هدیه کعبی | اسکوایر
[اپیزود ۳۳؛ دختری بهنام میشل را از اینجا بشنوید]
آیا کلمات میتوانند باعث مرگ کسی بشوند؟ اوایل سال ۲۰۱۷، دختر جوانی از شهری کوچک در ماساچوست به جرم قتل محاکمه شد. دادستان عقیده داشت تماسها و پیغامهای او در خودکشی دوستپسرش موثر بودند. حکم تکاندهندهی قاضی به این سوال که آیا فقط به خاطر صحبت میشود او را مقصر دانست پاسخ داد، اما سوال مهمتری را بدون پاسخ گذاشت: میشل کارتر (Michelle Carte) با خودش چه فکری میکرد؟
همهچی ماه فوریهی ۲۰۱۲ شروع شد. میشل که اون موقع ۱۵ سالاش بود، رفت نیپلز فلوریدا (City of Naples, Florida) دیدن پدربزرگ و مادربزرگش. کانرد هم اومده بود دیدن عمهبزرگش که چندتا خونه اونطرفتر زندگی میکرد. کانرد موهای قهوهای کوتاه داشت و ورق بازی میکرد. میشل یه گردنبد طلا شکل صلیب گردناش میانداخت و صورتاش عین بچهها بود. با هم تا ساحل دوچرخهسواری میکردن، و تمساحهایی که میرفتن توی خیابونها رو تماشا میکردن. وقتی برگشتن خونه، خواهر پسره به ماماناش گفته بود کانرد با یکی آشنا شده.
کانرد و میشل در ماساچوست با هم برخوردی نداشتن. بچههای پلینویل میگن اهالی ساوت کست (south coast) زبر و زمختان. حرفشون بیربط به تفکرات نژادپرستانه هم نیست. پلینویلیها عین برف سفیدن، در حالی که ساوتکستیها «متنوع»ترن. یکی از همتیمیهای میشل میگفت ما حتی تو ورزش باهاشون بازی نمیکنیم.
والدین میشل حومهی شهر کار ادارهای داشتن. باباش، دیوید که پسر معاون رئیس بانک بود، مدیرفروش یه کارخونه لیفتراک بود، مادرش گیل هم برای معاملات املاک کار طراحی داخلی میکرد. (از اینا که خونه رو قبل از فروش میچینن تا نشون مشتری بدن). پدر کانرد کار یدی داشت. سال ۲۰۰۹ که پرواز ۱۵۴۹ یو.اس. ایرویز (US Airways Flight 1549) به شکل معجزهآسایی تونست وسط رودخانهی هادسن (Hudson) فرود اضطراری کنه، پدر کانرد بود که کمک کرد هواپیما رو کشیدن تا ساحل. لین هم پرستار بود. بابای پسره شلوار جین و پیراهن کار میپوشید، در حالی که دیوید کت و کرواتی بود. گیلِ موبور و برنزه هم ست ژاکت و بلوز قشنگی میپوشید. به خاطر مدل لباس پوشیدنشون، به نظر مادربزرگ کانرد اومده بود آدمهای بانفوذیان.
پاییز اون سال که میشل برگشت دبیرستان کینگفیلیپ، به دور و بریهاش گفت توی ساوت کست با یه نفر دوست شده و خوب این به نظر بچه محلهاش خیلی عجیب و جالب میاومد. exotic بود. ماه اکتبر کانرد با خوردن یه قوطی تایلنول (Tylenol-برند یهجور مسکّن و تببر) سعی کرد خودش رو بکشه. بعدش خون بالا آورد و سر حال که اومد، به دختری که توی نیپلز باهاش آشنا شده بود پیغام داد که «اصلاً برات مهم هست چی به سر من میاد؟»
انگار داشت از میشل امتحان میگرفت و اون هم سربلند از این امتحان بیرون اومد. فوری پیغام داد که: «خدای من، تقصیر منه؟»
یکی از بزرگترین لذتهایی که یه پسر نوجوون میتونه ادعاش رو بکنه، اینه که یه دختری نگراناش باشه. کانرد احتمالاً این رو احساس کرد، چون پاسخ میشل منجر شد به اعترافات بیشتر. پسره گفت معدهاش به خاطر تایلنول داغون شده، دختره هم گفت بابت اختلال خوردن، کبد داغونی داره. پسره گفت توی بیمارستان شیطان رو دیده، دختره هم گفت شیطان خزیده توی تختاش و بهش گفته میره جهنم.
پاییز اون سال برای میشل سخت گذشت. اوایل تابستون که با تیم سافتبال سفر میرفت، با یه دختری از بلینگام (Bellingham) به اسم آلیس صمیمی شد. نمیشد از هم جداشون کرد. طی یه سفر به مونترال، در حالی که بقیهی اعضای تیم با هم میرفتن برای شام، این دوتا دونفری با هم شام میخوردن. آلیس فکر میکرد میشل بانمک و مهربونه.
از مونترال که برگشتن، میشل دست کم هفتهای یه شب خونهی آلیس میموند. با هم میرفتن پیادهروی، توی استخرِ حیاطپشتیِ میشل اینا شنا میکردن، سهی صبح دزدکی میرفتن توی حیاط، بسکتبال بازی کنن. بعد یه دفعه بیخبر آلیس دیگه جواب پیغامهای میشل رو نداد. نمیگفت هم چرا. میشل به کانرد گفت این ماجرای آلیس من رو افسرده میکنه. کانرد گفته بود نباید بذاری روت تاثیر بذاره.
یه هفته بعد پسره از میشل پرسید میخواهی با هم بخوابیم؟ میشل گفته بود آره، ولی الان نه. بعداً.
کانرد توی پاییز بهش گفت میخواد فرار کنه بره کالیفرنیا. منظورش تنها بود. میشل پیغام داد «معلومه که من هم باهات میام. کالیفرنیا خیلی دوره. ۶۸ هزار کیلومتر راهه از اینجا. من نمیتونم اینقدر ازت دور باشم.» کانرد گفت «چرا؟» میشل براش نوشت «که زندگیمون رو عوض کنیم و خوشبخت بشیم.»
زمستون سال ۲۰۱۴، کانرد موقتاً از مدرسه اخراج شد. از این اخراجهای تعلیقی. به اتهام دعوا. دعوا میگرفته همش. خانواده به نظرشون اومد خوبه بفرستناش بره پیش یکی از دوستهای نزدیکاش. رفت فیچبرگ (Fitchburg) پیش تام گمل (Tom Gammell). پسرها به هم نزدیک بودن، ولی اشتراکشون زیاد نبود. با هم میرفتن بیسبال و ویدیوگیم بازی میکردن. همین. کل برنامه که خانواده فکر کرده بودن خیلی نقشهی خوبیه بی فایده از کار دراومد. کانرد به مادرش پیغام داد: «یه خواب راحت نکردهام. همهاش مضطربم، افسردهام. نمیدونم چرا نمیتونم معمولی باشم.» به میشل پیغام داد «راحت نبودم و دوباره احساس افسردگی میکنم، انگار همهچی عوض شده.»
ماه ژوئن اون سال میشل رفت بیمارستان تا بیاشتهایی عصبی(یا آنورکسیا)ش رو درمان کنه. به کانرد گفت اون هم بیاد اونجا تا افسردگیاش رو درمان کنه. گفت بیای اینجا بستری بشی برات خیلی خوبه و میتونیم با هم به مشکلاتمون غلبه کنیم. بهش فکر کن. خودت همینجوری خوب نمیشی. فرقی نمیکنه چقدر به خودت تلقین کنی. تو هم مثل من کمک لازم داری، از آدمهایی که میدونن چطوری مشکلات رو درمان و حل کنن.
کانرد این حرف رو قبول نکرد. سه هفته بعد بهش گفت میخواد خودش رو بکشه. گفت بیا مثل رومئو و ژولیت بشیم.
– خیلی دوست دارم ژولیتات بشم.
پسره گفت- ولی میدونی که آخرش چی میشه؟
– گمشو بابا، نمیخواهیم بمیریم که. هیچ خندهدار نیست. فکر کردم عشق و عاشقیشون رو میگی.
کانرد گفت میدونم. شوخی بود. سر به سرت میذارم.
بیست و نهم ژوئن، میشل شروع کرد باهاش واقعا نقشه کشیدن. نوشت که «نظرت در مورد این که خودت رو حلقآویز کنی یا به خودت چاقو بزنی چیه؟» فرداش پرسید «چرا وایتکس نمیخوری؟» کانرد هم با اشتیاق توی این بحثها شرکت میکرد. یه سری وبسایت پیدا کرد که احتمال موفقیت روشهای مختلف رو مقایسه میکردن. نوشت «مونوکسید کربن یا گاز هلیم. میخوام خودم رو از اکسیژن محروم کنم. میخوام بمیرم.» نگران ترککردن خانوادهاش بود. میشل بهاش گفت اگه خواهر کوچیکهی من میمرد، یکی دو هفته خیلی غصه میخوردم، ولی بعدش تموم میشد. پرسید «برای من یه یادداشت میگذاری؟»
سوم ژوئیه کانرد به میشل گفت این کار رو میکنه. فردا صبحاش دوباره بلند شد پیغام فرستاد. میشل عصبانی شد، خیال کرد داره سر کارش میذاره. گفت هی داری عقباش میاندازی و دوباره شروع کرد راهحل پیش پاش گذاشتن. شلیک گلوله به سر ۹۹ درصد احتمال مرگ داشت، دار زدن ۸۹ درصد. بهاش گفت «مونوکسید کربن بهترین گزینهاس اگر که وقتی ماشین روشنه، داخلاش خوابات ببره.» کانرد نگران بود مونوکسید کربن وارد بدن امدادگرها بشه و بهشون آسیب بزنه. میشل گفت چیزی نمیشه. کانرد گفت داره توی ذهناش میگرده ببینه کجا بره این کار رو بکنه. نکنه قبل از این که بمیره کسی پیداش کنه؟ میشل بهش گفت «بهتره چرت و پرت بار من نکنی که میخوام این کار رو بکنم و بعد عمداً بری یه جا که بگیرنات.» پرسید «بعد از مردنات میتونم به بقیه بگم دوستدخترت بودم؟» کانرد گفت باشه. یادمون باشه همه اینها رو ما چه جوری میدونیم الان. از خوندن پیغامهایی که اینها با هم رد و بدل کردن. همین مسیجها.
شب دوازدهم ژوئیه، کانرد یه پمپ آب که از انبار پدربزرگش بلند کرده بود رو برداشت، سوار وانتاش شد و از پارکینگ خونهی مادرش اومد بیرون. تو محوطهی پشت فروشگاه کیمارت (Kmart) پارک کرد. غروب بود. دو بار تلفنی با میشل حرف زد. بعدازظهر فردای اون روز، بابای کانرد زنگ زد به لین و بهش گفت دور وانت پسرمون نوار زرد کشیدهان.
لین البته از دیشباش نگران بود. دیشب شبی بود که پسرش گم شد و این خانوم شروع کرد به گرفتن یه سری پیغام. حول و حوش ساعت ده و نیم روز دوازدهم ژوئیه سال ۲۰۱۴، لین روی (Lynn Roy) اولین پیغام رو گرفت که میگفت «میدونین کجاست؟» فرداش پیغام دوم رسید: «به پلیس زنگ زدین؟» بعد هم سومی: «خبری نشد؟» این خانم، از میشل کارتر که این پیغامها رو میفرستاد اینقدری میدونست که یه دختریه که به پسرش کانرد (Conrad) پیغام میده. حدس میزد دوستاش باشه. سر آخر معلوم شد میشل حق داشت نگران باشه. بعدازظهر روز سیزدهم ژوئیه، پلیس کانرد رو در پارکینگ کیمارت در خیابون ششم فیرهاون (Fairhaven) ماساچوست پیدا کرد که با مونوکسید کربن از پمپ آبی که تو ماشینش بود، مسموم شده و مرده بود.
چند روز بعد، پدر کانرد، یه دفتر خاطرات سیمی رو توی خونهاش پیدا کرد. پسرش داخل این دفتر رمز آیفون و لپتاپش رو نوشته بود. چندتا یادداشت خودکشی هم نوشته بود. یکیشون خطاب به میشل بود، باباهه درباره میشل چی میدونست؟ این رو که آره این یه دختریه که پسرش چند سال پیش توی تعطیلات باهاش آشنا شده. تو نامههه نوشته بود «توی روزگار سخت، قوی بمون. به آهنگهامون گوش بده و من رو به خاطر نگه دار.» توی یه یادداشت دیگه نوشته بود «بابا، متاسفم اون پسری که تو میخواستی نبودم.» باباهه کارش این بود که متصدی قایق یدککش بود. پیش میاومد دو هفته بره و کلاً نیاد خونه؛ مثلاً فردای روزی که پسرش دنیا اومد گذاشته بود رفته بود سر کار. اخیرا هم رابطهی پدر و پسر شکرآب شده بود. فوریه، مشت زده بود توی صورت پسرش و باعث شده بود بره بیمارستان و سر همین هم گرفته بودن باباهه رو اصلا.
این خانوادهی روی در ماتاپویست (Mattapoisett) زندگی میکردن. یه شهر بندری کنار سواحل جنوبی ایالت با شش هزار نفر جمعیت. یه هفته بعد از مرگ کانرد، همونجا خاکاش کردن. سر تشیعجنازهاش، یه دختر هفده سالهی مو بور با مادرش اومد خودش رو به لین معرفی کرد و گفت من میشل کارترم. میشل اهل یه منطقهای توی حومهی شمالی شهر بود به اسم پلینویل که تا اونجا یک ساعت راه بود. لین مادر هیچوقت اونجا نرفته بود.
چند روز بعد از مراسم تشیعجنازه، خواهر کوچیک کانرد یه ایمیل گرفت از میشل. نوشته بود «ماجرا اونی نیست که همه فکر میکنن که کانرد چون مسخرهاش میکردن و بولیش میکردن خودش رو کشته باشه. من دلیل واقعی این کارش رو میدونم.» چندتا از پیغامهایی که کانرد براش نوشته بود رو توی اون ایمیل کپی کرده بود. کانرد نوشته بود «هر شب دعا میکنم که این یه خواب بد باشه، بیدار بشم ببینم دوباره خوشحالم و به خودم افتخار میکنم و بچهی خوبیام.» توی یه پیغام دیگهاش گفته بود «به نظرم دنیا جای وحشتناکیه، پر از آدمهای وحشتناک. آدمهای خوبی مثل من و تو که بهفکر باشن کم هستن.» خواهره این ایمیل رو به مادرشون نشون داد.
لین لحن پسرش رو شناخت. حرفها، شبیه حرفهای کانرد بود. از سه سال پیش که پدر و مادرش از هم جدا شده بودن روزهای سختی رو میگذروند. توی مدرسه قاطی دعواها میشد. صبحها حاضر نبود از تخت بلند شه. چون کاتولیک و مذهبی هم بود طفلی فکر میکرد خدا داره آزمایشاش میکنه. روزگار سختی داشت خلاصه مثل خیلی از نوجوون های دیگه. ولی یه هفته قبل از دوازدهم ژوئیه به نظر میاومد بهتر شده. با مادرش در مورد آینده حرف زده بود. صبح روزی که خودکشی کرده بود، با مادرش توی ساحل قدم زده بودن.
میشل روز بیست و پنجم ژوئیه توی یه ایمیل به لین نوشته بود: «کاش اوضاع جور دیگهای بود کاش این اتفاق نیفتاده بود. ولی شما یه چیزی رو باید بدونین. این تقصیر شما نبود.»
در ایالت ماساچوست اگر جنازهی متوفی نه بلافاصله، بلکه بعد از مدتی کشف بشه، به عنوان یه جنایت حلنشده در نظرش میگیرن و معمولا پلیس پرونده رو –حتی اگه شده سرسری- دنبال میکنه. لین به میشل یه ندا داده بود که کارآگاهها درگیر این مسئله شدهان، میشل هم ابراز امیدواری کرده بود که پلیس یه سرنخی چیزی پیدا کنه. ماه اوت، مادر میشل به لین پیغام فرستاد: «از کارآگاهها خبری نشده؟ من هر روز به فکر و شما و خانوادهتونم، به فکر کانرد هستم. براش خیلی غصه میخورم. هم واسه شما هم واسه میشل که تا جایی که یه دختر ۱۷ ساله میتونه عاشق کانرد بود.»
یه شب لین خواب دید که میشل به دوست صمیمی کانرد توی افسردگیاش کمک کرده. خواب خوبی بود. وقتی بیدار شد برای میشل تعریفاش کرد. یک ماه میشد که کانرد مرده بود و لین قبول کرده بود که میشل از اون چیزی که فکر میکرده، به پسرش نزدیکتر بوده. بچههای هیجدهساله بالاخره یه چیزهایی رو از والدینشون پنهان میکنن. جلوی اتفاق غیرمنتظره و سخت تابستون سال ۲۰۱۴، عشق و عاشقیاش با میشل اتفاق مهمی به حساب نمیاومد.
ماه سپتامبر که مدرسهها باز شد، همهی دانشآموزهای مدرسه دیدن که میشل بابت مرگ غمانگیز دوستپسرش در هم شکسته. روز سیزدهم سپتامبر، فردای روزی که کانرد نوزده ساله میشد، میشل به افتخارش یه مهمونی گرفت و برای کمک به پیشگیری از خودکشی پول جمع کرد. دخترها دور و برش رو گرفتن، اون رو کرده بودن سوژهی عکاسیشون. ولی بعضیها هم گیج شده بودن. یکی از همتیمیهای فوتبالاش میگفت: «قبل از خودکشی، از کانرد که حرف میزد هیچوقت بهش نمیگفت دوستپسرم، فقط میگفت دوستام. چی شد حالا شد دوست پسرش؟»
اگه میخواستی واسه میشل یه خصوصیت بگی این بود که بی وقفه و بیرحمانه خوشحال و خوشبین بود. از اینها بود که اگه بهش خوبی میکردی، اینقدر ازت تشکر میکرد که گیج میشدی. اگه ناراحتات میکرد، پنجاه بار ازت معذرت میخواست، بعد بابت این همه معذرت خواستن هم معذرت میخواست. عضو هیچکدوم از گروههای دوستی بچه ها هم نبود ولی یه فازی داشت که گاهی یهو بهصورت افراطی به یکی توجه نشون میداد.
خارج از مدرسه هم میشل با کسی نمیجوشید. حتی یکی از دوستاش میگه کسی تحویلاش نمیگرفت.» سال اول دبیرستان اینقدر وزن کم کرد که از تیم سافتبال اومد بیرون. سافتبال یه جور بیسباله که زمینش کوچکتره و توپش بزرگتر. حتی اون اوایل بهش بیسبال زنان هم میگفتن. میشل سافتبال بازی میکرد خلاصه. دوستاش میگه «میشل اون اعتمادبهنفسی رو میخواست که میدید بقیه دارن.»
دخترهای محبوب مدرسه توی بستنیفروشی کار میکردن و گواهینامهی رانندگی میگرفتن میرفتن میاومدن. میشل ولی گواهینامهش رو دیر گرفت، که باعث میشد بچهتر از اونی به نظر برسه که بود. به قول یه همکلاسیش «خیلی ساده و بیتجربه بود. انگار از اینها بود که والدیناش با مراقبت و توجه بیش از حد بزرگاش کردهان.»
چند ماه بعد از خودکشی کانرد، یه روز که میشل بعد از مدرسه منتظر بود باباش بیاد دنبالش، یه آقایی اومد پیشاش، خودش رو معرفی کرد و گفت من کارآگاه پلیسم. کنار میشلِ ۱۶۲ سانتی، قدش خیلی بلند بود. بهش گفت موبایل کانرد رو چک کرده و دیده آخرین کسی که کانرد شب مردناش باهاش تماس گرفته میشل بوده. میشل خیلی آروم و مودب جواب داد و آمادهی کمک بود. گفت «به من میگفت کسی نیست کمکاش کنه. شب قبل از دوازدهم باهاش تلفنی حرف میزدم، تلفن یه دفعه انگاری قطع شد. فکر نکردم چیز مهمی باشه.» کارآگاهه گفت که مجوز تفتیش تلفن میشل رو داره. میشل گفت «اِ، تلفنام رو میبرین؟ بعداً بهام پساش میدین؟ میشه شمارهای چیزی از خودتون به من بدین؟» عکس lock screen گوشیاش، عکس کانرد بود. کارآگاهه گفت نه رسید لازم نیست.
بعد دیوید بابای میشل از راه رسید. دخترش رو برداشت و در حالی که کارآگاهه دنبالشون میاومد، میشل رو رسوند خونهشون توی محلهی آروم و بی سروصدا. خونه َشون یه خونهی سه خوابه بود توی یه کوچهی بنبست معمولی. در عرض یک ساعت، میشل داوطلبانه پسورد لپتاپ (fuckingfuck47) و موبایلاش رو داد.
پیغامهای متنیای که بازیابی شد، جمعاً به اندازهی ۳۱۷ صفحه بود. نویسنده از قول لین مادر پسره میگه که اینها همدیگه رو حداکثر چهار پنج بار دیده بودن. این ۳۱۷ صفحه پیام حاوی تمام داستان رابطهی اونهاست و با کمک همین پیامهاست که نویسنده پازل این گزارش رو تکمیل کرده و برای ما نوشتهدش.
از مکالمههای تلفنی اون شب کانرد و میشل هیچ چیزی باقی نمونده، اما کارآگاهها بین پیغامهای خود میشل یه ردی از اون حرفها پیدا کردن. دو ماه بعد از مرگ کانرد، میشل برای یکی از دوستهاش –سامانتا بوردمن (Samantha Boardman) که بعداً توی دادگاه شهادت میده- یه چیزی شبیه اعتراف فرستاد. توی پیغاماش نوشته بود: «میتونستم جلوش رو بگیرم. پای تلفن بودم، اون از ماشین پیاده شد چون داشت اثر میکرد و ترسیده بود و منِ احمق بهاش گفتم برگرده توی ماشین. میتونستم جلوش رو بگیرم، ولی نگرفتم. فقط باید بهاش میگفتم دوستت دارم.»
ماه فوریهی سال ۲۰۱۵ دادگاه ایالت ماساچوست میشل کارتر رو به جرم قتل غیرعمد متهم کرد؛ اتهامی که میتونست مجازاتی تا بیست سال حبس، داشته باشه. خانوادهی کارتر وکیلی به اسم جوزف کتلدو (Joseph Cataldo) رو استخدام کردن که معروف بود به این که تونسته باعث تبرئهی چندتا از دانشآموزهای دبیرستان کینگ فیلیپ بشه که به اتهام تجاوز یا تهدید به بمبگذاری یا چیزهای دیگه محاکمه میشدن.
محاکمه ماه ژوئن سال ۲۰۱۷ در دادگاه نوجوانان تانتون ماساچوست (Taunton, Massachusett) شروع شد. نویسنده میگه من از ماه دسامبر سال قبلاش، زمان جلسههای دادرسی قبل از دادگاه خبر این پرونده رو پوشش میدادم. اون موقع هنوز پرونده سر و صدایی نکرده بود و معدود خبرنگارهایی که اومده بودن خبرش رو پوشش بدن، توی سرمای هوا غر میزدن چرا ماموریت نفرستادهنشون فلوریدا یا هر جای گرمتری. اولش فکر نمیکردن پرونده خیلی مهم باشه.
ولی اولین روز دادگاه، من از آپارتمانم در نیوبدفورد تا تانتون روندم. پرونده حسابی سر و صدا کرده بود. همون موقع توی رادیو در موردش میگفتن و وقتی رسیدم، دیدم پلیس جاپارکهای روبهروی دادگاه رو نگه داشته برای کامیونهای ماهواره.
خانمی که اون روز عکسش توی خبرها اومد، هیچ شباهتی به دختری که متهم شده بود نداشت. موقعی که تفهیم اتهام شد، صورتش تپل و مبهم و بچهگانهاس. دو سال بعد توی دادگاه برنزه است و حسابی لاغر با چشمهای آبی خاکستری، لبهای برجسته، ابروهای پرپشت و صاف تیره و موهای بور. کت سفید پوشیده و با کفش پاشنهدار توی راهروی دادگاه راه میره. یه تهیهکنندهی تلویزیون با تعجب گفت این خودشه؟ میشل لب پایینش رو گاز گرفت، در دادگاه رو باز کرد و رفت تو.
طی فصل بهار، با ۲۵۰۰ دلار وثیقهی نقدی آزاد بود و داستانش افتاده بود سر زبونها. مردم دیگه در موردش اظهار نظر میکردن. رییس موسسهای که پدر کانرد ازش مدرک ناخدایی گرفته بود گفت: «من توی خاورمیانه و شمال آفریقا کارامنیتی کردهام. دیدهام که صدام حسین با مردم چیکار میکرده. عکسها، جنازهها، تیکههای بدن …، ولی این بدترین –دلم میخواد بگم شیطانیترین- چیزیه که دیدهام. من آدم مذهبیای نیستم، ولی اگه شیطانی وجود داره، همینه.»
یکی از بچههایی که با میشل فوتبال بازی میکرد، تابستون سال گذشته توی یه میخونه نزدیک دبیرستان کینگ فیلیپ پیشخدمتی میکرد. میگه «کاری که کرد، دیوونگی بود. دیگه هیچکس توی این شهر ازش خوشش نمیاد. میشل یه مدتی هم افتاده بود دنبال من. همیشه به نظرم میاومد بیشتر از اون که من دوستش داشتم، دوستم داشت.» این ماجرا رو از فیسبوک دنبال میکنه. میگه: «اگه بچهی من بود، خودم میکشتمش.» همکلاسیاش میگه: «نگفتهان مشکل روانیای چیزی داره، ولی چطوری یه نفر میتونه همچین کاری بکنه؟» بعد هم نتیجه میگیره: «به هر حال همهچی بستگی به این داره که خودش فکر میکنه مقصره یا نه.»
دادگاه برای اعضای هیاتمنصفه یه پرسشنامهی سیزده صفحهای آماده کرد. سوال ۴۳ میپرسید: «فکر میکنید یک نفر بتونه فقط از طریق کلمات جنایتی رو مرتکب بشه؟»
هیات منصفهی این دادگاه تازه جمع شده بودن دور هم که کتلدو، وکیل میشل تغییر عجیبی در روند کار بهوجود آورد: میشل از حق خودش برای داشتن هیات منصفه چشمپوشی کرد و تصمیمگیری رو گذاشت بر عهدهی قاضی لارنس مونیز (Judge Lawrence Moniz)، قاضیه کیه. یک معلم سابق زبان انگلیسی در دبیرستان.
قاضی از میشل پرسید «آیا این کار رو به ارادهی خودت انجام میدی؟» میشل یه نگاهی به کتلدو انداخت، اون به نشونهی تایید سر تکون داد و میشل گفت «بله جناب قاضی.»
بنا به این تصمیم، هیات منصفه رو فرستادن خونه و عکاس تونست قاضی مونیز رو راضی کنه که به جای راهرو که دید خوبی از چهرهی متهم نداشت، توی جایگاه خالی هیات منصفه بشینه. در تمام طول دادگاه، اونجا موند و تونست چهرهی میشل رو بدون مانع ثبت کنه.
کیتی ریبرن (Katie Rayburn) معاون دادستان منطقه برای این که قاضی رو متقاعد کنه اتهام قتل غیرعمد به میشل وارده، اینطور استدلال کرد که یه آدم معقول میدونسته این اقدامات ممکنه منجر به جراحت قابل توجه یا مرگ بشه. ریبرن چهل و سه ساله و باهوشه، سریع حرف میزنه، پوستاش روشنه و موهاش قهوهای. وکلای تسخیری که پشت سر من نشسته بودن با هم پچ پچ میکردن که She’s got juice «خیلی قابل به نظر میرسه. این قاضی میشه.»
ریبرن توی بازیهای طولانی و با برنامه کارکشته بود. عاشق جریان داستانهایی بود که هدفشون اوایل مبهمه، ولی در نهایت کم کم معلوم میشه منظور و مقصودشون چیه. موقع سوال کردن از لین روی، سوالهاش رو اول از خودکشی کانرد در سال ۲۰۱۲ شروع کرد. به نظر میاومد این سوالها به نفع متهمه و نشون میده کانرد به هر حال قصد داشته بمیره و اگه پای میشل هم وسط نبود این کار رو انجام میداده. ولی بعدتر معلوم شد ریبرن از مطرحکردن این سوالها چه هدفی داشته. وقتی کانرد برای اولین بار خودکشی کرد، به یکی از دوستهاش تلفن زد و نجات پیدا کرد. دو سال بعد، در شرایط مشابه، کی اون سر خط بود؟
تیم دادستانی که بیشترین تکیهشون روی پیغامهای پیداشده در گوشی میشل بود، اون رو به عنوان دختر تنها و حسابگری معرفی کردن که یه پسر سردرگم رو کشته تا توجه همسنوسالهاش رو جلب کنه. ریبرن گفت شاهدهاش، همکلاسیهای سابق میشل برای این دختر وقتی نداشتن. معنی حرفاش این بود که اونها برای خودشون مسئولیتهایی داشتن و میشل که مرفه ولی نامحبوب بود، توی خیالاتی زندگی میکرد که از بیکاری مرفهانهش نشأت میگرفت. میشل توی پیغامهاش، طوری با سامانتا برخورد میکنه انگار که دوست صمیمیشه، اما سامانتا و لکسی میگن که اونا دوست صمیمی همدیگهان و نه میشل.
از لکسی پرسیدن هیچ وقت بیرون مدرسه با میشل قرار میذاشته؟ «با هم میگشتین؟ آخر هفتهها جایی میرفتین؟» لکسی گفت «یادم نمیاد رفته باشیم.»
سامانتا و لکسی هفتهی خودکشی یه شب خونهی میشل مونده بودن. ازشون پرسیدن چیز خاصی از اون شب یادشون هست؛ سامانتا گفت «نه، هیچی.»
ریبرن رفت سراغ حوادث روز دهم ژوئیه. ساعت سهی بعدازظهر اون روز، میشل به سامانتا پیغام داده بود که کانرد گم شده و انگار خبر ندارن کجاست. کمتر از سه ساعت بعد، به لکسی پیغام داد کانرد گم شده و نتونستن جایی پیداش کنن.
اما روز دهم ژوئیه کانرد هنوز گم نشده بود. نه دقیقه قبل از پیغام میشل به سامانتا، کانرد بهش گفته بود دارم میرم فروشگاه. سی دقیقه بعد پیغام داده بود «راستی، دوستت دارم.»
اون روز بعدازظهر و فرداش میشل همینطوری به داستان بافتن ادامه داد. ساعت پنج و نیم از سامانتا پرسید: «ممکنه یه موتور ژنراتور بتونه یه جوری آدم رو بکشه؟» حدود ساعت یازده اون شب لکسی از میشل پرسید که آیا کانرد پیدا شده یا نه؟ سه دقیقه بعدش میشل به کانرد پیغام داد: «بهم خبر بده کی این کار رو میکنی.» دو دقیقه بعد از این پیغام هم به لکسی جواب داد: «نه هنوز. دارم امیدم به زندهبودنش رو از دست میدم.»
ریبرن عقیده داشت پیغامهای روز دهم و یازدهم ژوئیهی میشل به سامانتا و لکسی تمرین نمایش اصلی بود. اینطور استدلال کرد که هدف میشل جلب توجه بود و میخواست مطمئن بشه مرگ کانرد این تاثیر رو داره.
روز دوازدهم ژوئیه، کانرد هنوز مردد بود. میشل بهاش پیغام داد: «یا باید این کار رو بکنی کانرد، یا من برات کمک میگیرم (منظور کمک برای درمانه)»
کانرد گفت: «امروز این کار رو میکنم.»
میشل گفت «قول میدی؟»
کانرد گفت «قول میدم عزیزم. کجا برم؟»
میشل گفت «قولات رو نمیتونی بشکنی. برو توی یه پارکینگ خلوت.»
ساعت شش و بیست و هشت دقیقهی اون شب کانرد به میشل تلفن زد. تماسشون ۴۲ دقیقه و ۴۶ ثانیه طول کشید. ساعت ۷:۱۲ میشل به کانرد زنگ زد. این یکی تماس ۴۶ دقیقه و ۳۵ ثانیه طول کشید.
ریبرن اشاره کرد که حدود ۱۵ دقیقه طول میکشه تا مسمومیت با مونوکسید کربن باعث مرگ بشه. همچنین موبایل کانرد رو با باتریِ تمومشده توی وانتاش پیدا کرده بودن. برای همین احتمالاً کانرد در خلال تماس دوم فوت کرده.
صبح روز بعد میشل به کانرد پیغام داده بود: «کاری کردی؟؟! کانرد من خیلی دوستت دارم لطفاً بهام بگو اینا شوخی بود. خیلی متاسفم فکر نکردم جدی میگی. بهات احتیاج دارم، لطفاً جوابم رو بده. برات کمک میگیرم که بهتر بشی و با هم از پس این مسأله بر میآییم.» اما کانرد دوازده ساعت بود که مرده بود. ریبرن به مونیز گفت هدف این پیغامهای به ظاهر نگران، این بود که روی کارش سرپوش بذاره.
دو روز بعد، میشل برای سامانتا یه داستان دیگه سر هم کرد: «اون موقع که خودش رو کشت باهاش حرف میزدم. شنیدم از درد گریه میکنه. باید میدونستم باید یه کاری بکنم.» سامانتا بهش جواب داد «تقصیر تو نیست.»
ریبرن توی حرفهای آخرش اشک یه سری از تماشاچیها رو درآورد. گفت: «آیا کانرد داشت درباره خودکشی تحقیق می کرد؟ بله. اون سوالهایی داشت تو ذهنش، چیزهایی بود که میخواست حلشون کنه.
زندگی ما اینطوری نیست که هر روز که از خواب بلند شیم مثل یه لوح سفید باشیم و هیچی تو ذهنمون نباشه. اون چیزهایی که دیروز اتفاق افتاده هم خاطرهاش باهامون هست و رو امروزمون تاثیر می ذاره. ولی هر روز که زنده ایم این فرصت رو برای اینکه دوباره شروع کنیم داریم.
توی عکسهایی که از محل وقوع حادثه گرفتهان، روی بینی و دهن کانرد لکههای قرمز دیده میشه که از نشونههای مسمومیت با مونوکسید کربنه. عینک آفتابی روی چشماش زده و تیشرت BOSTON STRONG تنشه که اون موقع برای حمایت از قربانیان بمبگذاری ماراتن بوستون در نیوانگلند میفروختن. اگه گردنش اینطوری شل و ول و آویزون نبود، ممکن بود خواب باشه. تصویرش خیلی معمولیه. سخته که باور کنی این بچهها میفهمیدن دار ن چیکار میکنن. انگار حواسشون نیست که وقتی خودت رو بکشی، واقعاً میمیری، از دنیا میری و دیگه هم بر نمیگردی.
نویسنده میکه من شش ماه قبل از دادگاه رفتم دیدن وکیل دختره وکیل میشل. گفت ببین تو این پرونده یه زیادهروی بیسابقهای شده. «معمولن اگه بخواهی پروندهی خودکشی رو به دادگاه ببری این اتفاق میافته. سعی میکنی یه تبهکار پیدا کنی. من هم آدمم. ولی اینجا مساله این نیست که رفتار میشل درست بوده یا نه. یا منطقی بوده یا نه. دادگاه که واسه این چیزها نیست. دادگاه واسه اینه که ببینیم آیا این دختر باعث مرگ اون پسر شده یا نه.
هفتهی دوم محاکمه، این وکیل از این ماجرا یه روایت دیگه تعریف کرد: گفت آقا قصه اینه. یه پسری به اسم کانرد، دختری به اسم میشل رو وارد مهلکهی خودکشیاش کرد. این یه نمونه از سرچهایییه که کانرد در گوگل کرده: «خودکشی توسط پلیس (منظور اینه که آدم جلوی پلیس عمدن موقعیتی درست کنه که پلیس مجبور به شلیککردن بهش بشه، مثلن کسی رو تهدید مسلحانه کنه، به پلیس شلیک کنه و غیره.)، راههای مردن از طریق غرقشدن» بعد هم به حاضران در دادگاه گفت یادمون باشه متهم پاش رو در محل وقوعِ بهاصطلاح جرم نگذاشته. خیلی دور بوده اصلن از محل.
در واقع قانونیبودن اتهام رو به چالش کشید. هیچ قانونی در ماساچوست خودکشی رو جرم کیفری نمیدونه. همکاری در یک فعالیت قانونی هم نمیتونه جرم باشه. هرچند آزادی بیان هم محدودیتهایی داره –برای مثال نمیشه کسی رو تهدید کرد- اما میشل که کانرد رو تهدید نکرده.
بعد یه شاهد مهم صدا کرد. صبح روز دوازدهم ژوئن، پیتر برگین (Peter Breggin) یه دکتر هشتاد و یک سالهی قدکوتاه و فربه که معمولن در پروندههای روانداروشناسی به عنوان متخصص شهادت میده وارد دادگاه شد و در جایگاه شاهد قرار گرفت. برگین یه فرضیه رو مطرح کرد که بهش میگفت مسمومیت غیرعمدی. یکجا گفت میشل کارتر «دوستداشتنیترین آدمی بود که بقیه دیده بودن.» همیشه میخواست به مردم کمک کنه، و وقتی کمک میکرد،«خودِ خود میشل میشد.» آوریل سال ۲۰۱۴ یه دکتر براش پنج میلیگرم داروی ضدافسردگی سلکسا Celexa [یه برندِ سیتالوپرامه] تجویز کرد. طبق شهادت برگین، این دارو به این طبیعت کمکرسان اون آسیب زده بود، طوری که وقتی به کانرد در خودکشی کمک میکرد، خودش رو قانع کرده بود که داره کمکش میکنه، این هم نوعی کمککردن به دیگرانه.
طی سوالهای کتلدو، ریبرن نماینده دادستان یه نسخه کتابچهی راهنمای تشخیصی و آماری اختلالهای روانی (Diagnostic and Statistical Manual of Mental Disorders) گذاشته بود روی میزش [این کتاب که به اسم DSM هم معروفه، توسط انجمن روانپزشکی آمریکا منتشر میشه و اختلالهای روانی رو طبقهبندی میکنه. اگه لازم بود، صفحهی فارسی ویکیپدیا هم داره با اطلاعات مفصلتر]. نوبت سوالهاش که رسید، کتاب بنفش یک کیلو و نیمی رو برداشت و از برگین خواست بخش مربوط به مسمومیت غیرعمدی رو بهش نشون بده: برگین گفت «به من میگی صفحهی چنده؟» ریبرن سوالش رو تکرار کرد. برگین گفت این یه عبارت قانونیه. قاضی مونیز پرسید «اما در DSM نیومده؟» برگین گفت «نه.» گفت خیلی هم خوب. قاضی گفت «سوال بعدی.»
(برگین بعدها گفت مسمومیت غیرعمدی بر اساس یک سری شرایط بالینییه که اونها در DSM وجود دارن.)
این کراس اگزمینیشنی که این وکیله میکرد و سوالایی که از این آقای دکتر برگین میکرد یه خورده کار دکتر رو خراب کرد. یه جوری بود این دکتر انگار خیلی عشق این رو داره که تاریخ دقیق بده واسه اتفاقها و این اطمینان زیادیش دردسر ساز بود. مثل کسی که کارشناس دینی پایان جهانه و قراره درباره این حرف بزنه که این دنیا چهجوری تمام میشه، بعد هی با قطعیت تاریخ بده که بله جهان در ۲۰۲۰ تمام میشه مثلا. ادم دیگه نمیتونه خیلی جدیش بگیره.
این هم تاریخ می داد. بعد که وکیله هی سوال پیچش میکرد هی از قطعیت تاریخی که داده کم میشد. مثلن واسه اون مسمومیت غیرعمدی که میگفت اول میگفت «دوم ژوئیه» بعد رسید به «یه بازهی زمانی حول و حوش دوم ژوئیه». و این تغییر تو صحن علنی دادگاه و تو جایگاه شهود تاثیر خوبی نداره و تصویر خوبی از شاهد نمیسازه. همینطور قطعیت پاسخهاش کمتر و کمتر میشد. بعد از این که ریبرن به یه پیامکی اشاره کرد که اعتبار شاهد رو زیر سؤال میبرد، پیامکی که میشل برای سامانتا فرستاده بود و توش نوشته بود: «پیغامهای من به کانرد رو خوندهان. کارم تمومه. خونوادهاش ازم متنفر میشن و ممکنه برم زندان.» برگین گفت: «بله، این نشونهی روشنی از بیگناهیشه.» دیگه تماشاچیها در دادگاه بهش میخندیدن.
خود نویسنده هم میگه که من بعد از شنیدن حرفهای برگین در جایگاه شاهد، اصلا نمیتونستم تصور کنم که کسی به نظر تخصصیاش اعتماد کنه. چرا وکیل میشل اون رو برای شهادت انتخاب کرد؟ از میشل و پدر و مادرش چند بار درخواست مصاحبه برای این داستان کردم که هر بار رد شده، اما توی معرفینامهای که پدر میشل بعدن به دادگاه تسلیم کرد، میشه یه جوابی به این سوال (که چرا برگین رو آوردن دادگاه) پیدا کرد: باباهه میگه «من معتقدم داروهایی که میشل مصرف میکرد روی وضعیت روانیاش تاثیر میگذاشت و باعث شد نتونه به راحتی فرق بین خوب و بد رو تشخیص بده.»
یعنی این دارو، سلکسا (سیتالوپرام) واقعا اینجوری بوده که اعمال میشل رو برای پدر و مادرش توجیه میکرد. «مسمومیت غیر ارادی» انگار یه اسم دیگهای بود که اینها روی دوران نوجوانی گذاشته بودن، یه نیروی خارجی که به زندگی فرزندتون حمله میکنه و بدون کنترل شما بهش جهت میده.
مامانش به نویسنده میگه که کانرد نوجوونی بیش نبود بود. بچه بود. طفل بود. خیلی آسیبپذیر بود. دخترها راحت پسرهای نوجوون رو قانع میکنن، راحت تحت تاثیر قرارشون میدن. چون پسرها نمیتونن احساساتشون رو بروز بدن.»
روز ۱۶ ژوئن، دادگاه حکم خودش رو اعلام کرد. یه صندلی خالی هم تو سالن دادگاه نمونده بود. میشل یه بلوز صورتی پوشیده بود با طرح نیلوفر آبی. قاضی مونیز شروع کرد به حرفزدن کرد، همون اول اعلام کرد « دادستان ایالتی ثابت نکرد که این پیغامهای متنی منجر به مرگ کانرد شده.» کتلدو، Cataldo مصمم و قاطع، دستش رو انداخت دور گردن میشل. میشل یه چیزی در گوش وکیلش گفت، بعد صورتش رو با دستهاش پوشوند. به نظر میاومد هق هق میکنه.
ولی در ادامه حرفهای مونیز سمت و سوی دیگهای گرفت. گفت «تقریبن دویست سال پیش یک زندانی در زندان همپشایر (Hampshire) متهم شد که مسبب قتل زندانی سلول کناریشه.» دهن کتلدو باز موند و چشمهاش باریک شد. میشل خودش رو جمع و جور کرد.
گفت آره «تقریبن دویست سال پیش یک زندانی در زندان همپشایر (Hampshire) متهم شد که مسبب قتل زندانی سلول کناریشه مردی که در سال ۱۸۱۵ خودش رو کشته بود، به جرم ارتکاب به قتل محکوم به اعدام بود. شب قبل از روزی که قرار بود در ملاعام به دار آویخته بشه، خودش رو در سلولش دار زد. نگهبانها بعدن به هیات منصفه گفتن سارق خردهپای سلول کناری، این آدم رو با گفتن این حرف که «چرا میگذاری مامور اعدام برای کشتن تو دستمزد بگیره؟» بیرحمانه وادار به این کار کرده و مسئولیت مرگ اون رو بر عهده داره. قاضیِ این پرونده اینطور هیات منصفه رو راهنمایی کرد که: این که اون بابا رو میخواستن اعدام کنن جرم این متهم رو سبک نمیکنه. گفت «مجرم، هرچند محکوم به اعدام، تا آخرین لحظهی حیاتش به امید دلخوشه.»
مونیز از این داستان اینطور نتیجه گرفت که «این که کانرد وقت دیگهای به زندگی خودش پایان میداد یا نه، تاثیری روی حکم این دادگاه نداره.»
میشل که میدونست کانرد در وانتشه،هیچ اقدامی انجام نداد. «نه به پلیس تلفن کرد و نه به خانوادهی پسره. به مادر یا خواهر آقای روی خبر نداد، حتی با این که چند روز قبلتر تلفنشون رو ازش گرفته بود. حتی یه کلمه بهش نگفت از ماشین بیا بیرون. کوتاهی میشل در عمل، جایی که یک وظیفهی شخصی بر عهده داشت، باعث شد که رفتارش توجیهناپذیر و بیرحمانه تشخیص داده بشه. در مورد حرفهای اون دکتره Breggin برگین هم گفت «دادگاه این تحلیل رو معتبر نمیدونه.»
بعد مونیز از میشل خواست سر پا بایسته. بلند شد و وکیلش هم دستش رو گذاشت رو شونهاش که آرامش بده کمی. بعد قاضی گفت من شما رو گناهکار اعلام می کنم. روز سوم اوت، میشل رو به ۱۵ ماه حبس تعزیری و همین مقدار حبس تعلیقی محکوم شد و اجازه داشت تا زمان دادگاه تجدید نظر آزاد بمونه.
مونیز به این مسئله اشاره نکرد که هیات منصفهی پروندهی اون سارق در قرن نوزدهم رای به تبرئهی متهم داده بودن. اما نکته متفاوت بین این دو تا پرونده اینه که مونیز چیزی داشت که اون هیات منصفه نداشت: مدرک کتبی. روبهروش یکی از اعضای نسلی نشسته بود که زیر دوران بلوغشون انگار یه کاغذ کاربن دیجیتالی گذاشتهبودن.
بعد از رای دادگاه، نویسنده میگه من با ایوان اندروز (Evan Andrews) یکی از دوستان میشل ملاقات کردم. ایوان به من گفت بعد از اعلام جرم با میشل صمیمیتر شد و طی دادگاه، ساعتها خونهشون میموند. گفت «من و میشل خیلی به هم نزدیکیم، چون هر دومون روزهای سختی رو گذروندیم. اون به من کمک کرد به والدینم بگم همجنسگرا هستم.» گفت با میشل در مورد شبی که کانرد از دنیا رفت مفصل حرف زده، اما دلش نمیخواد به جای دوست صمیمیاش حرف بزنه. گفت «چیزی که من فکر میکنم، برداشتی که من دارم اینه که جریان اونطوری که دادستان تعریف میکنه نیست. میگه میشل بهش دستور داد برگرده توی ماشین، در حالی که میشل اصلن اینجوری نیست. نمیتونم تصور کنم سر کسی داد بکشه.» ازش پرسیدم میدونه چرا میشل این کار رو کرد؟ گفت «فقط به خاطر داروهاش نیست. اضطراب داره، اختلال خوردن داره.» بین صحبتها گفتم بعضیها میشل رو اینطور توصیف میکنن که شخصیت محتاجی داره. گفت «محتاج نیست، احتیاج داره. این دوتا فرق میکنن.» «نیدی» نیست «ایننیده». فرق میکنن دیکه، نمیکنن؟
این که بهترین دوست میشل نمیتونه اون رو به عنوان شریک جنایت تصور کنه البته به هیچ وجه باعث بیاعتبار شدن رای این پرونده نمیشه. اما یک قسمت از استدلال ریبرن هست که من رو آزار میده. این فکر که نقشهی قبلیای وجود داشته که با تمرین و لاپوشونی کامل شده، جای شک داره. از ۲۹ ژوئن تا ۱۲ ژوئیه، کانرد روی لبهی یه صخره جلو میرفت و عقب میاومد. شب نهم ژوئیه آماده بود با یه ژنراتور خودکشی کنه. میشل ازش پرسید «چقدر مونده که بمیری؟ :(» کانرد گفت «احتمالاً پنج دقیقه و نیم.» سه دقیقه بعد میشل پیغام داد «صبر کن ببینم یعنی جدی میگی و این چیزه روشنه و تو قراره زود بمیری؟» ساعت ۵:۳۲ صبح فردا: «کانرد؟» ساعت ۸:۴۱: «کانرد لطفن همین الان جوابمو بده داری میترسونیام.» این هم لاپوشونی بود؟ بیشتر به نظر میاد که تو دهنش این خودکشی یه احتمالی بوده بیشتر که شکل واقعیت نگرفته بوده.
میشل این تصویر رو با ترکیبی از پیغامهاش به کانرد و داستان و خیالپردازی خودش میسازه. از اونجایی که تا حالا که هیچ اتفاقی شبیه به این براش نیفتاده بود، باید چارچوب رو بر اساس مواد خامی که در دسترس داشت و از فرهنگ نوجوانان سفید پوست شبیه خودش جمع کرده بود، میساخت. ژوئیهی سال ۲۰۱۳ کوری مانتیت (Cory Monteith) یکی از بازیگران سریال تلویزیونی گلی (Glee) به خاطر اوردوز مرد. لی میشل (Lea Michele) همبازیاش در این سریال و دوستدخترش در دنیای واقعی همراه عوامل سریال توی یه قسمت به یاد کوری بازی کردن و آواز خوندن و گریه کردن و میشل کلمه به کلمهی حرفهاشون رو برای کانرد نوشت. روز هفتم ژوئیه، پنج روز قبل از مرگ کانرد، میشل رفت سینما فیلم «بخت پریشان» (اسم اصلیاش: The Fault in Our Stars) رو ببینه. در اوج فیلم، یه بیمار سرطانی لاعلاج که داره توی چیپاش میمیره برای کمک به دوستدخترش زنگ میزنه. بعد از فیلم، میشل به کانرد پیغام داد که «واقعاً نمیتونم جلوی گریهام رو بگیرم. تو چطوری؟»
چیزی که باعث میشه این اشارهها ناخوشآیند باشن، اینه که کانرد به نظر با مواد اولیهشون ناآشنا بود. مثل خیلی از مردهای جوان غمگین، اعتقاد داشت که تلویزیون و رسانههای اجتماعی نسل اون رو به حال خودش رها کردن. یه روز بعد از این که میشل یه نقل قول طولانی از لی میشل رو برای کانرد فرستاد، کانرد براش نوشت: «فکر میکنم دیگه داره از کنترل خارج میشه. مخصوصن با این برنامههای تلویزیونی و این رسانهها که دارن چیزی که فرهنگ باید باشه رو خراب میکنن.»
این ناهماهنگی توجه من رو به خودش جلب کرد. این نشون میده که میشل با موفقیت فیلمنامهای رو مینوشت که کانرد یکی از شخصیتهاش بود، اما با شوری که میشل براش تصور میکرد، سازگاری نداشت. انگار تصویری که میشل توی ذهن خودش داشت، از کانرد جلوتر بود.
همهی شواهد رو از ابتدا یه بار دیگه خوندم و سایهی یه داستان دیگه رو دیدم. هفتهی قبل از خودکشی کانرد، ذهن میشل جای دیگه بود. به چندتا از همکلاسیهاش در مورد آلیس پیغام داده بود. به یکی گفته بود «یادته من با یه دختری به اسم آلیس صمیمی بودم؟» به یکی دیگه گفته بود «دیوونهشم، نمیدونم چیکار کنم. هر آهنگ عاشقانهای چیزی میشنوم یادش میافتم.» به یه نفر دیگه گفته بود یه روانکاو بهش گفته داره فرآیند اندوه رو طی میکنه. گفت «باید یه راهی پیدا کنم که به فرجام برسم closure باید پیدا کنم یه جوری.» این وقتی که این دختر این شرایط رو داره کانرد کجاست؟ اصلا تو تصویر نیست. اون موقعها کانرد داشت به پدرش توی یدک کشیدن قایقها کمک میکرد.
ماه اوت نویسنده میگه زنک زدم به الیس. اون دختره که میشل گفته بود عاشقشم و اینها… بهش گفتم به نظر میرسه در زندگی میشل نقش مهمی داشته. قبول کرد باهام ملاقات کنه. مادرش، کلی (Kelly) همراهش اومد سر قرار و بیشتر حرفها رو هم خودش زد. گفت تابستون سال ۲۰۱۲ که دخترها با هم آشنا شدن، آلیس افسرده بود. گفت «خودم فکر میکنم میشل به خاطر همین بود که متوجهاش شد.» ادعا میکنه از همون اول از میشل خوشش نیومده. میگه زیادی مودب بود. هیچ بچهای اینقدر مودب نیست. احساس میکرد تاثیر بدی رو آلیس میذاره. تا نصفههای شب به هم پیغام میدادن. آخرش تلفن آلیس رو ازش گرفتن و شوهرش هر روز تلفنه رو با خودش میبردش سر کار تا یه روز شوهرش متوجه شد آلیس اون روز یه موبایل قدیمی برداشته به جاش. برای تنبیه، دیگه نذاشتن جز برای مدرسه از خونه بره بیرون.
تا پاییز اون سال، آلیس توی فیسبوک با میشل زیادی وقت میگذروند. کِلی مادر الیس فکر میکرد میشل با این گیری که به آلیس داده دیگه شورش رو درآورده و گفت دخترها حق ندارن با هم حرف بزنن. یه مدت بعد فهمید آلیس یه اکانت جدید با یه اسم عوضی توی فیسبوک درست کرده. میگه بهش گفتم «هر ارتباطی با هم دارین، همینجا تموم میشه.» این دفعه آلیس دیگه چارهای جز اطاعت نداشت.
یک سال بعد، یه پاکت بدون اسم و آدرس فرستنده برای آلیس اومد در خونه. مادره پاکت رو باز کرد دید سه صفحه دستنویس ابراز علاقه کرده. فکر کرد کار میشله و نامه رو قایم کرد، تا بعد از اعلام جرم هم نشون آلیس ندادش. وجود این نامه رو یک نفر دیگه هم تایید کرده، اما آلیس و مادرش حاضر نشدن اون رو به من نشون بدن.
بعدها میشل با عبارتهای رمانتیکی از دوستیاش با آلیس یاد کرد و گفت آلیس اولین کسی بوده که بوسیده. این مسئله رو هم با آلیس و مادرش در میون گذاشتم، اما هر دو انکار کردن. آلیس گفت رابطهشون هیچ وقت جسمی/فیزیکی نبوده و مادرش گفت میشل این چیزها رو از خودش درآورده.
از آلیس پرسیدم از تماشای دوست صمیمی سابقش در دادگاه احساساتی نمیشه؟ مادرش دست به سینه نشسته بود کنارش. دختره گفت نه.
آخرین راه نجات ممکن برای کانرد احتمالان تماس تلفنی میشل در ساعت ۷:۱۲ بود، همون موقعی که دختره بهش گفت برگرد توی وانت. اون تماس ساعت ۷:۵۸ قطع شد. طبق اظهارات دادستان تا اون موقع، تا ساعت ۷:۵۸ میشل میدونست که کانرد مرده.
اما وقتی من شواهد رو بررسی کردم، تماسهای دیگهی میشل در اون شب رو دیدم که در دادگاه علنی حرفی ازشون زده نشد. ساعت ۷:۵۹، میشل به کانرد تلفن کرد، بعد از ۲۱ ثانیه زنگ خوردن، تماس رفت روی پیغام صوتی. دوباره ۸:۰۲ زنگ زد، پیام صوتی. ۸:۰۴، ۸:۰۶، ۹:۱۵، ۹:۱۷، ۹:۴۰، ۹:۴۹. پیغام صوتی. ساعت ۱۰:۲۲ به خواهر کانرد پیغام داد: «میدونی کجاست؟» خواهرش رفت این پیغام رو به مادرش نشون داد.
در مجموع میشل بعد از ساعت ۷:۵۸، بیست و هشت بار به کانرد تلفن کرده بود. هر قدر سعی میکنم نمیتونم این تماسها رو توی یه برنامهی از پیش تعیینشده جا بدم. این تماسها به نظر ناامیدانه میرسن اشفته ان. شبیه آخرین تلاشهای یه ادم مستاصل که همه تیرهای قبلیش به سنگ خورده.
مثل آدمی که داره میافته از لبه پرتگاه، آخرین لحظه دستش رو رو هوا پرتاب میکنه که لبه رو بگیره ولی دیگه دیر شده و دستش فقط هوا رو میشکافه و بر میگرده.
قطعا یکی از دوست داشتنی ترین قاتل های تاریخ هستش
سلام واقعا خسته نباشید معلومه خیای وقت گذاشتین خیلی خوب و کامل بود ممنون