمول اضطراب جدایی رو داره که برای بعد از مرگ یکی از والدین طبیعیه، اما چیزی نشون نمی‌ده که خودش هم آزاری دیده باشه.

بعد، چند هفته بعد از خاکسپاری، اریک یه چیزی گفت که نفس‌اش رو بند آورد. مایکل داشت کف توالت رو می‌سابید، اریک اومد پشت سرش، خیره شد به حموم و برگشت گفت: «بابا، اون آقاهه که با لباس تو حموم بودو می‌شناسی؟»

مایکل شک نداشت که اریک در مورد قاتل کریستین صحبت می‌کنه. سوال‌اش مطابق با جزئیات صحنه‌ی جرم بود، توی حمام خون پیدا شده بود. مایکل خیلی دودل بود که نکنه چیزی بگه پسرش رو ناراحت کنه، گفت: «من نمی‌شناسم‌اش، ولی اگه سوالی داری باید از جان بپرسی.» جان همون روانشناس‌کودکه بود. اریک سوالی از جان نپرسیده بود، مایکل هم این حرف‌اش رو به پلیس بروز نداد. از بس این‌ها با خشونت ازش سوال می‌پرسید، اصلاً دل‌اش نمی‌خواست سراغ پسرش برن. به توصیه‌ی دوستان‌اش دوتا وکیل برای خودش گرفت. بلی الیسون و بیل وایت (Bill Allison and Bill White) وکلای خیلی محترمی بودن در آستین. این‌ها به‌اش توصیه کردن دیگه با پلیس حرف نزنه. تا اون موقع مایکل کلاً ناامید شده بود که بوتول و وود بتونن قاتل کریستین رو پیدا کنن.

شب بیست و پنجم سپتامبر، بوتول و وود بی‌خبر با حکم جلب اومدن دم در خونه‌ی این‌ها. می‌تونستن باهاش هماهنگ کنن، وقت بدن یه فکری بکنه که کی بچه رو نگه داره ها، ولی نه، اومدن در خونه غافلگیرش کنن. مایکل باورش نمی‌شد.

آخرین باری که اریک پلیس دیده بود، همون روزی بود که مادرش کشته شده بود. این رو از بغل باباش گرفتن دادن دست همسایه، شروع کرد به جیغ و گریه و بی‌تابی. دستبند زدن مایکل رو بردن سوار ماشین‌اش کنن. لحظه‌ی آخر برگشت پسرش رو یه نظر ببینه، دید دست‌هاش رو دراز کرده و با گریه صداش می‌زنه.

لو برایان و مارک لندروم

مارک لندروم و لو برایان دو تن از اعضای هیات منصفه دادگاه مایکل مورتون

مایکل بعد از بازداشت یک هفته در زندان جورج‌تاون موند. اوایل اکتبر به قید وثیقه آزاد شد. برگشت خونه و سعی کرد با اریک زندگی عادی‌شون رو از سر بگیرن. اریک این مدت پیش پدربزرگ مادربزرگ‌هاش مونده بود. عادی بودن اما، ممکن نبود. قرار بود کمتر از پنج ماه دیگه به جرم قتل همسرش محاکمه بشه. هنوز چهل ساعت در هفته می‌رفت سر کار، از اون‌جا اخراج نشده بود و نمی‌شد، مگر در صورت محکوم شدن. از اون‌طرف به اریک می‌رسید، می‌بردش جلسات روانکاوی و ویزیت متخصص قلب. می‌دونست یه سری از همکارهاش نظر خوشی به این ماجرا ندارن، ولی بعضی‌های دیگه هم با آغوش باز به‌اش خوش‌آمد گفتن. یکی از همکارهاش بود مثلاً که خیلی خوب همدیگه رو نمی‌شناختن و خارج از کار، معاشرت نمی‌کردن با هم، ولی این می‌گفت من هیچ شکی نداشتم که بی‌گناهه. می‌گفت من اون روز دیدم‌اش، مثل بقیه‌ی روزها بود. اصلاً امکان نداشت همچین کاری کرده باشه. بعد از اون همه زحمتی که برای خوب شدن بچه کشید، چرا باید سر صحنه‌ی جنایت ول‌اش می‌کرد؟ چطور ممکن بود زن‌اش رو بکشه و بگه گور بابای بچه‌ام؟ جور در نمی‌اومد.مایکل به خاطر این جنایت انگشت‌نما شده بود. غریبه‌هایی که ماجرای جنایت رو در روزنامه‌ها خونده بودن، با ماشین که از جلوی خونه رد می‌شدن، یواش می‌کردن که سر و گوشی آب بدن. نوجوان‌ها شب‌ها اون دور و اطراف پرسه می‌زدن، گاهی سر و صدا هم می‌کردن ماجرایی درست می‌شد. مایکل خیلی زود تصمیم گرفت خونه رو بفروشه، ولی خوب، خریدار پیدا نمی‌شد.

توی این چند ماهی که تا محاکمه مونده بود، مامورهای پلیس خیلی می‌اومد به همسایه‌ی این‌ها سر می‌زدن. الیزابت، همون خانومی که جنازه‌ی کریستین رو پیدا کرد. این خانم از شوهرش جدا شده الان، به درخواست مصاحبه هم جواب نداد. شوهرش می‌گه من عادت کرده بودم از سر کار برمی‌گردم، ببینم ماشین پلیس پارک شده جلوی خونه. زن‌ام کل روز خونه بود، دیوار به دیوار جایی که قتل اتفاق افتاده بود. تا حد مرگ می‌ترسید. مامورها که توی محله گشت می‌زدن، می‌اومدن به‌اش سر می‌زدن و گوش‌اش رو پر می‌کردن از حرف‌های بی‌پایه و اساس که مایک مواد می‌فروشه و یه چیزهایی که اصلاً به عقل جور در نمی‌اومد. می‌ترسوندن‌اش، به‌اش می‌گفتن مواظب باش، این معلوم نیست چی کار بکنه. شوهره می‌گه دیگه معلوم بود شهادت زن‌اش بخشی از پرونده‌ائیه که دادستان علیه مایکل آماده کرده. اون نه تنها جنازه‌ی کریستین رو پیدا کرده بود، که بعضی از حرف‌های ناجور مایکل در مورد زن‌اش رو هم شنیده بود. شاهد مهمی بود و این سر زدن‌های مکرر ماموران پلیس هم مضطرب و آشفته نگه‌اش می‌داشت.

مایکل اصولاً آدمی نبود که اهل تظاهر و نمایش باشه، ولی همین خویشتن‌داری‌اش، همین که برای مرگ کریستین احساساتی از خودش نشون نمی‌داد، دلشوره‌ی این خانم الیزابت رو بیشتر می‌کرد. دیده بود دو روز بعد از خاک کردن کریستین، مایکل افتاده به جون یه سری از گل‌هایی که با کریستین سر جای کاشتن‌شون دعوا کرده بود. حالا دیگه این رو نمی‌دید که گل‌ها توی گرمای تابستون خشک شدن یا مایکل می‌خواد دستی به سر و روی خونه بکشه بلکه راحت‌تر فروش بره. قتلی اتفاق افتاده و کندن گل‌ها به نظرش نشون گناهکاری بود. یه چیز بدتری هم بود. مایکل یکی از دوستان‌اش رو که توی کار بنایی بود آورد اتاق‌خواب رو رنگ زدن و تر و تمیز کردن، بعد شب‌ها همون‌جا می‌خوابید، رو همون تشکی که کریستین رو روش کشته بودن. به خواهر زن‌اش که وحشت کرده بود از این کار، می‌گفت من خاطرات خوبی هم از این تخت داشتم. به وضوح هنوز توی حالت شوک بود. شب‌ها که می‌خوابید یه اسلحه می‌گذاشت کنار دست‌اش. ولی اون ماجرای گل‌ها و تخت و حرف‌های تند و تیزی که به کریستین می‌زد، همه کنار هم می‌رسید به این نتیجه که مایکل بی‌عاطفه و کله‌شقه و بی‌شک قتل هم ازش بر میاد.

این نظر رو نتیجه‌ی کالبدشکافی برای تخمین زمان مرگ هم بیشتر تقویت کرد. موقع کالبدشکافی با این حدس که کریستین شام‌اش رو ساعت یازده شب خورده، زمان مرگ‌اش رو حداکثر تا شش صبح تخمین زده بودن، که می‌شد نیم ساعت بعد از رفتن مایکل. ولی بعداً گفتن که اون موقع اطلاعات‌شون کامل نبوده. در واقع بوتول از رستوران رسید کارت اعتباری مایکل رو گرفته بود و دیده بودن که ساعت نه و بیست و یک دقیقه‌ی شب، پول شام رو حساب کرده. زمان مرگ رو دوباره حساب کردن و گفتن ممکن نیست بعد از ساعت یک و نیم نیمه‌شب باشه. این زمان رو بر اساس آزمایش محتویات نیمه‌هضم‌شده‌ی معده‌اش حساب کرده بودن. این روش حتی اون موقع هم روش دقیقی حساب نمی‌شده. بماند، حتی با این که مشخص شده بود زمان غذا خوردن کمتر از دو ساعت زودتر از اون چیزی بوده که فکر می‌کردن، زمان تخمینی مرگ رو نزدیک پنج ساعت عقب برده بودن. با این حال نتیجه‌گیری‌اش برای پرونده خیلی سرنوشت‌ساز بود. جز اریک تنها کسی که در فاصله‌ی ساعت نه و نیم شب تا یک و نیم بامداد همراه کریستین بوده، خود مایکل بود.

چند سال بعد، همین مامور پزشکی قانونی که در پرونده‌ی مایکل شهادت داده بود، علیه دو متهم دیگه هم شهادت داد و باعث محکومیت‌شون شد. یکی کسی بود که سال ۱۹۹۴ به اتهام قتل شش نفر در سامرویل (Somerville) به اعدام محکوم شد، یکی دیگه هم متهم بود که در آستین یه دختر دو ساله رو این‌قدر زده که جون‌اش رو از دست داده. هر دوی این نفر بعد از این که بی‌گناهی‌شون با مدرک ثابت شد، آزاد شدن. سال ۲۰۰۴ روش پزشکی‌قانونی برای پرونده‌ی مورتون ارزیابی شد. در گزارش گفتن که کار این پزشک قانونی خیلی ایراد داره و اصلاً اطلاعات دقیقی نداشته که بتونه ارزیابی بهتری داشته باشه، چون سر صحنه‌ی جنایت نرفته و صحبتی از سفت شدن ماهیچه‌ها یا جمع شدن خون در پایین بدن یا تغییرات دما در بدن مقتول نکرده، در حالی که این‌ها ابزار مرسومی هستن که به تخمین زمان مرگ کمک می‌کنن.

تنها چند هفته بعد از این که پزشکی قانونی تخمین خودش رو از زمان قتل تغییر داد، کن اندرسون (Ken Anderson)، دادستان ویلیامسون که قبلاً در مورد کافی بودن مدارک علیه متهم تردیدش رو ابراز کرده بود، حاضر شد پرونده رو به دادگاه ببره. برای جلسه‌ی استماع، تنها شاهدی که دادستان آورد بوتول بود و بر اساس شهادت اون بود که به مایکل اتهام قتل عمد درجه اول وارد شد. در جریان دادگاه، دادستانی به شدت به نتیجه‌گیری پزشکی‌قانونی تکیه کرد. حتی دادن آخرین غذای کریستین رو حاضر کنن و بیارن دادگاه که هیئت‌منصفه به چشم خودشون ببینن.

بیل الیسون، یکی از وکلای مایکل به من گفت تا زمان تغییر نظر پزشکی قانونی، مدارک‌شون خیلی ضعیف بود. اما تغییر زمان تخمینی، همه چیز رو تغییر داد.

 

صبح روز دهم فوریه‌ی سال ۱۹۸۷، دادگاه پرونده‌ی ایالت تگزاس علیه مایکل دبلیو مورتون شروع شد. مایکل کت و شلوار پوشید، پیشونی پسرش رو بوسید و سپردش دست مادر خودش پاتریشیا که همراه پدرش بیلی از کیلگور (Kilgore) اومده بودن طی دادگاه کمک حال این باشن.  این‌قدر مدارک علیه‌اش ضعیف بود که خیلی خوشبین بود، حتی نکرده بود سر و صورتی به وسایل خونه بده یا فکری بکنه که اگه محکوم شد کی از اریک مراقبت کنه.

روز دادگاه مایکل رفت دنبال بیل وایت، وکیل دیگه‌اش و با هم رفتن دادگاه. خلوت بود اون دور و بر، هنوز مونده بود تا توجه رسانه‌ها به این پرونده جلب بشه. روز اول فقط دو سه تا دونه خبرنگار اومده بودن. دادستان خودش رو غرق در پرونده کرده بود تا برای دادگاه آماده بشه. می‌دونست رقبای سختی پیش روی خودش داره. هر دو وکیل سابقه‌ی چشمگیری داشتن. الیسون که استاد خودش هم بود توی دانشگاه. اون روز صبح، پنج آقا و هفت خانمِ هیئت‌منصفه رو مورد خطاب قرار داد و براشون نظریه‌ی شاکی در مورد پرونده رو توضیح داد، که «مایکل شب تولدش بعد از این که کریستین دست‌اش رو رد کرد، به شدت عصبانی شد. یه ویدیوی آنچنانی هم کرایه کرده بود، اون رو پخش کرد و لحظه به لحظه خشم‌اش بیشتر شد. شیء سنگینی برداشت، احتمالاً یه چماق، رفت به اتاق خواب و همسرش رو اون‌قدر زد تا جون خودش رو از دست بده.» بعد هم توضیح داد که مایکل بعد از قتل صحنه‌سازی کرده که دلیل قتل سرقت به نظر بیاد، اما این کارش خیلی مبتدیانه و ناشی بوده، فقط چهارتا کشو رو ریخته بیرون. یه یادداشت نوشته جوری که انگار زن‌اش هنوز زنده است و اون رو توی دستشویی براش گذاشته. در انگیزه‌ی قتل خیلی غلو شده، مگه چقدر پیش میاد که کسی زن‌اش رو به خاطر خودداری از رابطه‌ی جنسی با چماق به قتل برسونه؟ ولی اندرسون باز هم پافشاری کرد روی این قضیه و به هیئت منصفه گفت مایکل کیف کریستین و کلت ۴۵ میلیمتری خودش رو برداشته و قبل از رفتن سر کار جایی سربه‌نیست‌شون کرده که قضیه سرقت به نظر بیاد.

اندرسون مدرک محکمه‌پسند درستی نداشت، اومد از در احساسات وارد شد. به عنوان اولین شاهد، مادر کریستین رو آورد که بریده بریده یه سری مسائلی از زندگی دخترش گفت. پشت سرش خانم همسایه‌شون اومد که تصویری از ازدواج ناموفق این‌ها پیش چشم حضار کشید. از جر و بحث‌های مکرر مورتون‌ها برای هیئت منصفه گفت، گفت که می‌شنیده مایکل با الفاظ بدی کریستین رو صدا می‌زده، دقیق و واضح از پیدا کردن جنازه‌ی کریستین حرف زد و این که چطور مایکل طی هفته‌های بعدی، سرد و نجوش بود. وقتی اندرسون ازش خواست تعریف کنه مایکل دو روز بعد از خاک‌سپاری چی‌کار کرده، احساساتی شد. یک دقیقه سکوت کرد که خودش رو جمع و جور کنه، بعد نگاه به مایکل کرد و شمرده گفت: «گل‌ها رو از ریشه درآورد.» سخنگوی هیئت منصفه، Mark Landrum به من گفت با این که به نظر می‌اومد شهادت این خانم از قبل تمرین شده و نمایشیه، ولی در اون لحظه نفرت‌اش از مایکل واضح و آشکار بود. می‌گه: «از اون لحظه به بعد بود که من از مایکل مورتون خوش‌ام نیومد و فکر می‌کنم باقی اعضای هیئت منصفه هم همین احساس رو داشتن. هنوز مشخص نشده بود که قاتله یا نه، ولی من می‌دونستم که ازش خوش‌ام نمیاد.»

اندرسون ضمن القای این فکر که مایکل از همسرش متنفر بود، اون رو به عنوان فردی با انحرافات جنسی هم معرفی کرد. با وجود اعتراض وکلا، قاضی اجازه داد دادستان دو دقیقه‌ی اول از فیلمی که مایکل اون شب اجاره کرده بود رو در دادگاه پخش کنه، به این بهانه که این فیلم حال و هوای مایکل رو قبل از قتل شکل داده. این فیلم (Handful of Diamonds) با استانداردهای امروز خیلی هم بی‌مزه و بی شور و حاله، اما جلوی اعضای هیئت منصفه به نفع مایکل نشد در نهایت. یکی از اعضای هیئت منصفه به من گفت: «من همه‌اش با خودم فکر می‌کردم چجور آدمی می‌شینه همچین فیلمی تماشا کنه؟»

بعد از اون یک متخصص سرم‌شناسی (serologist) آوردن که شهادت داد یکی از لکه‌های روی تخت، اسپرمیه که با گروه خونی مایکل می‌خونه. اندرسون از این شهادت استفاده کرد تا یک سناریوی ترسناک بسازه، به این صورت که مایکل زن‌اش رو به قتل رسونده، بعد ایستاده بالای سرش خودارضایی کرده. چنان تصویر بی‌رحمانه‌ای ازش درست کرد که متهم، محکوم به شکست بود. وقتی اندرسون یک سری عکس‌های وحشتناک از صحنه‌ی جنایت در دادگاه نشون داد، مایکل داغون شد، اما حال‌اش رو نه نشونه‌ی ناراحتی، که پریشانی آدم گناهکار دونستن. یکی از اعضای هیئت منصفه می‌گه به نظر می‌اومد از پشیمونی کاری که کرده گریه می‌کنه. در واقع همین طوری که نشسته بود روی صندلی متهم اشک می‌ریخت، تازه خوفناکی اونچه که سر زن‌اش اومده بود رو درک می‌کرد.

با این که مدرک قطعی در پرونده علیه مایکل وجود نداشت، اما اندرسون کاری کرد که به قدر کافی مقصر به نظر بیاد. شوهر رئیس کریستین اومد گفت مایکل داخل ماشین‌اش یه باتون نگه می‌داشت. اندرسون بعد از این که این باتون رو به عنوان آلت بالقوه‌ی قتاله به دادگاه معرفی کرد، متخصص پزشکی قانونی رو آورد که بگه مقتول ظرف چهار ساعت بعد از خوردن شام به قتل رسیده. البته این رو هم گفت که این زمان تخمینی مرگ، نظریه که بر اساس تجربه‌اش داره و اظهارنظر علمی نیست. (سال ۲۰۱۱ ازش پرسیدن منظورش از این حرف چی بوده، گفت تخمین‌اش بر اساس علم، علم واقعی نبوده.) این تفاوت ظریف رو اعضای هیئت منصفه متوجه نشدن و مامور پزشکی قانونی رو به عنوان منبع معتبری برای دادن نظر علمی فرض کردن.

هر روز ساعت ناهار دادگاه برای یک ساعت تنفس خالی می‌شد، مایکل ولی چیزی از گلوش پایین نمی‌رفت. پنجره‌های ساختمون قدیمی و بادگیر دادگاه، رو به میدون اصلی جورج‌تاون بودن. اغلب می‌ایستاد کنار این‌ها مردم رو نگاه می‌کرد، حواس‌اش از این مسئله پرت می‌شد که چه وحشتی داره می‌خزه توی ذهن‌اش، وحشت از این که نکنه گناهکار شناخته بشه.

وکلاش هم دلواپس‌تر به نظر می‌رسیدن. خیلی وقت‌ها ناهار نمی‌خوردن که بنشینن پرونده رو بخونن و برای شاهدهایی که قرار بود عصر احضار بشن، حاضر باشن. ولی اون چیزهایی که نمی‌دونستن، مانع‌شون بود. اندرسون پیش از دادگاه خیلی اطلاعات ابتدایی‌ای از تحقیقات و اطلاعات‌شون منتشر کرده بود. گزارش کالبدشکافی و عکس‌های صحنه‌ی جنایت رو داده بود، اما تقریباً باقی چیزها رو پیش خودش نگه داشته بود. حتی حرف‌هایی که مایکل روز قتل به وود و بوتول زده بود رو هم در اختیارشون نگذاشته بود. الیسون به من گفت: «هیچ وقت ندیده بودم دادستانی بیاد حرف‌های شفاهی متهم رو از وکیل متهم پنهان کنه. من و بیل تا اون موقع با همچین سطحی از ناسازگاری و انعطاف‌ناپذیری مواجه نشده بودیم.»

چیزی که الیسون و وایت به نفع خودشون داشتن، قانونی در تگزاس بود که ماموران اجرای قانون رو مجبور می‌کرد بعد از شهادت دادن، همه‌ی گزارش‌ها و یادداشت‌هاشون رو تحویل بدن. شهادت بوتول، روز سوم محاکمه بود. یادداشت‌های دست‌نویسی که بعدش تحویل داد، یعنی تمام مستندسازی‌اش از پرونده، روی هم کم‌تر از هفت صفحه بود. وایت به من گفت: «رسیدگی به یه پرونده‌ی قتل مهم بود مثلاً، ولی هیچی نداشت.»

عجیب‌تر این که اندرسن وود رو به جایگاه شهادت احضار نکرد. وودی که یکی از بازپرس‌های اصلی پرونده بود نیومد حرف بزنه. وایت می‌گه: «خیلی تصمیم عجیبی بود. ما می‌فهمیدیم کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه هست، اما نمی‌دونستیم جریان چیه. دلایل زیادی ممکن بود باعث این تصمیم اندرسن شده باشن. شاید شاهد به‌دردبخوری نبود، شاید می‌اومد سوال و جواب‌های این رو خراب می‌کرد، شاید هم اندرسن برامون دون پاشیده بود، می‌خواست ما خودمون بیایم شاهدی رو احضار کنیم که ممکن بود به ضررمون حرف بزنه.»

یه احتمال دیگه هم وجود داشت. اگر وود رو نمی‌آوردن شهادت بده، لازم هم نبود یادداشت‌هاش رو تحویل بده (هرچند که قانوناً این‌ها باید هر مدرک تبرئه‌کننده‌ای که پیدا کرده بودن رو هم نشون بدن). الیسون و وایت با وجود اطلاعات کمی که در اختیار داشتن، دفاع قوی‌ای ارائه دادن. متخصصانی رو برای شهادت آوردن که صحت زمان تخمینی قتل رو زیر سوال ببرن. اما برخلاف دادستان، داستان منسجمی نداشتن بگن. خود الیسون به هیئت منصفه گفت: «ما در مورد این که چه کسی کریستین رو به قتل رسونده چیزی نمی‌تونیم بگیم.» الیسون و وایت با هم اطلاعات‌شون رو مرور می‌کردن، اثر انگشت‌های ناشناخته، در کشویی قفل نشده، رد پای داخل حیاط پشتی، با این‌ها می‌خواستن ثابت کنن مهاجم ناشناسی به کریستین حمله کرده. ولی بدون دسترسی به یادداشت‌ها و تحقیقات وود نمی‌تونستن از همه‌ی ماجرا باخبر بشن. از ماجرای اون ون سبزرنگی که همسایه گفته بود اصلاً خبردار نشدن، اهمیت اون دستمال آبی خونی که در صد متری محل جنایت پیدا شده بود رو هم نفهمیدن و در جریان محاکمه اصلاً به‌اش اشاره نکردن. از سوال ترسناکی که اریک در مورد مرد توی حمام از پدرش پرسیده بود هم حرفی نزدن. این‌ها می‌دونستن که اریک موقع وقوع قتل داخل خونه بوده و ممکنه چیزی دیده باشه،اما این رو هم می‌دونستن که بعیده قاضی بگذاره یه بچه‌ی سه ساله رو بیارن شهادت بده. تازه بماند که راضی کردن مایکل هم کار راحتی نباد. الیسون به من گفت: «مایکل به شدت از اریک محافظت می‌کرد. ما اصلاً اجازه نداشتیم در مورد پرونده باهاش حرف بزنیم.»

روز پنجم محاکمه، مایکل به جایگاه اومد. با آرامش به سوالاتی که ازش می‌کردن جواب می‌داد، اما نتونست اون تاثیر بدی که حرف‌های دادستان و شاهدهاش روی اعضای هیئت منصفه گذاشته بود رو جبران کنه. الیسون می‌گه: «طی این مصیبت یک بار هم کنترل خودش رو از دست نداد. می‌خواست مردم اون رو قوی ببینن و فکر می‌کنم در آخر همین به ضررش تموم شد.» اعضای هیئت منصفه از دیدن خشکی و بی‌روحی‌اش در جایگاه جا خورده بودن. یکی‌شون می‌گفت: «اگه من بودم داد می‌زدم که من عاشق زن‌ام بودم، من نکشتم‌اش.» یکی دیگه‌شون می‌گفت: «حرف‌هاش باورکردنی نبود، چون احساساتی از خودش نشون نمی‌داد. من با حرف‌هاش متقاعد نشدم.»

در عوض اندرسن نمایش خوبی راه انداخت. یک‌جا حتی وقتی که هیئت منصفه رو خطاب قرار داده بود اشک از چشم‌هاش سرازیر شد و صدای فریادهاش موقع سوال پرسیدن تا بیرون دادگاه هم می‌رفت.

– حقیقت داره که باتون رو برداشتی و زدی‌اش؟

– خیر.

– زدی‌اش؟

اندرسن موقع پرسیدن این سوال دست‌هاش رو برد بالا و محکم آورد پایین، انگار که خودش داره کریستین رو می‌زنه.

– خیر.

– زدی‌اش؟

دوباره دست‌اش رو برد بالا و آورد پایین.

مایکل دوباره گفت: «نخیر.»

– وقتی زدی‌اش چی پوشیدی که بری توی تخت؟

– من نزدم‌اش.

– چی پوشیدی توی تخت؟

– هیچی.

– هیچی نپوشیدی؟ وقتی زدی‌اش ایستادی و خودارضایی کردی؟

– نخیر.

– زن‌ات رو زدی و خون‌اش رو پاشیدی روی عکس پسر کوچیک‌ات؟

مایکل با صدای لرزون گفت: «نخیر.»

اندرسون ضمن صحبت‌های نهایی‌اش در دادگاه، بعضی از متزلزل‌ترین مدارک‌اش رو به عنوان سند بی‌چون‌وچرای گناهکاری مایکل تکرار کرد. با اشاره به سوالات‌اش از مایکل، گفت که باتون مایکل فقط یه اسلحه‌ای که یه زمانی داشته نبوده، بلکه ابزاری بوده که با اون زن‌اش رو زده و زده و زده. زمان مرگ که خود متخصص پزشکی قانونی گفته بود نظرشه و پایه‌ی علمی نداره، تبدیل شده بود به واقعیت غیر قابل انکار. گفت: «شواهد پزشکی نشون می‌دن که متهم همسرش رو به قتل رسونده. علم پزشکی به ما ثابت می‌کنه که متهم قاتله.» هفت بار ضمن صحبت‌هاش از عبارت علم پزشکی استفاده کرد آقای اندرسون. الیسون و وایت در صحبت‌های پایانی‌شون سعی کردن هیئت منصفه رو قانع کنن که اتهام ثابت نشده، اما در نهایت نظر اندرسون در مورد مایکل، این که بی‌رحمه، این که احساس مسئولیت اخلاقی نداره، این که امیدی به‌اش نیست، این‌ها روی کم بودن مدارک علیه مایکل سایه انداختن. رای‌گیری اعضای هیئت منصفه کمتر از دو ساعت طول کشید، تازه یازده نفرشون هم همون ابتدا رای‌شون مشخص بود و فقط یک نفر مخالف بود.

رای «گناهکار» رو که قرائت کردن، پاهای مایکل تاب نیاورد، نشست روی صندلی‌اش، سرش رو گذاشت روی میز و شروع کرد به گریه کردن. قبل از این که حکم حبس ابدش رو بدن، گفت: «جناب قاضی، من این کار رو نکردم. این تنها چیزیه که می‌تونم بگم. من این کار رو نکردم.»

محاکمه جمعاً شش روز طول کشید. الیسون و دستیار اندرسون در محاکمه، بعد از پایان دادگاه موندن که با اعضای هیئت منصفه در مورد پرونده صحبت کنن. همین‌جا بود که آلیسون شنید این آقای دستیار به چند نفر می‌گه اگه وکلا به یادداشت‌های وود دسترسی داشتن می‌تونستن جریان دادگاه رو عوض کنن. آلیسون موند که مگه توی این گزارش‌ها چی بوده؟

Eric birthday

جشن تولد ۲ سالگی اریک

مایکل رو کمی بیشتر از یک ماه در زندان شهرستان نگه داشتن و بعد منتقل‌اش کردن به زندان ایالتی تگزاس در هانتسویل. توی این مدت، با زندانیانی آشنا شد که وضعیت زندان‌های ایالتی تگزاس رو می‌دونستن و به‌اش توصیه‌هایی کردن که آویزه‌ی گوش‌اش کرد: دهن‌ات رو ببند، چشم‌ات رو باز کن، جلوی هیچ کس هم کوتاه نیا. توی زندان مهم نبود که ببری یا ببازی. در دراز مدت بهتر بود این‌قدر بخوری که جون‌ات در بیاد تا این که بگن فلانی عرضه‌ی دعوا نداره.

هانستویل که بردن‌اش، چند هفته‌ای در بخش ویژه‌ی پذیرش موند تا بعدش منتقل بشه به زندان. اون‌جا موها و سبیل‌اش رو تراشیدن و لباس زندان دادن تن‌اش کنه. همراه زندانی‌های دیگه فرستادن‌اش حمام اشتراکی و بعد هم سالن غذاخوری که همین‌طور که نگهبانان سرشون داد می‌زدن تندتر بخورید، غذاشون رو قورت بدن. ساعت ده و نیم شب بالاخره خاموشی دادن. مایکل دراز کشید روی تشک نازکی که انداخته بودن روی تخت فلزی ناراحت. توی تاریکی صدای حرف زدن زندانی‌ها با هم می‌اومد، گاهی هم یکی به سرش می‌زد صدای حیوونی چیزی در بیاره که می‌پیچید داخل فضا. حتی اون موقع هم، همین‌جوری که دراز کشیده بود توی تاریکی و صداهای ناهنجار و خشن رو می‌شنید، احساس می‌کرد که یه روزی بی‌گناهی‌اش ثابت می‌شه، فقط نمی‌دونست کِی، یا چطور.

بین نامه‌های تبریک کریسمسی که هر سال می‌رسید در خونه‌ی بیل الیسون، همیشه یه پاکت بود از آدرس زندان و با دستخط آشنای مایکل. کارتی که توی پاکت بود و مایکل هر سال داخل‌اش از الیسون تشکر می‌کرد که ازش دفاع کرده، حال الیسون رو همیشه خراب می‌کرد. همیشه مطمئن بود که مایکل بی‌گناه بوده و احساس تاسف می‌کرد که نتونسته هیئت منصفه رو قانع کنه. به من گفت: «من چهل سال کار وکالت کرده‌ام. پرونده‌ی مایکل بدترین تاثیر روحی رو روی من گذاشت.» می‌گفت بعد از صدور حکم نمی‌تونستم از فکرش بیرون بیام. سه سال گیج و منگ بودم.

الیسون بعد از محاکمه رفت به دفترش در آستین و حرف‌های دستیار اندرسون رو یادداشت کرد. همین‌طور که فکر می‌کرد معنی این حرف چی می‌تونه باشه، یاد یک چیزی افتاد. طی دو جلسه‌ی استماع قبل از دادگاه، وکلای مایکل سر این که دادستانی چه شواهدی رو باید در اختیارشون بگذاره با اندرسون اختلاف نظر داشتن. قاضی اندرسون رو مجبور کرد تمام یادداشت‌ها و گزارش‌های وود رو بده که بررسی کنه ببینه موردی هست که بی‌گناهی متهم رو ثابت کنه یا نه، چون طبق قانونی دادستان مجبوره همچین مدرکی رو تحویل وکیل متهم بده. قاضی تمام چیزهایی که اندرسون تحویل داده بود رو بررسی کرد و گفت همچین چیزی بین‌شون وجود نداره. بعد این مدارک رو در پوشه‌ی مهر و موم شده‌ای گذاشت که فقط به حکم دادگاه استیناف می‌تونست باز بشه. الیسون با یادآوری این وقایع، به خودش گفت اگه اندرسون در واقع تمام گزارش‌ها و یادداشت‌های وود رو به قاضی نداده باشه چی؟

با همین فکر، درخواست محاکمه‌ی مجدد رو به دادگاه داد که رد شد. اولین درخواست تجدیدنظر رو سال ۱۹۸۸ داد، یک سال بعد از محکوم شدن مایکل. دسامبر همون سال، الیسون ادعا کرد که در مدارک چیزی بوده که بی‌گناهی متهم رو اثبات کنه. این هم رد شد. از لحن حکم هم مشخص بود که دادگاه معتقده گزارش‌های وود تمام و کمال داخل اون پاکت مهر و موم‌شده‌ هست. الیسون اما هنوز فکر می‌کرد یه چیزی غلطه. در دادگاه تجدید نظر کیفری هم به حکم اعتراض کرد، اما سال بعد دادگاه از قبول درخواست تجدیدنظر خودداری کرد. ضربه‌ی سختی بود برای الیسون. به من گفت: «نمی‌تونم بگم تا حالا شده که کاملاً شکست‌ام رو بپذیرم. اما این‌جا خیلی نزدیک بودم.» مایوس و ناامید، با یکی از دوستان قدیمی‌اش بری شک (Barry Scheck) تماس گرفت. شک هنوز این تماس رو یادشه، می‌گه: «بیل به‌ام گفت این پرونده رهاش نمی‌کنه. احساس می‌کرد مایکل بی‌گناهه، اندرسن هم یه چیزی رو قایم می‌کنه. از همون ابتدا یک جای کار می‌لنگید.»

شک یکی از اولین طرفداران آزمایش DNA بود که تازه از اواخر دهه‌ی هشتاد به وجود اومد. با این که اول از این علم برای این استفاده کردن که بتونن ثابت کنن کسی جنایتی رو انجام داده، شک و شریک حقوقی‌اش می‌گفتن ما از این علم می‌تونیم برای یک کار دیگه هم استفاده کنیم؛ می‌تونیم بی‌گناهی کسانی رو ثابت کنیم که به اشتباه متهم شده‌ان. این‌ها سال ۹۲ اومدن یه سازمان غیرانتفاعی رو در نیویورک تاسیس کردن به اسم پروژه‌ی بی‌گناهی ، بعد شروع کردن پرونده‌هایی رو دست گرفتن که هنوز بشه مواد بیولوژیکی‌ای رو آزمایش کرد که از صحنه‌ی جنایت‌شون به دست اومده. امیدی بود برای کسانی که به اشتباه محکوم شده‌ان. هرچند دادخواهی برای این پرونده‌ها اول‌اش سخت بود. هنوز اوایل این تکنولوژی بود، مقدار زیادی از DNA لازم داشت که اغلب در دسترس نبود. با وجود این مانع، شک و شریک‌اش تونستن باعث چند مورد تبرئه و برداشته شدن اتهام بشن. خبر موفقیت‌شون که پخش شد، درخواست کمک از سراسر کشور سرازیر شد سمت این‌ها. الیسون می‌گه: «من سال‌ها دست به دامن بری و کارمندهاش بودم که پرونده‌ی مایکل رو قبول کنن، ولی خیلی سرشون شلوغ بود. بری می‌گفت می‌ریم سراغ‌اش، اما خیلی طول کشید.»

[پیشنهاد خواندن: همه‌چیز درباره‌ی Innocence Project یا پروژه‌ی بی‌گناهی]

از اون‌طرف مایکل هم در زندان مقالات زیادی در مورد علم آزمایش DNA خوند و با موضوع خوب آشنا شد. در این حینی که منتظر بود شک به پرونده‌اش رسیدگی کنه، با کمک الیسون و یه وکیل دیگه، یه حکم از دادگاه گرفتن که اجازه‌ی آزمایش DNA می‌داد روی لکه‌ی اسپرمی که روی ملحفه‌ی تختی بود که کریستین روش به قتل رسیده بود. مایکل هنوز نمی‌دونست چی به سر زن‌اش اومده بود. در این حد می‌دونست که یه کم بعد از این که خودش رفته سر کار، یک نفر به‌اش حمله کرده. اما این که کی بوده، نمی‌دونست.

این تکنولوژی مشخص شده بود که هنوز خیلی ابتدایی‌یه و برای نمونه‌های کوچیک نمی‌شه ازش به جواب رسید، دو تلاش‌شون یک بار در سال ۱۹۹۱ و بار دوم در سال ۱۹۹۴ بدون نتیجه بود. طی چند سال بعدی، اجرای این آزمایش به تدریج پیشرفت کرد، به این‌جا رسید که می‌شد مقدار DNA یا مقادیر بسیار جزئی مواد ژنتیکی رو اضافه کرد تا برای تجزیه و تحلیل کافی باشه. دوباره یه حکم دیگه از دادگاه گرفتن برای آزمایش ملحفه. نتیجه، سال ۲۰۰۰ مشخص شد. در این نتیجه، قاتل کریستین شناسایی نشد، اما یکی از نظریه‌های ناجور دادستانی رد شد. این‌ها گفته بودن مایکل کریستین رو به قتل رسونده، بعد ایستاده بالای سر جنازه‌اش خودارضایی کرده. این تصویر سادیستی رو اندرسون بارها و بارها طی دادگاه برای هیئت منصفه تکرار کرد و یکی از عواملی بود که نظرشون رو از مایکل برگردوند. اما آزمایش DNA نشون داد که این لکه حاوی مایع واژینال هم هست و از رابطه‌ی جنسی‌شون با هم در چند شب قبل به جا مونده.

سال ۲۰۰۲ پروژه‌ی بی‌گناهی بالاخره برای پرونده‌ی مایکل آماده بود. کارشون در نیویورک رو وکیلی به اسم نینا موریسون (Nina Morrison) هدایت می‌کرد که تا اون روز به مدد آزمایش DNA باعث تبرئه‌ی بیست نفر زندانی شده بود. یه وکیل هیوستونی به اسم جان ریلی (John Raley) هم به طور رایگان به‌اش مشاوره‌ی حقوقی می‌داد. ریلی در نگاه اول انتخاب غریبی بود: وکیل مدنی بود، مدت‌ها در پرونده‌های قصور پزشکی کار کرده بود، تجربه‌ای در قوانین کیفری نداشت تا اون موقع. ولی به خاطر توانایی‌اش در شهادت علمی (scientific testimony) خیلی سفت و سخت توصیه‌اش کرده بودن. ریلی و موریسون شروع کردن فشار آوردن که روی طیف وسیع مدارکی که در طول تحقیقات و ضمن کالبدشکافی کریستین جمع‌آوری شده بود، آزمایش DNA انجام بشه. ریلی خیلی خوش‌بین بود که با این درخواست‌هاشون موافقت می‌شه. یه کم از سر ساده‌لوحی بود شاید. به من گفت: «اگه قتل الان اتفاق افتاده بود، قطعاً خودشون شواهد رو آزمایش می‌کردن که قاتل کریستین رو پیدا کنن. برای همین اول‌اش اصلاً فکر نکردم باهامون مخالفت کنن.»

تا اون موقع اندرسون از دفتر دادستانی ناحیه رفته بود. سال ۲۰۰۱ شده بود قاضی ناحیه. ولی با جانشین‌اش جان بردلی (John Bradley) خیلی ارتباط نزدیکی داشت. بردلی یازده سال دستیار ارشدش بود. اهل هیوستن، و کاملاً مناسب این بود که بیاد سخت‌گیری‌های اندرسون در مقابل جرم و جنایت رو ادامه  بده. آدم عجول و پرمدعایی بود، مردم ممکن بود از این یا خیلی خوش‌شون بیاد، یا خیلی بدشون بیاد. درساش رو پای منبر جانی هولمزی خونده بود که بیش از هر دادستانی در تاریخ تگزاس، مردم رو فرستاده بود پای چوبه‌ی دار (چوبه‌ی دار البته کنایه از اعدام، نه لیترالی).

معروف بود که وکلای مدافع رو مجبور می‌کنه قبل از اعلام جرم برای موکلین‌شون مصالحه کنن، اغلب به این صورت که وقتی به جرمی متهم‌ان، اعتراف کنن گناهکارن بدون این که از چند و چون پرونده و مدارکی که علیه‌شون  وجود داره خبر داشته باشن. موضع دعوایی و مصالحه‌ناپذیر بردلی جلوی متهم‌ها قشنگ به اونچه که اندرسون بافته بود می‌خورد. الیسون به من گفت: «بردلی دست‌پرورده‌ی اندرسون بود. تمام خط مشی و استراتژی از اندرسون رسید به بردلی.تنها فرق‌شون اینه که بردلی پر سر و صداتره. دل‌اش می‌خواد جلوی چشم باشه. اندرسون این‌طور نبود.»

از اون‌طرف ریلی امید به همکاری این‌ها داشت، اما موریسون هشیار بود که این‌ها احتمالاً جلوی درخواست‌شون برای آزمایش DNA مقاومت می‌کنن. همین‌جوری‌اش هم اصلاً به وکلای خارج از شهرستان ویلیامسون نظر خوشی نداشتن، همچین درخواستی به طور ضمنی این معنی رو می‌داد که اونی که این بردلی نوچه‌اش بوده ممکنه در محاکمه‌ی مایکل اشتباه دردناکی کرده باشه، مطمئناً این رو با روی باز نمی‌پذیرفتن. خود اندرسن نبود، اما حضورش در دادگاه هنوز احساس می‌شد. این درخواست رو باید به همون دادگاهی می‌دادن که مایکل درش محکوم شده بود، همون‌جا، چند تا اتاق اون‌طرف‌تر اندرسون نشسته بود روی کرسی قضاوت.

ریلی قبل از ارائه‌ی درخواست، رفت دفتر دادستانی خودش رو معرفی کنه. خیلی با ظرافت اشاره‌ای هم کرد که پدرش هم وکیل بوده و برادرش هم وکیله و خانوادگی در این کار دست دارن. به من گفت: «به‌اش گفتم امیدوارم با این درخواست موافقت کنین، یا حداقل مخالفت نکنین باهاش.» می‌گه اول محترم و مودب بود، ولی بعد که درخواست رو دادیم، روشن‌مون کرد که باهامون کنار نمیاد: «من نمی‌تونستم بفهمم برای چی داره با آزمایشی مخالفت می‌کنه که خودمون می‌خواستیم هزینه‌اش رو بدیم، چیزی که برای دولت هیچ هزینه‌ای نداشت، مخصوصاً اگه مطمئن بود مایکل گناهکاره.»

در واقع بردلی کلاً به این آزمایش‌های بعد از اعلام حکم اعتقادی نداشت. بخشی‌اش به خاطر این بود که ممکن بود این کار قطعیت روندهای قانونی رو زیر سوال ببره. سال ۲۰۰۷ حتی اومده بود در یک فروم آنلاینی از یه کار عجیبی طرفداری کرده بود، گفته بود وقتی مجرمی به جرم‌اش اعتراف می‌کنه، دادستان باید تضمین قانونی بگیره که تمام مدارک فیزیکی رو بشه متعاقباً از بین برد، که دیگه نشه هر روز هی اعتراض کرد به حکم. دیگه چیزی برای آزمایش و آزمایش دوباره نباشه. (بردلی حاضر نشد برای این مقاله با نویسنده مصاحبه کنه. شاکینگ.)

برای همین عجیب نبود سال ۲۰۰۵ که ریلی و موریسون درخواست‌شون رو دادن، بردلی باهاش مخالفت کنه. همین‌طور که چوب لای چرخ این‌ها می‌گذاشت، مکالمات‌شون با ریلی هم تند و تیزتر می‌شد. ریلی می‌گه: «یه بار ازش پرسیدم چرا با این کار موافقت نمی‌کنی؟ چه اشکالی می‌تونه داشته باشه؟ به‌ام گفت آب رو گل‌آلود می‌کنه.» این جواب ریلی رو بدجوری متحیر کرد. می‌گه: «به‌اش گفتم آقای بردلی، حقیقته که همه‌چیز رو روشن و شفاف می‌کنه.»

با وجود مخالفت بردلی، دادگاه منطقه در سال ۲۰۰۶ یه پیروزی مختصر نصیب ریلی و موریسون کرد. به این صورت که اجازه داد آزمایش DNA روی تمام نمونه‌هایی انجام بشه که از منزل مورتون‌ها جمع شده. اما، اما اجازه‌ی آزمایش روی دستمال خونی رو نداد. بردلی استدلال کرد که نمی‌شه رابطه‌ی دستمال با پرونده‌ی قتل رو اثبات کرد، چون خیلی دورتر از صحنه جنایت پیدا شده. ریلی به من گفت: «سر دستمال سخت‌تر از باقی چیزها باهامون جنگیدن. بردلی که می‌گفت فقط موهایی که روی دست کریستین بوده آزمایش بشه و لاغیر. ما گفتیم اون اثر انگشت روی در کشویی و رد پای داخل حیاط پشتی نشون می‌ده که دستمال در مسیر فرار قاتل افتاده. من قشنگ می‌تونستم تصور کنم، خون دست‌هاش رو با دستمال پاک می‌کنه، می‌گذاردش توی جیب عقب شلوارش و فرار می‌کنه.» ولی قاضی با این حرف‌ها موافق نبود.

آزمایش DNA روی ناخن‌های چیده‌شده و بزاق دهان و لباس خواب و مو به پایان رسید، نتیجه دلسردکننده بود. فقط DNA کریستین روی این‌ها شناسایی شد. نمونه موی مایکل هم که بود.

بردلی بعداً جلوی خبرنگارها گفت که مایکل و وکلاش در جستجوی قاتل اسرارآمیز به هر دستاویزی متوسل می‌شن. لحن تحقیرآمیز مشابهی رو بعداً هم داشت، مایکل سال ۲۰۰۷ طبق قانون بعد از گذروندن بیست سال از دوره‌ی محکومیت‌اش، تقاضای آزادی مشروط کرد. بردلی به هیئت عفو و آزادی مشروط تگزاس نوشت: «این نامه رو در اعتراض به عفو مشروط می‌نویسم و خواهشمندم تا زمانی که قانون اجازه می‌ده، تجدیدنظر برای عفو رو به تعویق بیندازید. مایکل مورتون هرگز مسئولیت قتل همسرش رو بر عهده نگرفته.» این رو درست می‌گفت البته. بارها زندانی‌های دیگه به مایکل گفته بودن برای این که واجد شرایط آزادی مشروط باشه، باید پشیمونی و ندامت از گناه رو نشون بده، ولی مایکل با کله‌شقی این کار رو نمی‌کرد. به والدین‌اش گفته بود حاضر نیست دروغ بگه که بیاد بیرون. بی‌گناهی‌اش تنها چیزی بود که داشت.

نامه‌ی رد آزادی مشروط مایکل به دفتر دادستانی منطقه هم رسید. یک نفر –که معلوم نیست کی بوده- بالای نامه با خط خرچنگ‌قورباغه نوشت «بردیم».

پرونده مایکل مورتون

دادستان کن اندرسون (راست) و جیم بوتول کلانتر شهر ویلیامسون(چپ) درحال پاسخ‌گویی به خبرنگاران

و اما یه خرده بشنویم از حال و روز مایکل. 

شش سال قبل‌تر، سال ۲۰۰۱، مایکل نامه‌ای دریافت کرد که به‌اش اطلاع می‌داد پسرش تصمیم گرفته اسم‌اش رو عوض کنه. اریک اون موقع هیجده ساله بود، از چهارده پونزده سالگی دیگه حاضر نشده بود پدرش رو ببینه. اخیراً خاله‌اش مریلی و همسرش اون رو رسماً به فرزندی پذیرفته بودن. این که حالا داشت اسم خودش رو هم رد می‌کرد، برای مایکل زیادی بود. وقتی اریک به دنیا اومده بود، کریستین دوست داشت اسم‌اش رو بگذاره مایکل مورتون پسر (جونیور). مایکل قبول نکرده بود، گفته بود می‌خوام این بچه هویت متمایز خودش رو داشته باشه. سر اسم اریک مایکل مورتون توافق کرده بودن. حالا اریک مایکل مورتون دیگه وجود نداشت.

مایکل به من گفت: «اون موقع بود که حس کردم رسیدم ته خط. هیچ کدوم از اتفاق‌های قبل از اون، من رو نرسونده بود به این‌جا؛ نه قتل کریس، نه بازداشت خودم، نه محاکمه، نه محکوم شدن، نه گرفتن حکم حبس ابد، نه درخواست‌های عفو بی‌جواب، نه آزمایش‌های بدون نتیجه. با فکر اریک بود که خودم رو سر پا نگه می‌داشتم. اریک تنها دلیلی بود که برای اثبات بی‌گناهی‌ام داشتم. وقتی فهمیدم اسم‌اش رو عوض کرده‌، فهمیدم دیگه امکان نداره باهام آشتی کنه. نمی‌تونیم رابطه‌مون رو از نو بسازیم. احساس پوچی می‌کردم. برای این که آزاد شدن هیچ وقت هدف من نبود. هدف‌ام این بود که برم بیرون تا بتونم به اریک بگم می‌بینی؟ من این کار رو نکردم.»

«یادم نیست مریلی نامه نوشت به‌ام خبر بده یا خود اریک، ولی یادمه لااقل یک هفته‌ی تمام تکون نمی‌تونستم بخورم. انگار همه‌چیز نابود شده بود. این دیگه یه بدبختی جدید نبود که بخوام باهاش کنار بیام. آخر خط بود. مرگ بود. داد زدم به خدا گفتم که اون‌جایی؟ یه چیزی نشون‌ام بده. یه نشونه‌ای به‌ام بده. خدایا یه معجزه به قول حمید هامون. می‌گه هیچی نداشتم. تموم شده بودم. سرخورده بودم. صادقانه‌ترین دعایی بود که به عمرم کرده بودم. هیچ جوابی هم نگرفتم. چند هفته گذشت و… هیچی.»

«یه شب دراز کشیده بودم روی تخت، با هدفون رادیو گوش می‌کردم. گذرم خورد یه برنامه‌ای که موسیقی کلاسیک پخش می‌کرد. چنگ می‌زدن، یه چیزی که کم پیش میاد به گوش‌ات بخوره. بعد یک‌هو بی‌مقدمه یک چیزی برای من پیش اومد. نور خیره‌کننده‌ی گرم و آرامش‌بخشی من رو احاطه کرد. نمی‌دونم بگم چی بود، خلسه بود، وحی بود، چی بود، چون اصلاً نمی‌شه توصیف‌اش کرد. کلمه‌ها برای توصیف‌اش کم میارن. حال خوشی داشتم. سیماش انگار وصل شدن یهو. حس منکوب‌کننده‌ای بود که انگار یه رحمت بی‌حد و حصری داره میاد سمت‌ام. نشستم توی تخت‌ام، دیدم همه‌چی به همون شکل سابقه، ولی می‌دونستم در حضور خداوند بوده‌ام. زندگی من بلافاصله تغییر نکرد، همه‌چی یه دفعه برنگشت سر جای خودش، این‌طور نبود که بگی خدا همون لحظه دری رو به سوی من باز کرده. ولی اون تجربه من رو عوض کرد. تو نمی‌تونی آرامش درونی رو بخری، ولی من اون‌جا به دست‌اش آوردم.»

 

طی پنج سالی که مایکل و وکلاش تلاش می‌کردن مجوز آزمایش روی دستمال خونی رو بگیرن و بردلی در مقابل تلاش‌هاشون مقاومت می‌کرد، خود دستمال رو گذاشته بودن تو کلانتری شهرستان ویلیامسون. به نظر هم نمی‌اومد چیز خاصی باشه. یه دستمال گردن آبی تیره بود با طرح‌های سفید روی حاشیه‌. چروک خورده بود و لکه‌های خون قهوه‌ای روش پاشیده بود. خون کی بود؟ روز هشتم ژانویه‌ی سال ۲۰۱۰ بالاخره دادگاه استیناف حکم قاضی ناحیه رو لغو کرد و اجازه داد آزمایش DNA روی دستمال انجام بشه. قاضی G. Alan Waldrop در حکم‌اش گفته بود که اثر انگشت روی در شیشه‌ای کشویی و رد پاهای داخل حیاط پشتی خونه‌ی خانواده‌ی مورتون، می‌تونه نشون بده که دستمال با این جنایت مرتبطه. گفته بود که اصلاً آزمایش DNA می‌تونه نشون بده که ربطی به این جنایت داره یا نه، اگه خون کریستین روش باشه کافیه که ردش رو بگیریم.»

احتمال کمی وجود داشت که بتونن از آزمایش دستمال نتیجه بگیرن. موریسون به من گفت ما به هر حال امید چندانی نداشتیم . با ریلی درخواست داده بودن که دستمال رو از شهرستان ویلیامسون بفرستن یه آزمایشگاه خصوصی در دالاس که اون‌جا با پیشرفته‌ترین تکنولوژی‌ موجود، مقادیر کم DNA رو اضافه کنن. ولی بردلی مخالف بود، می‌گفت باید این رو بدید آزمایشگاه پزشکی قانونی بخش امنیت عمومی. اون‌جا ولی این امکان اضافه کردن DNA رو نداشتن. ریلی دیگه حوصله‌ی کارهای این رو نداشت. نامه‌ای نوشت به قاضی که آیا این آقا اصرار داره از این آزمایشگاه خاص استفاده کنیم که تاخیری توی کار درست کنه یا احتمال نتیجه گرفتن رو کم کنه؟ بعد از پنج ماه بالاخره قاضی گفت که دستمال رو همراه رشته مویی که روش پیدا شده بود، بفرستن به همون آزمایشگاهی که پروژه‌ی بی‌گناهی درخواست کرده بود. بیست و چهار سال از خونی شدن دستمال می‌گذشت اون موقع.

آزمایش کردن مقادیر کم شواهد تجزیه‌شده زمان زیاد می‌بره، جاهایی هم که این کار رو انجام می‌دن، تقاضاهای زیادی می‌گیرن. یک سال تمام این دستمال در آزمایشگاه دالاس توی نوبت بود. با دقت نگه‌اش داشته بودن و با هر سرّی که در خودش داشت، تا کرده بودن گذاشته بودن کنار. ماه مه سال ۲۰۱۱ آزمایش شروع شد و یک ماه بعد به پایان رسید. نتیجه رو تلفنی به موریسون اطلاع دادن. نفس‌اش بند اومد وقتی شنید. هم لکه‌ی خون و هم رشته‌ی مو با مشخصات DNA کریستین منطبق بود. همچنین DNA یه مرد ناشناس رو هم پیدا کرده بودن که با خون و موی کریستین در هم آمیخته بود. اما خبری از DNA مایکل نبود.

موریسون از قبل قرار بود اون هفته بابت یه دادگاه دیگه بره دالاس. توی فرودگاه دالاس فورت وورت (DFW Airport) ریلی رو دید. خوشحال و خندون ماشین کرایه کردن رفتن زندان که با هم خبر خوب رو به مایکل بدن. ریلی به من گفت: «از خوشحالی توی هوا بودیم. چرخ‌های ماشین اصلاً به زمین نرسید.» طی هشت سالی که این دو نفر با هم کار کرده بودن، اولین باری بود که ریلی می‌دید موریسون مطمئنه که می‌تونن مایکل رو بیارن بیرون. سال‌ها با مدارک گم‌شده و دادستان‌های سرسخت و قوه‌ی قضائیه‌ی  لاکپشتی سر و کار داشت، همیشه جلوی خوش‌بینی ریلی یه حال عمل‌گرای محتاطی به خودش می‌گرفت، اما اون روز توی ماشین انگار نور ازش می‌تابید. داشتن می‌رفتن زندان Michael Unit که مایکل بعد از گرفتن فوق‌لیسانش منتقل شده بود اون‌جا.

مایکل وقتی شنید موریسون اومده دیدن‌اش، بو برد که ممکنه  خبر خوبی در راه باشه. سال‌ها تلفنی با موریسون حرف زده بود، اما هیچ وقت همدیگه رو ندیده بودن. به من گفت: «می‌دونستم نیومده صله‌ی ارحام.» اومدن و از این اتاق‌هایی بود اتاق ملاقات‌شون که دو طرف شیشه می‌شینن و با گوشی حرف می‌زنن. موریسون و ریلی سرحال بودن و گوشی رو از دست هم می‌گرفتن که خبرها رو بدن. مایکل می‌گه: «عین کلمات‌شون یادم نمیاد، ولی هیچ کدوم‌مون از خوشحالی روی پا بند نبودیم. آخرش نینا به‌ام گفت خیله‌خب، بشین و یه نفس عمیق بکش. تا الان باهامون جنگیدن، باز هم می‌جنگن. هنوز تموم نشده»

 اگر بخوان بر اساس آزمایش DNA بی‌گناهی رو ثابت کنن، باید نشون بدن که اگر این آزمایش زمان محاکمه انجام شده بود، هیئت منصفه مجرم رو گناهکار اعلام نمی‌کرد. انجام این کار ولی ممکنه سال‌ها طول بکشه. وکلای مایکل می‌دونستن که بردلی به احتمال زیاد جلوی هر اعلام بی‌گناهی مخالفت می‌کنه و ممکنه قضیه رو سال‌ها طول بده. حتی اگر یه دادگاه بالاتر حکم مایکل رو باطل می‌کرد، دادستانی منطقه می‌تونست دوباره محاکمه‌اش کنه. سریع‌ترین راه چاره‌شون این بود که خودشون قاتل رو پیدا کنن، بیان در دیتابیس FBI (اسم‌اش هست CODIS: Combined DNA Index System) بگردن و ببینن آیا اون DNA ناشناس با DNA محکومین قبلی که در این پایگاه نگه‌داری می‌شه مطابقت داره یا نه.

موریسون به من گفت: «در اون صورت بود که می‌شد بی‌گناهی مایکل رو ثابت کرد. بیای اسم و مشخصات این DNA رو در بیاری. اینجوری معمولاً می‌شه فرضیه‌های احتمالی در مورد همدست و دستکاری و وجود آلودگی و این‌ها رو رد کرد.» در ابتدا هم مشخص نبود که آیا مشخصات DNAی که از اون لکه‌های خون قدیمی و کوچیک پیدا شده به قدر کافی مفصل هست که بشه اون رو با اطلاعات موجود در CODIS تطبیق داد یا نه. چشم به راه معجزه بودن.

معجزه.

مشخصات DNA در CODIS وارد شد و روز نهم اوت به موریسون خبر دادن که یک نفر رو با این مشخصات پیدا کردن. اسم‌اش مارک آلن نوروود (Mark Alan Norwood) بود، یه اوباشی با پرونده‌ی طویل کیفری از جمله بازداشت در تگزاس و تنسی به جرم حمله‌ی شدید به قصد کشتن، ایجاد آتش‌سوزی عمدی، ورود غیرقانونی به خونه‌ی مردم، در اختیار داشتن مواد مخدر و مقاومت در برابر بازداشت. عکس موقع بازداشت‌اش هم بود، آقایی بود با سبیل کت و کلفت و چونه‌ی جلو داده که نگاه سردش رو از بالا دوخته بود به دوربین.

تقریباً ۲۵ سال بعد از روزی که کریستین به قتل رسیده بود، موریسون و ریلی تلفنی به مایکل خبر دادن مردی که DNAاش روی دستمال بود، شناسایی شده. ریلی می‌گه: «یادمه مایکل مدت طولانی ساکت بود. به‌اش گفتم: این‌جایی مایکل؟ فکر کردم شاید غش کرده یا چیزی. گفت آره، دارم سعی می‌کنم بفهمم چی شده.»

 

نتایج آزمایش DNA تکون‌دهنده بود، اما دفتر دادستانی ناحیه در شهرستان ویلیامسون هنوز آماده نبود بپذیره که مایکل به اشتباه محکوم شده. به محض این که خبر رسید که DNA یه مرد دیگه روی دستمال هست، بردلی شروع کرد ارزش و اهمیت این دستمال رو کلاً زیر سوال ببره. می‌گفت این رو ده متری صحنه‌ی جنایت پیدا کرده‌ان، نه داخل خونه‌ی خانواده‌ی مورتون. به یه روزنامه‌ی محلی گفته بود: «به نظر من نتیجه‌ی DNA یه قطعه از مدارک که دور از صحنه‌ی جرم پیدا شده بلافاصله بی‌گناهی رو ثابت نمی‌کنه. سوالات درستی رو به وجود میاره که ارزش بررسی دارن، همین کار رو هم می‌کنیم.» همون‌طور که موریسون پیش‌بینی کرده بود، مایکل حاضر به مبارزه بود.

مایکل تا اون موقع عادت کرده بود به سرسختی این که این سیستمی که زندانی‌اش کرده، اصلاً انتظارش رو هم نداشت که خیری از این سیستم به‌اش برسه. متوجه بود که دادستانی نهایت تلاش‌اش رو می‌کنه که خودش گناهکار باقی بمونه. به طور کامل هم درک نکرده بود که چرا این‌ها این‌قدر عجیب و غیر عادی دنبال‌اش بودن، تا وقتی که تونست بخش‌هایی از یادداشت‌ها و گزارش‌های وود رو ببینه. این مدارک رو پروژه‌ی بی‌گناهی تونسته بود بعد از سال‌ها جنگ و جدل با دادستانی، از طریق درخواست پرونده‌های عمومی بگیره. مبهوت‌کننده بودن.

دسته‌ی مدارک قدیمی شامل سرنخ‌های اساسی‌ای بود که ممکن بود به شناسایی قاتل کریستین کمک کنه، اگر که کسی دنبال‌شون می‌کرد. مایکل از توی یکی از همین گزارش‌های سال ۱۹۸۶ کلانتری فهمید که چند نفر از همسایه‌هاش یه ون سبزرنگ رو دیده بودن که حول و حوش زمان قتل، پارک شده بود کنار زمین خالی پشت خونه‌شون، دیده بودن راننده‌اش رفته لابه‌لای درخت‌هایی که کنار حصار خونه‌ی خودشون بود. فهمید یکی از بستگان کریستین تلفن کرده خبر داده یه چکی که پدر کریستین به‌اش داده بود، بعد از مرگ‌اش نقد شده، یه یادداشت بدون امضایی برای وود گذاشته بودن در این مورد، توش این رو هم نوشته بود که: «این‌ها فکر می‌کنن کیف کریس دزدیده شده، ولی ما که می‌دونیم قضیه چی بوده.» با این که کیف کریستین گم شده بود، اندرسن این رو فقط نشونه‌ی این دونست که مایکل می‌خواسته سرقتی رو صحنه‌سازی کنه که انگشت اتهام سمت خودش نیاد.

این اطمینانی که این‌ها به گناهکاری مایکل داشتن، به قدری کورشون کرده بود که مهم‌ترین و باورنکردنی‌ترین سرنخ پرونده رو کلاً ندیدن: یه دست‌نوشته بود از یه پیغام تلفنی که برای وود گذاشته بودن. می‌گفت کارت اعتباری کریستین دو روز بعد از قتل‌اش در مغازه‌ای در سن‌آنتونیو استفاده شده. نوشته بود «لری میلر می‌تونه زن رو شناسایی کنه» یه شماره تلفن هم گذاشته بودن. به نظر نمی‌اومد که وود این سرنخ رو بررسی کرده باشه.

مایکل به من گفت با خوندن این یادداشت‌ها عصبانی نشدم گیج شدم. می‌گفت: «تا اون موقع این‌قدر اتفاقات بدی برای من افتاده بود که یادمه فقط مات و مبهوت زل زده بودم به کاغذها.» برای اولین بار بعد از ۲۵ سال تازه داشت می‌فهمید چه اتفاقی افتاده. ورق زد و رسید به متن یه تماس تلفنی بین وود و مادر کریستین، کمتر از دو هفته بعد از قتل کریستین. حرف‌ها رو که می‌خوند، انگار یکی دست گذاشته بود گلوش رو فشار می‌داد:

 من و اریک توی خونه تنها بودیم… بعد از مرگ مادرش اولین باری بود که باهاش تنها بودم. توی دستشویی داشتم آرایش می‌کردم. اریک پتوش رو پهن کرده بود کف اتاق خواب، نشسته بود روش. به‌ام گفت: «ماما وسط گُلا خوابیده.» این رو پدرش هفته‌ی قبل سر خاک به‌اش گفته بود. بعد لگد زد به پتو گفت «ماما پاشو». مریلی به‌ام گفت هر چی گفته رو بنویس، من هم نوشتم. این حرف‌ها رو زد:

– ماما گریه می‌کنه. اون… بسه! برو!

– چرا گریه می‌کنه؟

– چون هیولا این‌جاس.

– چی کار می‌کنه؟

– ماما رو زد، تختو شکست.

– ماما هنوز گریه می‌کنه؟

– نه، ماما ساکته.

– بعد چی شد؟

– هیولا کیف آبی پرت کرد رو تخت. عصبانیه.

– گنده بود؟

– آره

– دستکش دست‌اش بود؟

– آره، قرمز

– با دستکشای قرمزش چی رو گرفته بود؟

– سبد

– چی توی سبد بود؟

– چوب.

– بابا کجا بود اریک؟ بابا هم اونجا بود؟

– نه، ماما و اریک بودن.

 

توصیف بچه کاملاً با صحنه‌ی جنایت می‌خوند. کریستین رو توی تخت‌اش با چوب زده بودن. تراشه‌های چوب لابه‌لای موهاش نشون می‌داد احتمالاً با کنده چوب یا الوار زدن‌اش. یه چمدون آبی و یه سبد حصیری هم روی بدن‌اش گذاشته بودن. آخر مکالمه مادر کریستین گفته بود خوب جناب وود، من بودم می‌رفتم دنبال هیولا، دیگه شکی ندارم که مایکل این کار رو انجام نداده.

درست همون‌طوری که الیسون بیست و خرده‌ای سال پیش شک کرده بود، در گزارش وود شواهد حیاتی‌ای وجود داشت. شواهدی که اگر هیئت منصفه از اون‌ها خبر داشت، نتیجه‌ی دادگاه عوض می‌شد. ولی البته متن مکالمه‌ی وود و مادر کریستین این‌جا تموم نمی‌شد. مایکل شش صفحه‌ی دیگه هم خوند و دید وود حتی یک سوال در مورد این حرف‌های اریک نپرسیده، یا نگفته خودم بیام باهاش حرف بزنم، بلکه به جای این حرف‌ها سعی کرده مادر کریستین رو قانع کنه اون «هیولای گنده با سبیل‌های کلفت»ی که اریک می‌گفته، در واقع مایکل بوده در لباس غواصی‌اش.

مایکل با خوندن این‌ها عمق فاجعه رو بیشتر حس می‌کرد. به من گفت: «من اصلاً نمی‌دونستم که اریک شاهد فاجعه‌ی قتل مادرش بوده.» براش باورکردنی نبود که خانواده‌ی زن‌اش می‌دونستن اریک گفته کریستین رو یه غریبه کشته. نمی‌دونست چرا به خودش نگفته بودن. می‌گفت: «لابد چون پلیس گفته بود من این کار رو کرده‌ام، اون‌ها هم فکر می‌کردن من این کار رو کرده‌ام.»

خبر آزمایش DNA در روزنامه‌ها منتشر شد و چیزی نگذشته بود که یکی از دوستان کریستین برای مایکل نامه‌ای فرستاد. عذرخواهی کرده بود. می‌گفت سال ۸۷ با یه خانمی در دادگاه شهرستان ویلیامسون تلفنی حرف زده بود، گفته بود من نتونستم بیام دادگاه و چه خبر بوده و این‌ها، اون خانم هم به‌اش گفته بود که متخصص پزشکی قانونی شهادت داده و گفته که کریستی زمانی مرده که تنها شخص حاضر در اون خونه مایکل بوده. این هم باور کرده بود و حالا بعد از روشن شدن ماجرا توی نامه از مایکل عذرخواهی کرده بود. مایکل جواب‌اش رو به مهربونی داده بود، گفته بود تو که کاری نکردی. خشم‌اش رو نگه داشته بود برای مقامات شهرستان ویلیامسون. معتقد بود این‌ها بودن که در عین بی‌گناهی، محکوم‌اش کردن. نوشته بود: «تا همین امروز من نفهمیده‌ام انگیزه‌شون از این کار چی بوده. هنوز هم مونده‌ام که چرا. به خاطر موفقیت شغلی؟ تاثیر گذاشتن روی همکارهاشون؟ وظیفه‌شناسی اشتباهی؟ از سر تکبر؟ اشتیاق غلط برای گرفتن قاتل؟ فشار دور و بری‌ها؟ نمی‌دونم. فقط می‌دونم که چی‌کار کردن.»

Bill allison

بیل الیسون وکیل مایکل مورتون سال ۲۰۰۳

اول‌اش معلوم نبود مارک آلن نوروودی Mark Alan Norwood که DNAاش روی دستمال پیدا شده کجاست. برای این که اسم‌اش افشا و پخش نشه، توی پرونده‌های دادگاه با اسم مستعار John Doe به‌اش اشاره می‌کردن. ریلی به من گفت: «ما نگران بودیم اگه اسم‌اش رو در خبرها ببینه چه کاری ممکنه بکنه. بعید نبود از کشور خارج بشه.»

پیدا کردن جای این بابا شد مهم‌ترین کار وکلای مایکل، چون فکر نمی‌کردن دفتر دادستانی اصلاً به فکر این کار باشه یا اهمیتی براش قائل باشه. حتی ماه اوت سال ۲۰۱۱ که تحقیقات در مورد نوروود شروع شد، بردلی و زیردستان‌اش هنوز می‌نشستن می‌گفتن بابا این این آزمایش DNA که مهم نبوده، این زنجیره شواهدی که ردیف می‌کنن دستمال رو ربط بدن به جنایت جای شک داره. (الان پروتکل‌های دقیقی وجود داره که مشخص می‌کنه مجریان قانون چطوری مدارک رو از صحنه‌ی جرم جمع و منتقل کنن، در حالی که مثلاً این دستمال رو برادر کریستین برداشته بود گذاشته بود توی یه کیسه فریزر، همین‌جوری برده بود اداره پلیس.) دستیار دادستانی آخر تابستون گفته بود: «برای بودن DNA یه آدم بی‌گناه روی دستمال دلایل زیادی ممکنه وجود داشته باشه.»

موریسون برای این که نادرستی این حرف رو نشون بده، خودش هم به طور موازی مشغول تحقیقات شد. اولین کار مهمی که باید می‌کردن این بود که ببینن نوروود اصلاً امکان ارتکاب جنایت رو داشته یا نه. اگه اون موقع خارج از کشور بوده، یا مثلاً زندان بوده باید می‌رفت سراغ احتمال‌های دیگه. (به من گفت: «بعضی وقت‌ها CODIS  یک‌راست شما رو می‌رسونه به قاتل، گاهی هم نه، غیرمستقیم این کار رو می‌کنه، یک نفری رو شناسایی می‌کنه که رابطه‌ی نزدیکی با قاتل داره، مثلاً شریک جرم‌شه یا هم‌اتاقی‌شه یا چیزی از این دست.») منابع قانونی لازم رو نداشت موریسون که داخل کشور جستجو راه بندازه دنبال نوروود، اما تونست به مدد پروژه‌ی بی‌گناهی با شبکه‌ای از داوطلبان ارتباط داشته باشه که روی پرونده‌های محکومیت اشتباه کار می‌کردن. می‌گه: «ما پول زیادی نداریم، اما افراد زیادی هستن که مجانی به ما کمک می‌کنن، برای همین در کل کشور کارآگاه خصوصی و وکیل داشتیم، در همه‌ی جاهایی که نوروود پرونده داشت، این‌ها داوطلب شدن برن پرونده‌هاش رو برای ما از دادگاه بگیرن.» بر اساس اطلاعاتی که این منابع جمع کردن، موریسون تونست مفصل و دقیق در بیاره که نوروود کجاها زندگی کرده. می‌گه: «بلافاصله متوجه شدیم که زمان قتل در آستین زندگی می‌کرده، روزی که کریستین به قتل رسیده هم زندانی نبوده، آزاد بوده.»

طی تحقیقاتی که می‌کردن در مورد این که نوروود چه زمانی کجا زندگی می‌کرده، یکی از دستیارهای حقوقی ریلی هم تونست چیز دیگه‌ای در موردش کشف کنه. هر شش نفر وکیلی که در شرکت ریلی مشغول بودن، همه گرفتار پرونده‌ی مایکل شده بودن. یکی از همکارهاشون فکر کرد اگه نوروود همون کسی باشه که کریستین رو کشته،خیلی عجیبه که با این همه جنایت ریز و درشت هیچ وقت محکوم به قتل نشده. به من گفت: «من فکر نمی‌کردم همچین جنایتی رو کسی فقط یک بار انجام بده.» در اینترنت گشت ببینه جنایت حل نشده‌ای هست این جاهایی که نوروود بوده یا نه. شهرستان دیویدسون تنسی، شهرستان بوارد فلوریدا، شهرستان ریورساید کالیفرنیا (Davidson County, Tennessee; Broward County, Florida; Riverside County, California) این‌ها رو در همون بازه‌های زمانی که نوروود اون‌جا زندگی می‌کرد گشت. برخورد به یک صفحه‌ای که پلیس آستین در اون پرونده‌های قدیمی رو گذاشته بود. همین‌جوری عکس‌ها رو نگاه می‌کرد، با دیدن یه عکسی خشک‌اش زد. یک خانمی بود به اسم دبرا بیکر (Debra Baker). می‌گفت: «شبیه کریستین مورتون بود. موهای تیره داشت، سی و دو سه ساله، قشنگ و جذاب. شباهت‌اش چشمگیر بود.»

توضیح هم نوشته بودن در اون سایت: «دبرا بیکر آخرین بار شب دوازدهم ژانویه‌ی سال ۱۹۸۸ دیده شد. سیزدهم ژانویه به محل کار خود نرفت. یکی از بستگان جنازه‌ی او را در منزل‌اش کشف کرد. چند بار با شئ سنگینی به سر وی ضربه وارد شده بود و شواهدی وجود دارد که احتمال ورود کسی به منزل او را تایید می‌کند.» هفده ماه بعد از قتل کریستین، به همون شیوه کس دیگه‌ای هم به قتل رسیده بود.

اسم خیابونی که خونه‌ی خونه‌ی بیکر توش بود رو هم نوشته بودن. توی گوگل مپ زدن نگاه کردن، دیدن خیابون‌شون موازی خیابونی بود که خونه‌ی مورتون‌ها داخل‌اش بود. فاصله‌ای نداشت خونه‌ی این‌ها با هم. این نزدیکی‌شون دیگه تصادف به نظر نمی‌اومد.

[پیشنهاد خواندن: هر چیزی که فکر می‌کنید درباره‌ی مجازات مرگ می‌دانید، اشتباه است]

 

باز هم گشتن ببینن اطلاعات آنلاین دیگه‌ای از بیکر پیدا می‌شه یا نه، دیدن دخترش کیتلین (Caitlin) در یک وبلاگی چند پست طولانی در مورد مادرش نوشته. از سال ۲۰۰۵ درخواست کرده بود اگر کسی اطلاعاتی، سرنخی داره که چه کسی ممکنه مادرش رو به قتل رسونده باشه، بیاد بگه. معلوم بود این کار رو از سر ناامیدی کرده. گفته بود پلیس به قدر کفایت در مورد قتل تحقیق نکرده، مامورها گفته بودن روش کار می‌کنیم، ولی کیتلین باورش نشده بود که کاری کرده باشن. گفته بود مادرش رو اصلاً نمی‌شناخته، چون وقتی سه سال‌اش بوده قتل اتفاق افتاده. این هم یک شباهت دیگه بود. اریک و کیتلین وقتی مادرهاشون کشته شدن، هم‌سن بودن. شاید این دوتا قتل به هم مربوط بودن، شاید اگه نوروود رو همون موقع می‌گرفتن، دبرا زنده می‌موند و سرگذشت کیتلین و اریک جور دیگه‌ای می‌شد.

موریسن اون موقعی که همکاران‌اش این چیزها رو فهمیدن، رفته بود جورج‌تاون تگزاس که در یه جلسه‌ی دادرسی شرکت کنه. وکلای مایکل تقاضا کردن که اولاً بردلی برای این پرونده رد صلاحیت بشه و دادستان جدیدی رو بگذارن که با نگاه تازه مدارک رو بررسی کنه، که قاضی این رو قبول نکرد.در خواست دیگه‌شون حالا شاید یه کم یادآوری بخواد، ما گفتیم که اون آقای اندرسن که حالا قاضی شده، گفته بود توی یادداشت‌های وود چیز خاصی نبوده، کپی‌شون رو دادن قاضی هم دید و تایید کرد و گذاشت توی یک پوشه‌ی مهر و موم‌شده. قبلاً پروژه‌ی بی‌گناهی درخواست داده بود که مدارک بیان جزو پرونده‌های عمومی و یادداشت‌های وود رو دیده بودن. حالا ریلی با استناد به اون‌ها می‌گفت این متن مکالمه‌ی تلفنی بین وود و مادر کریستین برای مثال به وضوح به نفع مایکل بوده، داره حرف یه شاهد از قتل رو روایت می‌کنه که می‌گه شخصی جز مایکل قاتل بوده. می‌گفت اگه قاضی اون دادگاه این‌ها رو دیده بود، حتماً می‌دادشون دست وکیل مایکل.  حالا که نداده، یک احتمالی وجود داره که اندرسنِ دادستان این‌ها رو اصلاً تحویل قاضی نداده باشه.

قاضی با این درخواست موافقت کرد و گفت پوشه رو از دادگاه استیناف آستین بیارن که خودش چند روز طول می‌کشید. قرار بود اون رو در حضور وکلای دو طرف باز کنن. گفت من خودم هم کنجکاوم و مایلم ببینم‌اش. جلسه رو با این حرف تموم کرد که: «ما همگی باید شهامت داشته باشیم از حقایق درس بگیریم و اجازه بدیم ما رو به جایی که می‌خوان هدایت کنن.»

صبح روز بعد موریسون و ریلی رفتن سراغ واحد پرونده‌های قدیمی حل‌نشده در اداره پلیس آستین. اون‌جا از ماجرای دستمال و آزمایش DNA گفتن و این که چطوری به پرونده‌ی دبرا بیکر رسیدن. خیلی گرم این‌ها رو پذیرفتن اون‌جا و به دقت حرف‌هاشون رو گوش دادن. برعکس هر چیزی که این مدت در جورج‌تاون دیده بودن. ریلی می‌گه: «همه خیلی مشتاق بودن ببینن ما چه حرف‌هایی برای گفتن داریم. به ما گفتن نگاه می‌کنن ببینن می‌شه DNA صحنه‌ی جنایت بیکر رو با این مدرک مرتبط با نوروود مقایسه کنن یا نه.» اون‌جا رو که ترک کردن واقعاً امیدوار بودن که ارتباطی بین این دوتا پرونده پیدا کنن، ارتباطی که هر شکی در مورد بیگناهی مایکل رو از بین ببره. از اون طرف خسته هم بودن. خودشون باید تحقیق هم می‌کردن، کار پلیس رو هم انجام می‌دادن. ریلی می‌گه: «من مونده بودم چرا هیچ کس توی جورج‌تاون سعی نمی‌کنه این قضیه رو حل کنه؟»

دو روز بعد پوشه‌ی مهر و موم شده رو از آستین رسوندن جورج‌تاون دست قاضی. موریسون و ریلی برگشته بودن، از طرف‌شون Patricia Cummings یک وکیل اهل همون‌جا که جزو تیم حقوقی مایکل هم بود، حاضر بود به عنوان شاهد. دوتا دادستان هم بودن. پاکتی که دادن دست قاضی، خیلی سبک بود. باز کردن دیدن شش صفحه بیشتر داخل‌اش نیست. گزارشی بود که وود روز قتل نوشته بود، یه برگ کاغذ هم بود که مایکل امضا کرده بود اجازه داده بود ماشین‌اش رو بگردن. همین. صدا از کسی در نیومد. خیلی ناراحت‌کننده بود. از برگه‌ها کپی گرفتن دادن به حاضران و اون وکیل تیم حقوقی مایکل بلافاصله زنگ زد به موریسون هم خبر داد که چیزی توی این کاغذها نیست.

هفته‌ی بعد، موریسون و ریلی در دادگاه اعلام کردن که عدم وجود گزارش‌ها و یادداشت‌های وود در این پاکت، شائبه‌ی کار غیرقانونی از طرف کارمند دولت رو پیش میاره. قاضی‌ای که روی این پرونده کار می‌کرد بلافاصله از خودش سلب صلاحیت کرد. معلوم نیست چرا، احتمالاً به این دلیل که اندرسون همکار خیلی قدیمی‌اش بود. این قاضی که رفت، یه نفر بی‌طرف Sid Harle رو خارج از ویلیامسون آوردن که روی پرونده قضاوت کنه.

چیزی نگذشته، از طرف اون اداره‌ی پرونده‌های قدیمی با قاضی جدید تماس گرفتن و متن مکالمه‌شون رو در اختیار وکلا و دادستان‌های پرونده‌ی مایکل هم گذاشتن. مدرک بسیار مهمی پیدا کرده بودن. یه تار مویی که سال ۱۹۸۸ روی تخت دبرا بیکر پیدا کرده بودن با مشخصات DNAی نوروود می‌خوند.

موریسون می‌گه: «من مطمئن بودم این برگ برنده‌ی ماست و دیگه تمومه. امکان نداشت کسی بگه حضور یک نفر سر هر دو صحنه‌ی جنایت تصادفیه.» ولی خوب، دفتر دادستانی شهرستان قضیه رو این‌طوری نمی‌دید. دو طرف رفتن دادگاه، ریلی حرفی زد که به نظر خودش خیلی بدیهی می‌اومد. گفت: «به نظرم با توجه به این اطلاعات جدید، دولت باید آماده باشه که برای آزادی فوری مایکل مورتون اقدام کنه.» ولی تیم دادستانی بردلی باز سر همون حرف خودشون پافشاری می‌کردن. یکی‌شون می‌گفت باید دستمال رو دوباره ببرن آزمایش DNA، آزمایش‌های بیشتری روش انجام بدن، اون یکی یه گزارشی آورده بود از بوتول، کلانتر وقت ویلیامسون که می‌گفت این دستمال اصلاً اهمیتی نداره. این گزارش رو دو روز بعد از قتل نوشته بودن، می‌شد فردای روزی که برادر کریستین دستمال رو آورده بود تحویل داده بود. بوتول گفته بود من خودم موقع گشتن اون منطقه این دستمال رو دیدم، ولی به عنوان مدرک برش نداشتم چون اصلاً خونی روش ندیدم. (لکه‌های خون واقعاً کوچیک‌ان و ممکنه به چشم نیان). با توجه به این گزارش، دادستانی یه نظریه‌ی خیلی بعیدی رو مطرح کرد، گفت شاید برادره این رو برداشته برده داخل خونه، اون‌جا خون کریستین پاشیده به‌اش. حالا در مورد این که چطوری تونسته خون خشک‌شده رو بپاشه روی دستمال چیزی نگفتن البته. یا این که چطوری موی کریستین هم روی دستمال بود. یعنی منظورشون این بود که ممکنه نوروود این دستمال رو انداخته باشه پشت خونه‌ی این‌ها، ولی این ثابت نمی‌کنه که قاتل کریستین باشه.

ولی موضعی که دادستانی گرفته بود اصلاً توجیه‌شدنی نبود. تا اون موقع هم کارآگاه‌های موریسون و هم ماموران ویلیامسون جای نوروود رو پیدا کرده بودن. با مادرش در شهر Bastrop در پنجاه کیلومتری شرق آستین زندگی می‌کرد. دیگه بیشتر از این هم نمی‌تونستن وقت تلف کنن. روزنامه‌های محلی می‌گفتن که مدارکی در پرونده‌ی قتل مورتون هست که با یک قتل دیگه مرتبطه، همین باعث شد بردلی کوتاه بیاد. زنگ زد به بری شِک.

تغییر خیلی مهمی بود در سیر وقایع. دو سال قبل‌تر، بردلی و شک سر یک پرونده‌ی دیگه بدجوری به اختلاف خورده بودن. پرونده، تحقیق مجدد بود در مورد کمرون تاد ویلینگهام، کسی که سال ۲۰۰۴ به قتل سه دخترش متهم شد و داستان‌اش رو در «به زبان آتش» شنیدیم. (بردلی رو پری، فرماندار تگزاس به عنوان رئیس کمیته‌ی پزشکی قانونی تگزاس انتخاب کرده بود، سر اون پرونده تلاش‌های شِک برای بررسی این که ویلینگهام با استفاده از علم ناقص به اشتباه محکوم شده رو علناً تحقیر می‌کرد.) اما بعد از کلی تماس تلفنی با شرایط شک کنار اومد. موافقت کرد ضمن این که دادگاه تجدیدنظر کیفری ادعای بی‌گناهی مایکل رو بررسی می‌کنن، اون رو به قید ضمانت آزاد کنن و همین‌طور به وکلای مایکل اجازه بدن طی اون مدت تحت نظارت دادگاه در مورد سوءرفتارهای احتمالی در پرونده تحقیقاتی انجام بدن. بدین ترتیب می‌تونستن از اندرسون، وود و دیگران بازجویی کنن. مایکل به من گفت: «من نمی‌خواستم فقط از زندان بیام بیرون، می‌خواستم بفهمم دقیقاً چرا این اتفاق برای من افتاد.»

 

دوشنبه سوم اکتبر سال ۲۰۱۱، هشت هزار و نهصد و نود و پنجمین روزی بود که مایکل در زندان می‌گذروند. آخرین‌اش هم بود. صبح بلند شد چند تیکه وسایلی رو که داشت، بین بقیه بذل و بخشش کرد. یه رادیو بود، یه پنکه‌ی چرخون، یه جفت کفش ورزشی. برای آخرین بار رفت دور حیاط پیاده‌روی. عصر بردن‌اش یه سلول موقت که آخرین شب رو اون‌جا بگذرونه و فرداش منتقل‌اش کنن جرج‌تاون که از اون‌جا آزاد بشه. همین‌طور که می‌بردن‌اش اون سلول موقت، زندانی‌ها تشویق‌اش می‌کردن. طی این سال‌ها احترام خیلی از زندانی‌ها رو به دست آورده بود. به عنوان آدم بخشنده‌ای می‌شناختندش که مرتب به بی‌پول‌ترها مهربونی‌های کوچیک می‌کرد، آدم‌هایی بودن که ملاقات‌کننده نداشتن، کسی پولی براشون نمی‌فرستاد که شرایط خودشون رو قدری بهتر کنن. مایکل مثلاً در اوج گرمای تابستون با پولی که پدرش مادرش براش می‌فرستادن برای این‌ها بستنی می‌خرید. حالا که داشت می‌رفت همه ایستاده بودن کف و سوت می‌زدن و براش هلهله می‌کردن. 

همراه خودش یه انجیلی داشت با چندتا دونه عکس و یه مسواک. شب از هیجان درست خواب‌اش نبرده بود. صبح زود دو نفر از کلانتری ویلیامسون اومدن دنبال‌اش و بردن‌اش جرج‌تاون. قاعده قانون این بود که زندانی رو با دستبند جابه‌جا کنن، حتی وقتی قرار بود آزاد بشه. یکی‌شون قبل از درآوردن دستبند گفت: «آقای مورتون، اگه فکر بدی به سرتون زد یادتون باشه وقتی شما رو گرفتن من فقط دوازده سال‌ام بود.» این هم لبخندی زد و به‌اش اطمینان داد که دردسری درست نمی‌کنه. برای آخرین بار به‌اش دستبند زدن.

سه ساعت توی ماشین بودن تا برسن. تمام مدت با تحیر بیرون رو نگاه می‌کرد. در مورد خشکسالی توی مجله‌ها چیزهایی خونده بود، اما دیدن منظره‌ی مزرعه‌های خشک و کم‌جون براش عجیب بود. برج‌های مخابراتی تلفن همراه، پمپ‌های سلف‌سرویس بنزین با صفحه‌نمایش دیجیتال، این‌ها براش جدید بود. آخرین بار هفت سال پیش از زندان اومده بود بیرون که از یه زندان منتقل‌اش کنن یه زندان دیگه. از اواسط دوره‌ی دوم ریاست جمهوری ریگان رانندگی نکرده بود خودش.

به جورج‌تاون که رسیدن دید اونجا هم خیلی عوض شده. شهر کوچیکی بود هنوز، ولی ترافیک و شلوغی داشت. اون دادگاه مرکز شهری که داخل‌اش محکوم شده بود رو خراب کرده بودن، بردن‌اش یه زندان جدید کنار مرکز عدالت شهرستان ویلیامسون؛ دادگاه جدید و بزرگی که قرار بود جلسه‌اش اون‌جا برگزار بشه. اون‌جا به‌اش لباس‌های نویی رو دادن بپوشه که مادرش براش خریده بود. به این لباس‌ها هم عادت نداشت. ۲۵ سال بود که لباس‌های گشاد و زمخت زندان رو می‌پوشید. شلوارش رو که می‌پوشید به گریه افتاد.

توی دادگاه کلی آدم آشنا منتظرش بودن. موریسون و ریلی و شک اون‌جا بودن، آلیسون بود که بغل‌اش کرد، پدر و مادرش هم بودن که ۲۵ سال بود از اعضای کلیساشون می‌خواستن برای آزادی پسرشون دعا کنن. خواهر کوچیک‌ترش سرحال نشسته بود پشت سرشون. یکی از همکارهاش هم بود که تمام این مدت با نامه با هم در تماس بودن. یه دختر جوونی رو هم دید که یه گوشه برای خودش نشسته بود و نمی‌شناخت‌اش. بعداً فهمید کیتلین بیکره، دختر دبرا بیکر.

جلسه فقط چند دقیقه طول کشید. قاضی شرایط آزادی رو گفت و باهاشون موافقت کرد. چند دقیقه همه ایستادن و دست زدن. مایکل به پهنای صورت‌اش لبخند می‌زد. از دادگاه که رفت بیرون، صورت‌اش رو گرفته بود سمت خورشید، سوار ماشین پدر مادرش که شد راه بیفته، ریلی یه خانم شصت و خرده‌ای ساله‌ی آشفته‌ای رو آورد پیش‌شون. گفت که یکی از اعضای هیئت منصفه‌ی دادگاه سال هزار و نهصد و هشتاد و هفته. همون روز صبح روزنامه رو برداشته بود دیده بود بی‌گناهی مایکل به کمک آزمایش DNA ثابت شده. خانمه به سختی گفت: «من خیلی متاسفم.»

مایکل دست دراز کرد باهاش دست بده، گفت: «می‌فهمم.»

 

اولین خاطرات اریک از کودکی‌اش برمی‌گرده به وقتی که پنج سالشه و در هیوستون زندگی می‌کنه. هر قدر سعی می‌کنه خاطره‌ی قدیمی‌تری یادش نمیاد. قبل‌اش خالیه. یه عکسی از سه سالگی‌اش دیده که بعد از عمل قلب با مادرش گرفته، ولی از اون زن مومشکی که با عشق نگاه‌اش می‌کنه چیزی یادش نمیاد. خاطره‌ی مادرش رو هم از دست داده. چندتا خاطره‌ی کوتاهی هم که از پدرش داره، در زندانه. آبنبات‌هایی رو یادشه که پدرش به‌اش می‌داد (شنونده‌ی زبل یادشه که باباش پول‌هاش رو جمع می‌کرد اینا رو می‌خرید)، توی دوتا ملاقات اجباری در سالی که دادگاه مقرر کرده بود. از نامه‌ها و نقاشی‌هاش هم یه چیزهای محوی یادش هست. این جزئیات کوچیک وقتی که بزرگ شد و فهمید که پدرش به جرم قتل مادرش در زندانه، دیگه براش قابل تحمل نبودن. ماجرای قتل، راز خانوادگی‌شون بود. مریلی به‌اش گفته توی مدرسه با بقیه در موردش حرف نزنه، نمی‌خواستن داغ این اتفاق روی پیشونی‌اش بشینه. خودش می‌گه: «با مادربزرگ‌ام می‌خواستن مراقب من باشن و در مقابل اتفاقی که افتاده بود از من حفاظت کنن. به من گفته بودن پدرم گناهکار شناخته شد، ولی در مورد این مسئله صحبت نمی‌کردیم.» ملاقات‌هاشون در زندان براشون مثل رویارویی با گذشته بود. مریلی سعی می‌کرد این کار رو به تجربه‌ی شادی تبدیل کنه. مسیرشون دو ساعت طول می‌کشید، صبح‌اش می‌رفتن مک‌دونالد صبحونه بخورن، یه کتاب نقاشی هم می‌داد اریک که سرش تا مقصد گرم باشه. اریک می‌گه: «مطمئن‌ام برای خودش شکنجه بود این ملاقات‌ها، ولی به خاطر من چیزی به روی خودش نمی‌آورد.» مریلی معتقد بود باید به جلو رفت، باید این مصیبت رو پشت سر گذاشت. اریک هم تا جایی که ازش برمی‌اومد به روش خودش به‌اش کمک می‌کرد. به همکلاسی‌هاش می‌گفت مادرش از سرطان مرده، یا تصادف کرده از دنیا رفته، پدرش هم بعد از تولدش ول‌شون کرده رفته یه جای دیگه زندگی می‌کنه.

این‌طوری بود که زندگی‌اش ادامه پیدا کرد. یه عمه و یه مادربزرگ داشت که زندگی‌شون رو وقف‌اش کردن، فرستادن‌اش یه مدرسه‌ی عالی کاتولیک درس بخونه، توی تیم‌های ورزشی زیادی عضو بود، دوست و رفیق خیلی داشت، سگ بانمکی داشت به اسم شلبی. دوازده سال‌اش که شد مریلی با یکی از دوست‌های زمان دبیرستان‌اش ازدواج کرد. شوهرش نقش مهم و مثبتی در زندگی اریک پیدا کرد. اریک اون موقع که حاضر می‌شد فرم‌های دانشگاه رو پر کنه، اسم‌اش رو هم عوض کرد و فامیل همین شوهر مریلی رو برای خودش برداشت: اولسون (Olson). می‌گه این تصمیم‌ام واقعاً اون‌قدری به خاطر این نبود که رابطه‌ام با مایکل رو از بین ببرم، بیشتر هدف‌ام این بودم که عضو خانواده‌ی ویلسون بشم. مریلی و شوهرش بودن، یه پسر هم داشتن که اریک به چشم برادر کوچیک‌اش نگاه‌اش می‌کرد. بعد رفت دانشگاه و برگشت شهرشون. رفت سر کار و با همسر آینده‌اش آشنا شد و جریان پیش رفت. یک سال قبل از ازدواج، ماجرای پدر و مادرش رو برای مگی، همسر آینده‌اش تعریف کرد و ازش خواست به کسی در موردش چیزی نگه. می‌گه: «مسئله‌ای نبود که ذهن‌ام رو خیلی درگیر کرده باشه یا زندگی‌ام تحت تاثیرش باشه، گذاشته بودم‌اش کنار و باهاش مواجه نمی‌شدم. می‌خواستم یه زندگی معمولی داشته باشم.»

ماه ژوئن سال ۲۰۱۱، سه ماه بعد از ازدواج، اریک ای‌میلی از جان ریلی دریافت کرد. هفته‌ها دنبال اریک می‌گشتن و آخرش از روی آگهی ازدواج‌اش در یکی از نشریات محلی پیداش کرده بودن. ریلی در ای‌‌میل‌اش خودش رو معرفی کرده بود، گفته بود: «من عضو گروهی از وکلا هستم که سال‌هاست داوطلبانه تلاش می‌کنیم بی‌گناهی پدر بیولوژیکی‌تون رو ثابت کنیم.» بعد براش چیزهایی رو نوشته بود که هنوز به طور عمومی منتشر نشده بودن: آزمایش DNA و مدارک مهم جدید از بی‌گناهی مایکل.

هفت هفته طول کشید تا اریک به این ای‌میل جواب بده. بیست و هشت سال‌اش بود و تمام عمرش با این باور زندگی کرده بود که پدرش مادرش رو به قتل رسونده. ای‌میل این‌قدر متعجب‌اش کرده بود که دو روز طول کشید بتونه ازش به زن‌اش حرفی بزنه. می‌گه: «اول‌اش اصلاً مطمئن نبودم راست باشه. اصلاً هیچ وقت این که این کار رو کرده یا نه برام سوال نبوده، به کلی غافلگیر شدم.» وقتی اریک جواب نداد، ریلی از کشیش‌اش کمک خواست. گفتیم که این‌ها کاتولیک‌های سفت و سختی بودن، کشیش خودش، این‌ها رو فرستاد سراغ کشیش مدرسه‌ای که اریک درش کار می‌کرد. تازه بعد از پا در میونی اون کشیشه بود که اریک به ای‌میل ریلی جواب داد و گفت ای‌میل‌اش رو گرفته. اون موقع ریلی می‌تونست اطلاعات بیشتری از موضوع به اریک بده. ته‌اش هم نوشت: «مهم‌ترین چیزی که می‌تونم به‌ات بگم اینه که پدرت خیلی دوستت داره.»

اولین واکنش اریک این بود که از زنی که بزرگ‌اش کرده محافظت کنه، نگذاره دوباره با غم قتل خواهرش مواجه بشه. جواب داد که: «خانواده‌‌ی من اصلاً تمایل ندارن دوباره وارد این بحث بشن یا اتفاقی که ۲۵ سال پیش افتاده رو دوباره مرور کنن، بی‌زحمت دیگه با خانواده یا محل کار من تماس نگیرین.» چند هفته بعد از این ای‌میل‌ها با مریلی صحبت کرد. وقتی حرف‌اش رو زد مریلی هنوز احتمال می‌داد که مایکل گناهکار باشه، با این که از پیشرفت پرونده یه چیزهایی خونده بود، ولی از دادستانی ویلیامسون شنیده بود که اون دستماله مربوط نیست و هنوز معتقد بود مایکل گناهکاره. حرف‌های اون زمان دادستانی بدجوری این‌ها رو تحت تاثیر خودش قرار داده بود. اریک از اون‌طرف شروع کرد در مورد پرونده‌ی پدرش مطالعه کردن، چون اطلاعات‌اش خیلی کم بود. اصلاً خبر نداشت این‌ها چه جدال طولانی مدتی سر آزمایش DNAی دستمال داشتن. به کمک زن‌اش، شروع کرد اون سمت داستان پدرش رو هم دیدن.

مریلی برعکس، جز روایت دادستانی چیز دیگه‌ای نشنید، هنوز هم فکر می‌کرد مایکل قاتل خواهرشه، اصلاً از توافق بردلی و شک هم خبردار نشد تا روز قبل از آزادی مایکل که یه خبرنگار به‌اش ای‌میل زد نظرش رو بپرسه. اریک از اون طرف با احتمال بی‌گناه بودن پدرش کنار اومده بود. اما فکر می‌کرد باید هوای مریلی رو هم داشته باشه، این تازه داشت می‌فهمید هر چی به‌اش گفته بودن اشتباه بوده. برای همین مایکل که آزاد شد، اریک همچنان ازش فاصله گرفت. توی دادگاه نیومد، حکم قاضی و خوشحالی حاضران رو نشنید. توی اداره نشست جلوی کامپیوترش و آنلاین و زنده، نتیجه‌ی دادگاه رو تماشا کرد. پدرش رو دید که پیر شده، قیافه‌ی مهربونی داره، می‌خنده. احساس نکرد باید اون‌جا پیش‌اش باشه، ولی دلش هم نخواست رو برگردونه ازش.

دو روز بعد به ریلی ای‌میل زد ازش تشکر کرد، گفت ایشالا که کارتون رو ادامه بدین قاتل واقعی رو هم بگیرید. به‌اش هم خبر داد که می‌خواد کم‌کم با پدرش ارتباط برقرار کنه. کمی قبل از عید شکرگذاری، اریک موافقت کرد مایکل رو ببینه. منزل ریلی قرار گذاشتن که جای بی‌طرفی بود. اریک دیرتر رسید. با زن‌اش مگی اومده بود. مایکل با حیرت از اون لحظه می‌گه: «با ریلی ایستاده بودیم توی راهرو، دیدیم یه جوان رعنایی از راه رسید. خودش بود. پسر کوچولوی من بود. توی خیابون اگه می‌دیدم، نمی‌شناختم‌اش.» دست دادن و بعد مایکل رفت جلو بغل‌اش کرد. اریک می‌گه: «اون از من احساساتی‌تر بود. من نمی‌دونستم چه واکنشی نشون بدم، چون نمی‌شناختم‌اش. با خودم فکر می‌کردم چی‌کار کنم؟ باید گریه کنم؟ چه حسی باید داشته باشم؟ فقط بهت‌زده بود.» اریک کم حرف می‌زد. بعد از شام ریلی این‌ها رو با فنجون قهوه فرستاد توی ایوان یه کم با هم گپ بزنن. اون‌جا بود که اریک بالاخره دهن باز کرد. می‌گه: «به‌اش گفتم من خیلی نگرانم. گفتم عصبانی نیستم، ازت بدم نمیاد، فقط حس عجیبی دارم. نمی‌دونم کنارت چطوری رفتار کنم. می‌دونم خوشحالی که آزاد شدی، اما سخته.»

زمستون اون سال دو بار دیگه همدیگه رو دیدن. ماه ژانویه دختر اریک به دنیا اومد و مایکل رفت هیوستون به‌شون سر زد. فوریه نوبت اریک بود که بره تگزاس. اون موقع دیگه به مریلی هم گفته بود پدرش رو می‌بینه. سر مراسم غسل تعمید بچه مایکل خانواده‌ی زن‌اش رو دوباره بعد از بیست و پنج سال دید. می‌گه: «من رو پذیرفتن، اما حرف زیادی نزدیم. خونگرم بودن، اما فاصله‌ای بین‌مون بود. حس می‌کردم هیچ کدوم‌شون هنوز بی‌گناهی من رو نپذیرفتن. ولی این رو هم می‌دونستم که به‌شون دروغ گفته بودن، باهاشون بازی کرده بودن، حقیقت رو ازشون مخفی کرده بودن. برای همین در نهایت می‌تونستم ببخشم‌شون.»

 به عنوان بخشی از توافق بردلی با شک، مایکل نه تنها تبرئه شد، که اتهام رو هم ازش برداشتن (بردلی البته الکی این‌قدر امتیاز نداده، پروژه‌ی بی‌گناهی سر این قضیه به خودش کاری نداشتن، البته مثل این که کلاً کنار کشیده و خیلی حرفی ازش نیست که چی کار کرده از اون موقع) به این صورت طبق قوانین تگزاس، واجد شرایط دریافت غرامت می‌شد. هشتاد هزار دلار به ازای هر سال زندان گرفت به‌اضافه‌ی مبلغی بابت کمک‌هزینه‌ی تحصیلی و آموزش شغلی. توی یه ویدیوی خبری من دیدم که گفتن ۲ میلیون دلار غرامت بهش دادن. بعد از آزادی یه مدت هم با پدر و مادرش در تگزاس زندگی می‌کرد ولی برنامه‌اش این بود که بره از تگزاس و نمونه اونجا. توی دانشگاه‌ها در مورد عدم نظارت بر دادستانی سخنرانی می‌کنه، با قانون‌گذارها جلسه می‌گذاره و پیشنهاد اصلاحات قانونی به‌شون می‌ده. مستندی از زندگی‌اش ساختن و کتاب خاطرات‌اش رو منتشر کرده، اما بیش از هر چیزی از برگشتن به زندگی عادی و معمولی خوشحاله. از این که می‌تونه لباس معمولی بپوشه، کیف پول داشته باشه، درها رو باز کنه (فامیل دوره؟). روزهای اول حتی مادرش دست می‌انداخت دور شونه‌اش از جا می‌پرید. ولی کم‌کم به زندگی عادی خو گرفت. می‌گه: «من خیلی خوش‌شانس بودم که خانواده‌ام رو داشتم کمک‌ام کنن. راست‌اش رو بخواهی برگشتن به زندگی عادی در مقایسه با چیزهایی که از سر گذرونده‌ام اون‌قدری هم سخت نبود. هر کاری لذت‌بخشه. حتی تا کردن لباس و جمع کردن جوراب که ممکنه برای بعضی‌ها سخت باشه، من یه جور دیگه نگاه‌اش می‌کنم. جوری که اگه ۲۵ سال لباس خودت رو نداشته باشی می‌بینی و قدرش رو می‌دونی.»

 بلافاصله بعد از آزادی مایکل، تحقیقات در مورد نقش اندرسون در پنهان کردن مدارک مربوط به پرونده شروع شد. اندرسن متهم بود که مدارک لازم برای اثبات انجام قتل توسط شخصی جز متهم رو در اختیار وکلای مدافع مایکل نگذاشته. شانزدهم نوامبر، حدود یک ماه و نیم بعد از آزادی مایکل، اندرسون در حضور خبرنگارها بیانه‌ای خوند، گفت: «۲۵ سال پیش آقای مورتون بر اساس شواهدی که اون موقع در اختیار داشتیم متهم شناخته شد. آزمایش DNA اون موقع امکان‌پذیر نبود و الان هست. حکمی که برای ایشون صادر شد در نهایت معلوم شد که اشتباهه. رسماً از آقای مورتون و هر کس دیگری که تحت تاثیر این حکم بوده بابت قصور سیستم عذرخواهی می‌کنم.» (مردک می‌گفت سیستم fail کرده. پدرت fail کرده که حاصل‌اش تو شدی). کیتلین بیکر با این وجود، اون رو در قتل مادرش تا حدودی مقصر می‌دونست، چون اندرسون و محققان دیگه با تمرکز اشتباه روی مایکل مورتون و نادیده گرفتن مدارک،به قاتل اجازه داده بودن از چنگ قانون فرار کنه و مرتکب قتل مادرش بشه. گفته بود: «برای من سخت‌تره بشنوم خودش رو پاسخگو نمی‌دونه. اون مسئولیت کاری که کرده رو قبول نداره.»

اندرسون چند ماه بعد از مقام قضاوت استعفا داد و بعدتر به اتهام پنهان کردن مدارک از قاضی مجرم شناخته شد. در سال ۲۰۱۳ به ده روز زندان، ۵۰۰ دلار جریمه‌ی نقدی و انجام ۵۰۰ ساعت کار داوطلبانه محکوم‌اش کردن. همچنین مجوز کارش رو هم از دست داد. ۱۵ نوامبر بعد از پنج روز به خاطر رفتار خوب پیش از موعد آزادش کردن. البته همین هم اگر شرایط و قوانین رو بدونیم می‌دونیم که چیز کمیابی. دادستان مصونیت داره در امریکا در برابر اینکه مایکل مثلا بیاد ادعای غرامت شخصی بکنه علیهش. کلا هم اینکه دادستانی به خاطر خطاش دادگاهی و محکوم بشه خیلی اتفاق نادریه که البته اینجا افتاد.

 

خوشبختانه مارک آلن نوروود رو به این راحتی رها نکردن. ماه مارس سال ۲۰۱۳ به جرم قتل کریستین مورتون به حبس ابد محکوم شد. سال ۲۰۱۶ پرونده‌ی جداگانه‌ای که برای قتل دبرا بیکر تشکیل داده بودن هم به نتیجه رسید و نوروود رو بابت‌اش به یک حبس ابد دیگه هم محکوم کردن. هیولای گنده با سبیل‌های کلفت‌اش الان زندانه.

 

یه چیز دیگه درباره‌ دختر اریک. نوه‌ی مایکل. اسمش رو می‌دونین چی گذاشتن؟ کریستی. 

۴ دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید