skip to Main Content
من مردی را دیدم که خانواده‌ام را کشته بودزمان تقریبی مطالعه: ۴ دقیقه

من مردی را دیدم که خانواده‌ام را کشته بودزمان تقریبی مطالعه: ۴ دقیقه

در بسیاری از روایت‌های نسل‌کشی رواندا، کلیسا به عنوان هم‌دستی در این قتل‌عام که جان یک میلیون نفر را گرفت مطرح است. از سال ۱۹۹۴ تا کنون دادگاه‌های سازمان ملل متحد بسیاری از سران کلیساها را در قتل یا کمک به قتل توتسی‌ها و هوتوهای میانه‌رو مجرم شناخته‌اند.  

اما ایماکیولی ایلیباگیزا زندگی خود را مدیون یک کشیش هوتو است.

ایلیباگیزا ۲۳ ساله بود که درگیری هوتوها و توتسی‌ها با سقوط هواپیمای رییس‌جمهور رواندا شروع شد. پدر ایلیباگیزا دخترش را پیش کشیشی فرستاد که علاوه بر او هفت زن دیگر را هم در حمام مخفی کوچک خانه‌اش پنهان کرده بود. آن‌ها ۹۱ روز در آن حمام در امان ماندند، درحالیکه نیروهای نظامی هوتو هرروز خانه‌ها را به دنبال توتسی‌ها جستجو می‌کردند. آن حمام محلی شد برای آزمایش ایمان و بخشندگی ایلیباگیزا.

وقتی این تابستان به دیدن رواندا می‌رفتم به من گفتند از پرسیدن دو سوال خودداری کنم: اینکه “شما از کدام قبیله‌اید؟” و “تجربه‌ی شما از نسل‌کشی چیست؟” از نظر رواندایی‌ها که امروزه در صلح نسبی به سر می‌برند این سوالات ایجاد تفرقه‌ای بیهوده می‎کند. با این وجود ایلیباگیزا به روشنی به هردوی این سوال‌ها پاسخ گفت تا نشان دهد بخشش ممکن است و به هر دو طرف کمک می‌کند.

تو در خانواده‌ای کاتولیک بزرگ شدی و از سن کم آموزش مذهبی دیدی. از طرفی توتسی هستی. در بچگی و نوجوانی آیا چیزی از تنش‌های داخل کشور و تبلیغات علیه توتسی‌ها می‌شنیدی؟

از بچگی می‌دونستم ولی همه‌چی پشت پرده بود. اگه به عنوان یه توتسی از این اختلاف حرف می‌زدی ممکن بود کشته بشی. چون فرض می‌شد که داری علیه دولت حرف می‌زنی. این آزادی‌ای که مثلا در امریکا وجود داره وجود نداشت. من تا کلاس چهارم حتی نمی‌دونستم از چه قبیله‌ای‌ام. می‌شنیدیم که تنش‌هایی بوده و بعضی اعضای خانواده‌ها کشته شده‌اند ولی تا وقتی خودت تجربه نکرده باشی واقعا نمی‌فهمی چطوریه.

وقتی هجده یا نوزده ساله بودم می‌شنیدیم که اوضاع داره خراب میشه. یک رادیو بود که از طرف حکومت اداره میشد. برای دو سال مجری‌های رادیو طوری رفتار می‌کردند که انگار مست‌اند. می‌گفتند توتسی‌ها آدم نیستند. دم یا شاخ دارند. باید همه‌شون رو بکشیم. کسی هم جلوشون رو نمی‌گرفت. من با خودم فکر می‌کردم رواندا همیشه کشوری بوده که مردم با احترام با هم رفتار می‌کردند. اخلاق و تربیت مهم بوده. مردم حتی از کلمات زشت استفاده نمی‌کردند. اما الان ناگهان مردم مثل مست‌ها رفتار می‌کنند. چطوری یه روز صبح از خواب بیدار میشی و شروع به کشتن بقیه می‌کنی؟ خیلی گیج‌کننده بود.

پدرت کشیشی رو می‌شناخت که به تو و هفت زن دیگه پناه داد. در ایامی که پنهان بودی چی تو فکرت می‌گذشت؟

اول باید بگم خیلی خوشحالم که خانواده‌ام به من دعا کردن رو یاد داده بودند. در تمام اون روزها من دعا می‌کردم. چی تو ذهنم می‌گذشت؟ اینکه پیدامون می‌کنند و می‌کشنمون. تا حد مرگ می‌ترسیدیم و خشمگین بودیم. با خودم فکر می‌کردم کاش در رواندا به دنیا نیومده بودم. یه بخشی از من هم به انتقام فکر می‌کرد. اینکه مثلا روی تمام کشور بمب بندازم. فکر نمی‌کردم انتقام کار نادرستی باشه. بااین‌وجود این فکر اذیتم می‌کرد. جسما آزارم می‌داد. تمام مدت سردرد و درد معده داشتم. خشم و نفرت برام تبدیل به یه جور وسواس شده بود. درست شبیه یه بیماری. از پا درم آورده بود و خسته شده بودم.

یادمه از خدا می‌پرسیدم من نمی‌تونم ببخشم. حالا چی؟ و یه صدایی بهم می‌گفت با همه‌ی قلبت دعا کن. هر کلمه‌ای که به زبون میاری رو از ته قلبت بگو. اگه این کار رو بکنی فکرهای منفی نمی‌تونند پیدات کنند. یادمه از خدا کمک می‌خواستم. می‌گفتم من می‌دونم تو درباره بخشندگی اشتباه نمی‌کنی. من بهت نیاز دارم. و شروع بخشیدن برام از اینجا بود.

و بعد از اون همه چی بهتر شده بود. فهمیده بودم معنی‌اش این نیست که چیزی رو فراموش کنم. معنی‌اش اینه که لازم نیست کاری بکنم که ناراحتم می‌کنه. عمل اون‌ها از نظر من غلط بود ولی من مجبور نبودم همون کار رو تکرار کنم. من لازم نیست به بدی اونا باشم.

تجربه‌ات از دیدن مردی که خانواده‌ات رو کشته چطور بود؟

من رفتم اونجا چون می‌دیدم بقیه هنوز با نفرت درگیرند. می‌گفتند ما نمی‌تونیم این هیولاها رو ببخشیم. ازم می‌پرسیدند که چطور من مثل اون‌ها عصبانی نیستم. فکر می‌کردند بخشندگی من فقط یک مکانیسم دفاعیه. رفتم که بهشون کمک کنم.

خودم هم نگران بودم که این احساس صلح در من واقعی نباشه و برگرده. رییس زندان از دوستان پدرم بود. قاتل خانواده‌ام رو آورد و من ناگهان احساس عمیقی از دلسوزی داشتم. این مرد در گذشته خانواده‌ای داشت، فرزندانی و شغل خوبی. دوست خانواده‌ی ما بود، نه دشمن ما. فقط هوتو بود. نمی‌دونم چه نفرتی درونش باعث این کار شده بود. موهاش به هم ریخته بود و خیلی وضع و روز بدی داشت. من فقط گریه کردم و خوشحال بودم که پدرم رو در این حال و روز نمی‌بینم. صدای مسیح رو می‌شنیدم که می‌گفت “اینا نمی‌دونند چی کار می‌کنند.” اگه می‌دونستند، کارشون به اینجا نمی‌کشید. هرکاری که می‌کنیم، هر آسیبی که می‌زنیم بهمون برمی‌گرده. بهش گفتم من بخشیدمت. می‌خواستم بدونه از طرف من خشمی در بین نیست.

 

مترجم: مهسا

منبع 

0 نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *